#امام_زمان
+بهم گفت: حضرت مهدی(عج)امام جمعست؟؟
–چشام گرد شد و گفتم نہ!ایشون امام زمان هستن😳
+گفت:پس چرا فقط جمعه ها بہ یادش هستینو براش دعا میکنین؟؟
–زیر لب گفتم:شرمندتم آقـا💔
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
#درسےازشهدا ♥️
هیچگاه ندیدیم که احمد در کوچه و خیابان چیزی بخورد؛
میترسید کسی که مشکل مالی دارد ببیند و ناراحت شود! :)🍃
#شهید_احمدعلی_نیری
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
☀️خوشابهحالزائریکهدرصحنٺ
🌧زیرباران اسیر رحمتتوشود...
#چہارشنبه_هاے_امام_رضایے
•┈••✾•✨❄️✨•✾••┈•
#فرار_کردن_خود_موفقیته 🏃♂
ببین حاجی...
الانا برای پاکبودن مهارت نرفتن سمت گناهکافی نیست😕
باید مهارت فرار کردن از گناهم داشته باشی🏃♂
میدونی چرا؟
چون الان گناه خودش پررو پررو میاد سمت ادم😒
اگه بلدنباشی ازش فرارکنی حتما توچنگش گرفتارمیشی..
میدونی کی فرار کردن بلد نیست؟
اونی که میره تو گروه مختلط یعنی فرار کردن بلد نیست...
اونی که میره فیلم خارجی بدون سانسور میبینه یعنی فرار کردن بلد نیست..
اونی که میدونه تو فلان شبکه اجتماعی بره به گناه میوفته ولی پاکش نمیکنه فرار کردن بلدن نیست...
اونی که میدونه اگه توخونه تنها باشه به گناه میوفته ولی بازم تنها میشه یعنی فرار کردن بلد نیست...
🔅ببین...
اگه میخوای گناه نکنی باید فرار کنی از موقعیتش👏
یعنی ساده ترین راه برای گناه نکردن فرار کردن از موقعیت گناهه...
اگه فرار نکنی باختی...بدم باختی💔
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
#شهیدانه
آقاابراهیممیگفت:
آدم هرکاری که میتواند باید برای بنده های خدا انجام دهد.
مخصوصا این مردم خوبی که ما داریم.
هرکاری که از ما ساخته است،
باید برایشان انجام دهیم.🌱
#شهید_ابراهیم_هادی
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_چهل_نه
مراسم که تمام شد،حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود.
با اینکه پدرم دایی اش میشد،ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید.منتظر بود همه ی مهمان ها بروند.
مریم خانم،خواهر حمید به من گفت: ((شکر خدا مراسم که با خوبی وخوشی تموم شد.امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید،ماهستیم به زن دایی کمک می کنیم و کارها رو انجام میدیم. ))
من که در حال جا به جا کردن وسایل سفره ی عقد بودم.گفتم : ((مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده.)) مریم خانم گفت: ((آخه داداش فردا میخواد بره همدان مأموریت،سه ماه نیست!))با تعجب گفتم : ((سه ماه؟چقدر طولانی،انگار باید از الآن خودمو برای نبودن هاش آماده کنم.))
وسایل را که جا به جا کردیم و همه ی مهمان ها که راهی شدند،از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم.تا بخواهیم راه بیفتیم،هوا کاملا تاریک شده بود.
سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم.پیکان کرم رنگ با صندلی های قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود.این دو برادر آن قدر به ماشین رسیده بودند که انگار الآن از کارخانه در آمده است.
خودش هم که ادعا داشت شوماخر است؛راننده ی فرمول یک.یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد!
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم.ساعت نه ونیم شب بود که رسیدیم.وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم،کمی این پا و آن پا کرد و گفت: ((بی زحمت شماره ی موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم.))تا آن موقع شماره ی هم را نداشتیم.
شماره را که گرفت،لبخندی زدوگفت: (( شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم ،ولی نمیگم.))
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_پنجاه
پیش خودم گفتم حتماًیا اسمم را ذخیره کرده،یا نوشته《خانم》.زیاد دقیق نشدم.
رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم.یک ربع بعد تماس گرفت.از امامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده را تا ته رفتیم.از مزار شهید《اُمید علی کیماسی》هم رد شدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود.خیلی تعجب کرده بودم .اولین روز محرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم!
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمید جلو تر از من راه میرفت.قبرها بالا و پایین بودند.چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم.روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد،نداشتم.همه جا تاریک بود،ولی من اصلا نمیترسیدم.
کمی جلوتر که رفتیم،حمید برگشت رو به من و گفت:《فرزانه!روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همینجاست،ولی من مطمئنم اینجا نمیام.》با نگاهم پرسیدم:《یعنی چی؟》به آسمان نگاهی کرد و گفت:《من مطمئنم میرم گلزار شهدا.امروز هم سر سفرهٔ عقد دعا کردم حتماً شهید بشم.》
تا این حرف را زد، دلم هُری ریخت. حرفهایش حالت خاصی داشت. این حرفها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم .ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود .تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم. حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد دوست داشتم سال های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم.
داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند .خیلی تعجب کردم.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
سلام دوستان ببخشید
من اشتباه دیشب ارسال کردم
پارت هارو شرمنده حلال کنید
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
بسمالله الرحمن الرحیم
آنچہ در ♡مرواریدیدربهشت ♡گذشت✨
بمونید بࢪامون:)
شبتون شهدایے🌹✋️
عاقبتتون امامـ زمانے...💙
یاعلےمددッ🌙