یک خاطره❤️
بعد از چند ساعت استراحت به پابوس حضرت زینب (س) میروند. وارد صحن میشوند. همه جا از پاکیزگی برق میزند😍.سعی میکنند قدم بردارند. چند قدم مانده تا نگاه ها دخیل ضریح حضرت زینب کبری شوند.😍😭
بابک، از پشت چشم های مرد جوانی را میگیرد مردی روحانی است که حالا عبا و عمامه از سر برداشته و به جنگ داعش آمده است🙃.
دستان ورزیدهاش💪🏻 مچ بابک را محکم می چسبد. در حین پیچاندن می گوید: کی هستی؟🤨 چشم هام رو ول کن😠.
بابک، با آرامش همیشگی، جواب میدهد: حاجی، دستم رو هم بشکنی؛ تا چیزی رو که ازت میخوام، قبول نکنی، ولت نمیکنم😁😌.
روحانی میگوید: بگو ببینم چی میخوای🤨؟
بابک میگوید: حاجی قول بده دستم رو که برداشتم همین که چشمت به ضریح افتاد، از بیبی بخوای که من شهید بشم☺️💔.
روحانی با مکث سر تکان میدهد.
بابک چشم های مرد را ول میکند و با دست بابک را نشان میدهد و میگوید: خانم جان، بیبیِ دوعالم، یه جوری این رو شهید کن که پودر بشه😂😁.
روحانی برمیگردد و میگوید: خوبه؟ راضی شدی؟
بابک صورت روحانی را غرق بوسه میکند و میگوید: دمت گرم! ایشالا دعات مستجاب بشه🙂❤️!
روحانی با خود می گوید: توی دل این پسر با اینهمه کمرویی و زبانی که به ندرت برای حرف زدن باز میشود، چه خبر است؟
#شہیدانہ
#شہیدبابڪنورےهࢪیس
#یہصلواتمیشہبفرستید؟!
#لبیک_یا_خامنه_ای ┈•••