او را خیلی دوست دارم.✨
او خدای من است.🌊
مَحرم راز و نیاز من است.⛈
همدم شب های تار من است.🌚
تنها کسی است که هرگز مرا ترک نکرده است🌞
و من نیز هرگز یادش را از ضمیرم نبرده ام.🍁
- شهید مصطفی چمران 🌿!
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
...❤️
عشق را درمان چیست؟!
تو که از دور میبینی؛
حل کن این معما را🙂...!
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[#روتین_درسی☂🍓]
اینم یه روتین درسی خدمت شوما⛈🌚♡●°
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسلام منو محدود کرده؟🤔
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
•☁️🌱•
• میآن دلواپسیهایَت،کمی هم زندگی کن
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
#پروفایل_رهبرانه 😍
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
خدایا! یا مرا از زمین بردار، یا دست منِ زمین گیر را بگیر. گناه، غرقمان کرده و غفلت، دلمان را سیاه کرده؛ نشانه اش میخواهی؟ همین بیتفاوتی است.
#شهیدانه
#شهیدعباسدانشگر🌹
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
سلام دوستان
اعزاداری های همگی قبول
می خواستم نظراتتون رو راجب
رمان جدید بدونم آیا همگی راضی
هستید انشاءالله رمان به دلتون
نشسته یا خیر
اینجا منتظر نظرات شما عزیزان هستیم 👇🏻👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16926284450974
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_یکم
روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم،
و با انگشت هایم بازی میڪردم.
شمار صلوات هایی ڪه فرستاده بودم از دستم در رفته بود.
صدای زنگ در آمد. مادر، پدر را صدا زد:
-مرتضی پاشو اومدن!
و درحالی ڪه چادرش را سرش میڪرد در را باز کرد.
پدر پیراهنش را مرتب ڪرد
و رفت جلوی در.
اول پدر و بعد مادر آقاسید
-همان خانمی ڪه در نمازخانه دیده بودمش-
و بعد خودش وارد شدند.
بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود.
یڪ جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود.
وقتی نشستند،
مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت.
پدر پرسید:
-خوب آقازاده چڪارهن؟
پدر سید جواب داد :
-توی مغازه خودم ڪار میڪنه، توی حوزه هم درس میخونه.
چهره پدر عوض شد.
نگاهی به سید انداخت ڪه با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت.
خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: -خیلی هم خوب…
مادر سید اضافه ڪرد:
-بجز یه #موتور و #یهمقدارپسانداز چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه ڪنن.
مادر صدایم زد:
-دخترم… طیبه…
سینی چایی را برداشتم،
و رفتم به پذیرایی. آرام سلام ڪردم و برای همه چایی تعارف ڪردم و نشستم کنار مادر.
سید زیر لب بسم الله گفت، و بعد با صدای بلند گفت:
-یه مسئله ای هست آقای صبوری!
قلبم ایستاد. سید ادامه داد:
-بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به #سوریه اعزام بشم؛ برای #دفاعازحرم….
چهره پدر درهم رفت:
-تڪلیف دختر من چی میشه؟
سید سرش را تڪان داد:
-هرچی شما بگید!…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻