تو ماه را بیشتر از همه دوست میداشتی،
و حالا ماه هر شب، تو را به یادِ من می آورد. میخواهم فراموشت کنم، اما این ماه با هیچ دستمالی از پنجره ها پاک نمیشود ؛
من اندازهی سالیوان بغل داشتم واسه تو و غمهات، اندازهی فیل گوش داشتم واسه شنیدن تو و حرفهات. نمیگم زیاد بود، ولی انقدر کافی نبود؟
|مغموم|
اونجایی که تو کتابخانه نیمه شب میگه:
وقتی انگیزهای برای ادامه این زندگی نداشتی
به نسخه های دیگهای از خودت در آینده
فکر کن و به اونا فرصت زیستن بده.