eitaa logo
مطالبات ملی ایثارگران
28.5هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
149 فایل
🇮🇷پرچم آرمان‌خواهی و مطالبه‌گری را زمین نگذارید «مقام معظم رهبری» برای انعکاس مطالبات ایثارگران و ارتباط با ما مطالب خود را ارسال نمائید.👇 @Ertebatbashabake
مشاهده در ایتا
دانلود
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺خطابه تاریخی الحوثی؛ شرم بر مسلمانی‌تان! 🔹چشم‌تان را بر گرسنگی می‌بندید.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Shabake_Isargaran 🇮🇷 ڪانال شبڪه ملے ایثارگران🇮🇷
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺اعلام الحربی یمن منتشر کرد: شکست آمریکای مغرور💪 🔹تحقیر تمام عیار آمریکا ترامپ اعلام کرد که حملات به یمن را متوقف خواهد کرد. او گفت: ما به حرف آن‌ها اعتماد می‌کنیم که گفته‌اند کشتی‌ها را منفجر نخواهند کرد. 🔸این یعنی تحقیر تمام عیار آمریکا یمنی‌ها هیمنه‌ ابرقدرت رو شکستند. آمریکا رسما پذیرفت که: ✅ حملات به یمن بی‌نتیجه بوده. ✅ با یمن نمی‌تواند طرف شود. ✅ حسابش با یمن رو از اسرائیل جدا کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Shabake_Isargaran 🇮🇷 ڪانال شبڪه ملے ایثارگران🇮🇷
🔺هیمنه پوشالی ابرقدرت 🔹کاریکاتور کمال شرف هنرمند یمنی درباره شکست آمریکا در حمایت از اسرائیل و پذیرش آتش‌بس توسط ترامپ 🔹آمریکا در حمایت از اسرائیل وارد جنگ با یمن شده بود اما اکنون بدون اینکه حملات یمنی‌ها به رژیم صهیونیستی متوقف شود؛ آمریکا حاضر به پذیرش آتش‌بس با یمن شده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Shabake_Isargaran 🇮🇷 ڪانال شبڪه ملے ایثارگران🇮🇷
تخصیص ارز برای واردات خودروی جانبازان کلید خورد با تخصیص ۲۵۰میلیون یورو ارز از سوی بانک مرکزی، واردات خودرو برای جانبازان بالای ۵۰ درصد وارد مرحله اجرایی شد https://www.tribuneeghtesad.ir/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%A7%D8%AE%D8%A8%D8%A7%D8%B1-2/25759-%D8%AA%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%B5-%D8%A7%D8%B1%D8%B2-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%AF-%D8%AE%D9%88%D8%B1%D8%AF 👇 https://eitaa.com/joinchat/580256582C8ad709a254
2.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️شأن مردم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Shabake_Isargaran 🇮🇷 ڪانال شبڪه ملے ایثارگران🇮🇷
♦️کارکنان لشکری|حقوق و معشیت: ✍فوق العاده ارتش، فراجا و ناجا هم واریز شد 🔹سپاه در حال واریز... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ این طرح فعلا به صورت ماهانه انجام خواهد شد تا اطلاع ثانوی ✅ 🔹چرا بازنشستگان نیروهای مسلح از فوق العاده معیشت محرومند ؟ 🔹حالت اشتغالی های بنیاد همتراز پایوران نیروهای مسلح هستند ، چرا آنان از این فوق العاده معیشت بی بهره اند ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Shabake_Isargaran 🇮🇷 ڪانال شبڪه ملے ایثارگران🇮🇷
🔺شهادت یکی دیگر از جانبازان عزیز نخاعی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا (مومنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند، بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به راهند و هیچ پیمان خود دگرگون نکرده اند.) 🔹جانباز ۷۰ درصد نخاعی شهید حاج حسن خیری به یاران شهیدش پیوست. 🔹شهادت ایشان را به جامعه‌ی معزز ایثارگری و خانواده محترمشان تبریک و تسلیت عرض میکنیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Shabake_Isargaran 🇮🇷 ڪانال شبڪه ملے ایثارگران🇮🇷
♦️تحلیل مهم روز 🔹وزیر خارجه آمریکا اعلام کرد: ایران باید بین موشک‌های بالستیک و جنگ، یکی را انتخاب کند! این جمله، فقط یک تهدید لفظی نیست، بلکه رمزگشایی از نقشه‌ای پیچیده است که مدتی است پشت واژه‌ فریبنده "مذاکره" طراحی و اجرا می‌شود. 🔹دشمن ابتدا با لبخند، با وعده صلح و با سخن از توافق و آینده‌ای بهتر وارد مذاکره شد اما هدف او ایجاد اغتشاش ذهنی در افکار عمومی، تسهیل عقب‌نشینی در حوزه امنیت ملی، و در نهایت، خلع سلاح راهبردی ایران بود. حالا نقاب افتاده و اصل خواسته‌شان عیان شده: تسلیم و خلع سلاح یا جنگ!!! 🔹امروز جمهوری اسلامی ایران در یک پیچ تاریخی ایستاده و عبور از این پیچ خطرناک، فقط با سه راهکار ممکن است: ۱. بصیرت ملی: شناخت دقیق فتنه‌‌ی مذاکره، عبرت گرفتن از تجربیات گذشته و بی‌اعتماد بودن به دشمنی که همزمان با لبخند، خنجر هم در دست دارد و تهدید می‌کند. ۲. پشتیبانی کامل و بی قید و شرط از مواضع رهبر معظم انقلاب: تنها جای پای محکم و استوار در این نبرد پیچیده و گردنه خطرناک، همان جای پایی است که بارها کشور را از پرتگاه نجات داد. ۳. فعالسازی ظرفیت‌های مردمی برای خنثی سازی روایتگری دشمن. روشنگری و مطالبه‌گری هوشمندانه از مسئولان برای حفظ خطوط قرمز انقلاب، و خنثی‌سازی عملیات روانی دشمن در فضای مجازی و واقعی، خواب فتنه‌ی دشمن را آشفته می‌کند. 🔹این تهدید وزیر خارجه آمریکا، پروژه‌ای است که از سال‌ها قبل کلید خورده و امروز بی‌پرده بیان می‌شود. آنان می‌دانند که تا وقتی ایران به قدرت موشکی و بازدارندگی استراتژیک خود متکی است، جنک و گزینه نظامی‌ معنا ندارد. بنابراین اگر امروز با هوشیاری و وحدت ملی، نقشه دشمن را ناکام بگذاریم، نه‌تنها جنگی رخ نخواهد داد، بلکه ایران قدرتمندتر از همیشه از این گردنه نیز عبور خواهد کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Shabake_Isargaran 🇮🇷 ڪانال شبڪه ملے ایثارگران🇮🇷
"عاشقانه پرستاری کرد، اکنون خود نیازمند مراقبت است؛ اما درد آنجاست که حقش را نادیده می گیرند ؟" 🔹پرستاری، کاری سخت و زیان‌آور است؛ هر سال خدمت پرستاران، یک‌ونیم سال محاسبه می‌شود. پرستار پس از ۲۰ سال کار، با ۳۰ سال سابقه بازنشسته می‌شود و تا پایان عمر، حقوق کامل همراه با افزایش‌های سنواتی، همسان‌سازی و دیگر مزایا را دریافت می‌کند. همسر و افراد تحت تکفلش نیز از این حقوق بهره‌مند می‌شوند. این دریافتی، حق مسلم اوست؛ حقی که بابت تنها یک شیفت کار به او تعلق می‌گیرد. اگر بیش‌تر در محل کار بماند، اضافه‌کار و حقوق ایام تعطیل — که گاه چند برابر روزهای عادی است — دریافت می‌کند. 🔹اما پرستاری فقط عدد و حقوق نیست؛ هر روز با درد دردمندان دست‌وپنجه نرم می‌کند، فشار روانیِ تحمل رنج بیماران، خستگی جسمیِ شیفت‌های طولانی و استرس مداوم، روحش را فرسوده می‌کند. هرچند شاید این تسلی کوچکی باشد که بیشتر بیمارانش غریبه هستند و بار عاطفیِ کم‌تری دارد... ✅ اما همسر جانباز چه؟ سال‌ها پیش، وقتی حتی نامی از "حق پرستاری" نبود، او بی‌صدا و بی‌ادعا، پرستاری همسرش — همراه زندگی‌اش — را بر عهده گرفت. نه یک شیفت، بلکه تمام وقت. نه هشت ساعت، بلکه بیست‌وچهار ساعته. نه با دستمزد، بلکه با عشق. استراحت؟ مرخصی؟ اضافه‌کار؟ پاداش؟ حقوق مادام‌العمر؟ همسان‌سازی؟ هیچ‌کدام نبود. 🔹حتی آن‌جا که قانون می‌گوید "۲۰ سال کار، ۳۰ سال محاسبه می‌شود"، برای او چنین حقی قائل نشدند. او بیش از ۴۰ سال است که بی‌وقفه مراقبت کرده — گویی چندین بار بازنشسته شده، اما هرگز از او قدردانی نشد. جوانی‌اش، سلامت‌اش، آرامش‌اش، حتی عمرش را پای این کار گذاشت. اکنون که خود نیازمند پرستاری است، آیا سزاوار است به جای سپاس، حقوقش را نادیده بگیریم؟ دلش را بشکنیم؟ 🔹اگر برای خودمان حقی قائلیم، آن را با قاطعیت پیگیری کنیم، اما حقِ سال‌ها فداکاریِ خالصانه او را زیر پا نگذاریم. مبادا عشق و ازخودگذشتگی‌اش را با بی‌تفاوتی جبران کنیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Shabake_Isargaran 🇮🇷 ڪانال شبڪه ملے ایثارگران🇮🇷
با صدایی ارام و محکم گفت:" سیلی می خوری... مکث کرد... یک روزی سیلی می خوری. نمی دانم زودتر بخوری به نفعت هست یا دیر تر. سی سال هم که بگذرد سیلی خواهی خورد. تو توی کوه که فریاد می زنی صدایت بر می گردد، چطور ممکن است سیلی بر نگردد. تو توی صورت آن جوان سیلی زدی، اما روح خودت سیلی خورده. جای سیلی تو و دردش تمام شده. اما این سیلی که به خودت زدی هیهات." داستان یک سیلی به قلم : مرداد ماه 1347 کارنامه ششم ابتدایی را گرفتم. اول شاگرد شده بودم. آقای کیوان که همیشه از تمیزی و شیکی برق می زد، مدیر دبستان خیام بود و آقای افشار معلم کلاس ششم هم توی دفتر بود. آقای افشار که تیپ ورزشکارا بود و با لنگر راه می رفت, مشت دست راستش را توی هوا تکان داد و گفت: درود پسرم! به خانه که می رفتم، راه نمی رفتم پرواز می کردم. با خودم گفتم کاش مادرم می توانست این همه بیست را توی کارنامه ام بخواند! تبسم آرامش بس بود. بچه ها کارنامه هاشان را به هم نشان می دادند. علی رشیدی کارنامه فرهاد را قاپ زد و گفت تا برایم بستنی نخری بهت نمی دهم! خوشحالی‌ام بی حد و حصر بود. می توانستم به دبیرستان پهلوی بروم. با چه حسرتی کنار نرده دبیرستان می نشستم و به محوطه پر از درخت و گل و حوض سنگی اش نگاه می کردم. توت های چتری که دیوانه ام می کرد. می توانستم توت ها را که مثل گل انار روی درخت می درخشید ببینم. با خودم گفتم وقتی ببینند اول شاگردم حتما اسمم را می نویسند. در همه دوران تحصیلم برای ثبت نام خودم می رفتم. به مادرم گفتم باید بروم دبیرستان ثبت نام کنم. پدرم گفت: بپرس ببین اسم نویسی کی هست. اول هم برو حمام که تر و تمیز و مرتب باشی. خودم پول داشتم. شاگرد کارگاه پرداخت فرش برادران محمدی در بازار اراک بودم. برای گرفتن کارنامه هم اجازه گرفته بودم. از سر کار آمدم. غروب بقچه حمام را برداشتم بروم حمام. به نظرم امد حالا که می خواهم بروم دبیرستان بروم یک حمام بهتر! بهترین حمام شهر هم درست روبروی دبیرستان پهلوی بود. روبروی کتابخانه. حمام بهره مند، وارد حمام که شدم؛ شلوغ بود. چشم چشم کردم تا قفسه‌ی خالی پیدا کنم. چشمم به یک قفسه خالی افتاد داشتم به سمتش می‌رفتم که جوانی شاید دو سه سال بزرگتر از خودم با لباس شیک و ساک سبز رفت طرف قفسه. تا رسیدم ساکش را توی قفسه گذاشت. عینک پنسی داشت. موهای خرمایی اش هم روی پیشانی اش رها بود. توی ذهنم گذشت بچه پولدار! بهش گفتم: این قفسه مال من بود! نگاهی به من کرد و گفت: هه! با این بقچه‌ت قفسه هم می خوای! شرق! خواباندم توی گوشش، عینکش افتاد. گردش اشک را توی چشمش دیدم. مثل برق از ذهنم گذشت عجب غلطی کردم. همان وقت قفسه دیگری هم خالی شد. قفسه ای که نشان کرده بودم شماره 19 بود. قفسه 22 هم خالی شده بود. مرد میانسالی که داشت کیف پولش را وارسی می کرد، گفت سر قفسه که کسی دعوا نمی کند، یک دقیقه صبر می کردی. از خجالت سرم را پایین انداختم. جوان عینکی هم ساک سبزش را بر داشت و گذاشت توی قفسه شماره 22. سمت راست صورتش گل انداخته بود. با خودم کلنجار رفتم که معذرت خواهی کنم. تلاش بیهوده ای بود. حریف خودم نشدم. توی حمام هم حتی یک دقیقه از آن برق سیلی و حیرت آن جوان فارغ نبودم. می‌خواستم هر چه زودتر از حمام بیرون بزنم. آن جوان هم اصلا به من نگاه نکرد. به خانه که بر می گشتم، توی خودم بودم. چرا باید به آن پسر سیلی می زدم. چرا آنقدر محکم زدم؟ شیرینی اول شاگردی و دبیرستان همه دود شده بود. مدام صدای سیلی بود که در گوشم طنین می انداخت. مادرم دید گرفته ام. گفتم دعوام شد. دیگر سئوالی نکرد. شب خوابم نبرد. تمام ذهنم شده بود سالن بیرونی حمام بهره مند. دور تا دور قفسه، جوان عینکی، جر و بحث و صدای سیلی. از صدایی که توی ذهنم می پیچید تکان می خوردم. لحاف را بر سرم می‌کشیدم. آشوب درون رهایم نمی کرد. شاید دقایقی از شدت خستگی ، به قول مادرم هوشم برده بود. صبح انگار از زیر آوار بیرون آمدم. سرکار هم خلقم باز نمی شد؛ محمود جهانگیری که صدایی به لطافت آب و ابریشم داشت و شاگرد پرداختگری بود. برایم" مرا ببوس" را خواند! از بس لطیف خواند نزدیک بود به گریه بیفتم. دوست داشتم سرم به جایی میخورد و ذهنم از صدای سیلی نجات پیدا می کرد. ناگاه دستم را بریدم، به قول عرب ها چه بریدنی! موقع پرداخت فرش قیچی را در دست راست می گرفتیم. شست در یک چشم قیچی و دو انگشت اشاره و میانه در چشمی دیگر، نرمه کف دست چپ را روی تیغه قیچی می گذاشتیم و حرکت تیغه ها با همین نرمه دست تنظیم می شد. قیچی های زنجانی درشت با تیغه هایی به برندگی تیغ ناست! نرم و روغن زده و روان. تکه ای از نرمه عطف دستم جدا شد و شره خون. مثل قلب دستم تپش داشت. قالی کرم نقشه نایین غرق خون شد...
پدرم گفت: باید حواست را جمع کنی یک وقت دستت ناقص می شه. کار یک لحظه‌ست. مگر غلام نبود یک لحظه غافل شد دستش را دستگاه چوب بری برد. نمی‌توانستم بگویم توی ذهنم یک صدای سیلی ست که نمی گذارد حواسم جمع باشد. جمعه ها تا ظهر کار می کردیم و دستمزد هفتگی را هم همان ظهر جمعه می دادند. حاج قربان دفتر جلد چرمی داشت، اسم همه ما توی دفتر ثبت بود. ما حلقه می‌زدیم و او تک تک به هر کدام رقمی می داد و بچه‌ها آخر سر بودند؛ گاهی هم به ما نمی‌رسید. به من پنج تومان داد. بس بود! تصمیم گرفته بودم بروم مارون حاج آخوند را ببینم و از او بپرسم صدای سیلی را چه کنم؟ یک تومان کرایه ماشین دادم. فاصله چهار فرسخ را دو ساعته رفتیم. ماشین بنز دماغه دار هندلی بود و میان راه خراب شد. یک ساعتی هم زیر آفتاب مرداد ماه توی راه ماندیم. نزدیک 4 بعد از ظهر بود که به مارون رسیدم. اتوبوس روبروی مسجد نگاه داشت. از کنار جوی آب رفتم. با چند نفری سلام و علیک کردم. احوال پدربزرگ و مادر و پدرم را می پرسیدند. اول رفتم خانه حاج آخوند. حاج آخوند نبود گفتند رفته سرپل دو آب، شب می آید. رفتم خانه عمو نبی. مهمانی توی اتاق چهاردری نشسته بود. عمویم داشت برایش دعا می نوشت. توی مرکب زعفران می‌ریخت. رنگ مرکب برقی ارغوانی پیدا کرده بود. گفتم آمده ام به حاج آخوند سر بزنم! عمویم نگاهی کرد و گفت: خیر باشد. ساعتی نگذشته بود که محسن پسر حاج آخوند که شوهر عصمت دختر عمویم بود آمد و گفت: حاج آخوند آمده. گفته که برای شام بروم خانه اشان. رفتم. در آغوشم گرفت. پیشانی و میان ابرو هایم را بوسید. روی هر دو شانه ام دست گذاشت. توی چشمانم نگاه کرد. پرسید وضع درس و بحثم چطوره. برایش از اول شاگردی گفتم و این که اول پاییز باید بروم دبیرستان. از نماز جماعت پرسید. برایش از مسجد و حاج تقی خان صحبت کردم. از تفسیر شب های آقای احمدی و سئوال هایی که از آقای امامی خوانساری می پرسیدم. تبسمی کرد و مستقیم نگاهم کرد و پرسید: حال دلت چطوره! گفتم خوب نیستم و صدای سیلی بی آرامم کرده. دستم را هم نشانش دادم. داستان را برایش تعریف کردم. گفت:" می توانی آن پسر را پیدا کنی؟ مثلا همیشه به همان حمام برو. پسر جوانی را دیدی دقت کن شاید همو باشد. از او بخواه که تو را ببخشد و حلالت کند. اگر پیداش نکنی کار مشکل می شود. با صدایی ارام و محکم گفت:" سیلی می خوری... مکث کرد... یک روزی سیلی می خوری. نمی دانم زودتر بخوری به نفعت هست یا دیرتر. سی سال هم که بگذرد سیلی خواهی خورد. تو توی کوه که فریاد می زنی صدایت بر می گردد، چطور ممکن است سیلی بر نگردد. تو توی صورت آن جوان سیلی زدی، اما روح خودت سیلی خورده. جای سیلی تو و دردش تمام شده. اما این سیلی که به خودت زدی هیهات." به گریه افتادم... " شاید فکر کردی حالا که اول شاگرد شدی مهم شدی. صبرت کجا رفت.؟. دیدی شهربانی انگشت نگاری می کند. این اثر انگشت ها که دو تاش هم مثل هم نیست، پیش سرانگشت روح آدم هیچ نیست. کسی که با شمشیر دیگری را می زند. او با قبضه شمشیر دیگران را می زند؛ تیغه شمشیر را به دست گرفته؛ دارد روحش را زخمی می کند و می کشد." صبح زود شنبه به شهر برگشتم. هم سبک شده بودم و هم سنگین. تمام دوران دبیرستان در مسیر دبیرستان و خانه و مسیر کار، مسیر مسجد... همه جا در جستجوی آن جوان برآمدم، پیدایش نکردم. حتی از متصدی حمام پرسیدم. نشانی از او نداشتند. گمان کردم شاید مهمان و مسافر بوده است. از آن داستان سی سال گذشت! سال های دوران دانشجویی در اصفهان و شیراز و بعد سال های انقلاب آن داستان را در ذهنم محو کرده بود. البته هر وقت واژه سیلی را می خواندم و می‌شنیدم. اگر در یک فیلم سینمایی می‌دیدم کسی سیلی می زند و می خورد انگار برق از چشمم می پرید. تکان می‌خوردم، تا درست سی سال بعد! روز جمعه 13 شهریور سال 1377 رفتم نماز جمعه تهران. خوش نداشتم به صف اول بروم انگار دوربین و مقامات نمی‌گذاشت نمازم شکل و شمایل نماز پیدا کند. مثل این که توی ویترین مغازه ای به نماز بایستی. تشییع شهدای جنگ هم بود. خیابان ضلع شرقی دانشگاه، همان جا وسط خیابان سجاده انداختم و نماز خواندم. نماز تمام شده بود. آقای میان سالی آمد و از برنامه طعم آفتاب انتقاد کرد. چند نفر دیگر هم جمع شدند و صداها بلند شد. یک نفر با مشت روی شانه‌ام کوبید. اولین تصویری که توی ذهنم آمد این بود که این برخورد برنامه ریزی شده است. هر چه ناسزا گفتند و از پایین لگد پراندند و از بالا با مشت به شانه ها و بازوها و سینه‌ام می‌زدند. آرام بودم و لبخند می‌زدم. نرم نرم هم در همان حال و احوالی که گریبانم را گرفته بودند به سمت بلوار کشاورز می رفتیم. جوی آب جلوی پایم بود؛
گریبانم هم در چنگال دوستان؛ مراقبت کردم که توی جوی آب نیافتم که یک نفر انگشت کوچک دست راستم را گرفت و پیچاند و درست در همان لحظه فرد میان سال کوتاه قامتی با دست پر گوشت و سنگین سیلی توی گوشم خواباند که برق از سرم پرید و خندیدم. می خواستم با صدای بلند بخندم با خودم گفتم لابد خیال می‌کنند دیوانه شدم. سرم را بالا گرفتم و همچنان خندان بودم. جواب سیلی سی سال مانده را خورده بودم. صدای حاج آخوند توی گوشم زنگ می‌زد: "سیلی می خوری...سی سال هم که بگذرد سیلی خواهی خورد!" سیمای خندان و شادمان حاج آخوند در برابرم بود." صبور باش! واستعینوا بالصبر!" پ ن: در زندگی روزمره سیلی‌های زیادی به اشکال مختلف به دیگران می‌زنیم...بعضی‌ها را بیکار می‌کنیم...آبروی بعضی را می‌بریم و حق و حقوق برخی را نمی‌دهیم.‌..تحمل خوردن پاسخ این سیلی‌ها را در آینده داریم؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹 🔹:23009 @dehkadeneshat