آدمای دورش کمتر و کمتر میشدن اما براش مهم نبود.
معتقد بود اگه خودشو داشته باشه
عملا کم و کسری نداره و بازم میشه زندگی کرد.
بی احساس یا بی رحم نبود،فقط رو ادما حساب نمیکرد.
ته داستانو خوب میدونست، دیگه امیدش فقط به خودش بود.
از یه جایی به بعد دوست نداری آدمای زیادی تو زندگیت باشن یا با آدمایی زیادی ارتباط داشته باشی از یه جایی به بعد هر کی که بگه میخوام از زندگیت برم با لبخند بهش میگی: هر طور راحتی! این هر طور راحتی به معنی اینکه تو به اون آدم علاقه نداری نیست این هر طور راحتیه برای اینه که دیگه حوصله و توان بحث کردن نداری و حتی حوصلهی گفتن “نه نرو”رو هم نداری چون یه سری رفتنا بوده که بعدش دیگه اومدن و رفتن هیچکس دیگه برات مهم نیست