9fab3984b73727c5fcb2fd7d67eb004972ec6d8b.m4a
4.72M
پدر و مادر یک جوان اصفهانی مانع جبهه رفتن فرزندشان می شدند. از قضا جوان تصادف کرد و در بیمارستان بستری شد. چشمش ضربه خورده بود. کمیسیون پزشکی رای به تخلیه چشم دادند. جوان اصفهانی به پدر و مادرش گفت: اگر من شفای چشمم را از حضرت زهرا سلام الله علیها بگیرم، اجازه می دهید به جبهه بروم؟.....
گوش بدین، جالبه😭😭😭😭😭😭😭
15.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥گپوگفتیسادهبافرماندهدوراندفاعمقدسکوهدشت
🔺تیرماه۱۴۰۰
🎙خبرگزاریحوزهعلمیهخواهرانکوهدشت
#مستدِعشق
#ویژهشهدایدفاعمقدسشهرستانکوهدشت
35642.mp3
5.34M
الا ای آه از زندانِ تنگِ سینه بیرون شو
که من با ناله داد خویش از صیاد بِستانم
گهی نامِ محمد بر لبم گه یا رضا گویم
گهی رو به مدینه گه بود سوی خراسانم...
#شهادﺕجوادالائمه(ع)
#مستندِعشق
4_6005974390032828882.mp3
4.58M
#مولودی سالروز ازدواج حضرت علی و فاطمه 🎉
[ تو آسمون امشب باز مهمونیه گوش کنید ک وقت خطبه خونیه✨ ]
#آیت_الله_ماشاءالله_مروجی
موسس حوزه علمیه باقرالعلوم شهرستان کوهدشت
ولادت:۱۳۰۰هجری خورشیدی_بروجرد
رحلت:۱۳۸۹/۴/۲۱_شهر قم
محل دفن:بهشت زهرای شهرستان کوهدشت
هدیه به روح ملکوتیشون صلوات🥀
#سالروز_ارتحال
#مستند_عشق
ساعت دوازده شب سر پست بودم.
فرماندهمان آمد و گفت با محسن بروم دستگاه هارا ببریم توی خط.
میترسید محسن را تنها بفرستد. قبول کردم.
رفتم و باهم تانک اول را بار زدیم روی تیتان. دوتایی مسلح نشستیم کنار راننده ی سوری.
راننده قبل از اینکه راه بیوفتد سیگارش را دود کرد و دم و دستگاه موسیقی و ترانه اش را راه انداخت.
محسن سرش را آورد بیخ گوشم:« پِسِر حسابی مستفیض میشیم!»
وقتی راه افتاد، مدام با گوشی اش به این و آن زنگ میزد و تند تند به عربی اختلاط میکرد.
به سه راهی اول که رسیدیم تیتان خاموش شد. هرچه استارت زد، روشن نشد.
از توی جیبش یک گوشی اندروید بیرون آورد و پرید پایین. پرنده پر نمیزد. محسن آب گلویش را قورت دادو گفت:« پِسِر ! اون گوشی ساده ش مال سپاه بود و این گوشی اندرویدش مال داعش!»
برگشتم یواش بهش گفتم:« من میرم پایین ، تو از اینجا جم نخور و اسلحه ت رو از ضامن خارج کن!»
رفتم پشت سر راننده!
با چراغ قوه گوشی اندرویدش تیتان را وارسی میکرد، چند دقیقه باآن ور رفت تا عیبش را پیدا کرد. روشن کردو راه افتادیم. آمدیم نفس راحتی بکشیم که یک ماشین تویوتا پیدایش شد!
هی چراغ بالا انداخت که نگه داریم. دوباره ضامن اسلحه هایمان را کشیدیم. بچه های سپاه قدس بودند.
یکیشان آمد بالا و به راننده گفت چراغ خاموش و با سرعت برود و جایی نایستد. به ماهم سفارش کرد چهارچشمی مواظب باشیم که جاده اصلا امنیت ندارد.
ده دقیقه نگذشته بود که با صدای مهیبی از جا کنده شدیم!!
تیتان تکان شدیدی خورد و صدای ترق تروق وحشتناکی بلند شد. تا پریدیم پایین ، دیدیم پل فلزی عقب ماشین کنده شده و روی آسفالت کشیده میشود. سه تایی با ترس و لرز آن را سرجایش گذاشتیم و حرکت کردیم..
بالاخره تانک را توی خط پیاده کردیم و برگشتیم
ناگهان متوجه شدم این جاده ، آن مسیری نیست که الان آمدیم!
به محسن گفتم:«این داره اشتباه میره؛ نره مارو به کشتن بده؟!»
هیچکدام زبان عربی بلد نبودیم. محسن برگشت به راننده سوری گفت:« سیدی! طریق، لاطریق!!»
طرف چپ چپ نگاهش کرد.
محسن پشت گوشش را خاراند و فکری کرد. این بار گفت:« سیدی! لاصراط!!»
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم!
راننده فکر میکرد دستش انداخته ایم، سگرمه هایش رفت توی هم.
تا بیاییم حرفمان را حالیﺍش کنیم، دیدیم از یک راه دیگر رساندمان به پایگاه!
تا برای دوم تانک بار بزنیم و توی خط پیاده کنیم، ساعت شش صبح شد. موقع بارگیری سوم رفت به فرمانده گفت:« این پِسِر دیشب سر پست بوده؛ بره بخوابه من خودم تنها میرم و برمیگردم!»
هرچه اصرار کردم خوابم نمیاید، به خرجش نرفت.
اخر من را فرستاد توی مقر و خودش تنها رفت...
#برشیﺍﺯ_خاطرات_شهید_محسن_حججی
#کتاﺏِسربلند
#مستندِعشق