عادی شدن منو میترسونه، عادی شدن ذوقی که برای کاری داری، عادی شدن قشنگی های کوچیک اطراف، عادی شدن روابط، عادی شدن حس ها، عادی شدن زندگی
برای گم شدن لازم نیست توی یه شهر یا کشور غریب یا جایی که نمیشناسی باشی، بعضی وقتها یه نگاه به زندگیت و خودت میکنی میبینی همه چیز برات نا آشنا هستش، هیچ چیزی اونجوری که میخواستی نشده، حس میکنی تو یه دنیای غریبه هستی و خودت هم نمیدونی اونجا چی میخای، این همون حس واقعی گم شدن هستش
نمیدونم منظورمو میفهمی یا نه ولی من اونقدر صبر میکنم تا یکی به حدی ناراحتم کنه که بتونم راحت ازش دل بکنم
از چشم افتادن بنظرم آخرین مرحلهاست. این آخرین مرحله با دلخور بودن یا ناراحتی فرق داره، این مرحله ناامید شدن از طرف مقابله، مرحلهی رها کردن. رها کردن آدم روبرو بدون لحظهای ناراحتی و پشیمانی.
ویژگی خوب یا بدم اینه رفتارم با آدمهایی که از چشمم میفتن هرگز تغییر نمیکنه. فقط دیگه نمیبینمشون، زنگ میزنن، پیغام میدن، حتی جلوم میشینن و باهم چای میخوریم اما من نمیبینمشون. اونا هرگز متوجه چیزی نمیشن و دقیقا خوبیش برای من و بدیش برای اونها همینه که متوجه هیچچیز نمیشن.
خسته شدم از بس منتظر موندم، منتظر موندم آسانسور بیاد، برف بیاد، شب بیاد، اسنپ بیاد، بند بیاد، دلت بیاد، خوابم بیاد، خندهات بیاد، مامان بیاد، سرم بیاد، سفارش بیاد، بارون بیاد، کش بیاد، برق بیاد، تاکسی بیاد، خبر بیاد، خون بیاد، جوش بیاد، به هوش بیاد، خوشش بیاد، بیاد، بمونه، نره.