#تلنگر
آدم نشسته بود ، شش نفر آمدند ، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.🚶♂🚶🏻♂🚶🏼♂🚶🏽♂🚶🏾♂🚶🏿♂
به یکی از سمت راستیها گفت : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #عقل »‼️
پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️
گفت : « #مغز »‼️
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #مهر »‼️
پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️
گفت : « #دل »‼️
از سومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #حیا »‼️
پرسید : «جایت کجاست؟»⁉️
گفت : « #چشم »‼️
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد : «تو کیستی؟»⁉️
جواب داد : « #تکبر »‼️
پرسید : «محلت کجاست؟»⁉️
گفت : « #مغز »‼️
گفت : «با #عقل یک جایید؟»⁉️
گفت : «من که آمدم #عقل میرود.»‼️
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
جواب داد : « #حسد »‼️
محلش را پرسید.⁉️
گفت : « #دل »‼️
پرسید : «با #مهر یک #مکان دارید؟»⁉️
گفت : «من که بیایم ، #مهر خواهد رفت.»❗️
از سومی پرسید : «کیستی؟»⁉️
گفت: « #طمع »‼️
پرسید : «#مرکزت کجاست؟»⁉️
گفت:« #چشم »‼️
گفت:«با #حیا یک جا هستید؟»⁉️
گفت:«چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»❌❌
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۴
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند:
"تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"
هر چه میگفتم ایوب هم #جانباز است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری.
بدن ایوب پر از تیر #ترکش بود و هر کدام هم برای یک عملیات.با ترکشهای توی سینه اش مشهور شده بود.
آنها را از #عملیات_فتح_المبین با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند.
همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند،طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد.
ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد... چند نفری را می رساند و بر می گردد. به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، #خمپاره کنارشان منفجر می شود.ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را. موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید. سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود. کسی را می بیند که نزدیکش می شود.می گوید 🌟بلند شو.🌟
و #دستش_رامیگیردوبلندش_میکند.
ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود
می گفت:
_ من از بازمانده های #هویزه هستم.
این را هر بار می گفت...،
صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد.
دکترها می گفتند
سردرد های ایوب برای آن #سه_تاترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند... از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را می پوشاند.
برای آنکه آرام شود سیگار می کشید.
روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار.
دکترها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از #مغز نزدیک بودند.
عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست #بینایی ایوب را بگیرد.
وقتی عمل تمام شد،...
دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید.
عددهایی را با دست نشانش می داد و ایوب که درست می گفت، دکتر بیشتر خوشحال میشد...
ادامه دارد...