توان ما به اندازهی امکانات در دست ما نیست ،
توان ما به اندازه اتصال ما با خداست! 🕊
_شهیدعبداللهمیثمی
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
باشهداصحبتڪنید
آنهاصداۍشمارابہ
خوبےمۍشنوند
وبرایتاندعامےڪننددوستے
باشهدادوطرفہاست🖐🏼 ..!
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
چنانکارکنیدکهعالم
مـهیابشـودبرایآمـدنِ
حضرتمـهدی ...!
_امامخمینی
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
منهمانخستهیبیحوصلهیغمزدهام ..
-ادمِبدقلقیکهرگِخوابشحرماست؛(:
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
خدا یکی و علی هم یکیست در عالم
علی چنانکه خدا را، خدا علی دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
امیرالمؤمنین(ع)
ای انسان به یاد بیاور
در حالی که تو از #خدا روی گردانی ؛
او در همان لحظه رو به سوی تو دارد...!
_نهجالبلاغه_
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
〖🌊🌏〗
اقیانوسبیانتھایِمنی؛
همانقدرعظیم،
همانقدرآرامشبخش..
#بھترینرفیق••
#شھیدبابڪنوࢪی••
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 #آسمان_نزدیک_تر #قسمت_86 #نویسنده_گمنام ••از زبان زینب•• با تکون های دستی
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_87
#نویسنده_گمنام
••از زبان زینب••
••روز بعد••
وقتی از دانشگاه برگشتم بارونِ شدیدی گرفت نزدیک خونه مامان اینا بودم که یادم اومد پنجره های خونه رو نبستم... دور زدم و حرکت کردم سمت خونه خودمون..
ماشین رو پارک کردم و کلید رو انداختم توی در و رفتم داخل..
پنجره هارو که بستم چند تا کتاب میخواستم اونارم پیدا کردم و برداشتم که برم.. درو باز کردم با چیزی که دیدم کتابا از دستم افتاد!
دستمو گرفتم به دیوار که نیوفتم.. با لکنت گفتم..
+مرتضی لباست چرا قرمزه..تیر خوردی
دست پاچه شد انگار گفت
-نه زینب آروم باش ببین چیزیم نیس سر پا ایستادم
دیگه حالم داشت به هم میخورد..
+اینا..
-اسپری فلفله ببین..
لباساشو تا پهلو هاش بالا زد و چرخید
-ببین هیچی نیس
همونجا که ایستاده بودم سر خوردم و نشستم و چشامو گذاشتم روی هم.. یهو حس کردم هرچی تو معمدمه داره میاد بالا دوییدم سمت سرویس..
چند مشت آب زدم به صورتم حالم که جا اومد رفتم ببینم چیشده دیدم لباسی که قرمز بود رو در آورده و عوض کرده...
با نگرانی اومد سمتم و
-خوبی؟
با سر تایید کردم.. کل چشماش و صورتش هم سرخ شده بود
+مرتضی بگو جون من چیزیت نشده
-چرا قسم بخورم دیدی خودت هیچی نبود
+حالا اسپری فلفلی چجوری خورد بهت
خندید و گفت
-هیچی بابا خواستیم بزنیم سمت اون نامردا برگشت سمت خودمون.. چیشدی یهو؟
+فکر کردم خونِ حالم بد شد
-اها
+خب حالا میمونی یا باز میری
لبخندی زد و
-نه خانوم دوباره باید برم
+کی برمیگردی
-نمیدونم.. ولی زود میام
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_88
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
فردای اون روز که برگشتیم محمد بهم گفت میخواد ببرم یجایی هرچقدر پرسیدم نگفت کجا.. اومد دنبالم و حرکت کرد..
+بگو دیکه کجا میخوای ببریم
با خنده گفت
-میخوام بدزدمت
+عه اذیت نکن بگو
-دو دقیقه صبر کن میرسیم میفهمی
+خو تا اون موقع مردم از فضولی
اخم کم رنگی کرد و
-دیگه از این حرفا نزنیا
سکوت کردم که نگاهی بهم کرد و لا اله اللهی زیر لب گفت
-خانوم اونطوری نکن دیگه
+خب نمیگی کجا میریم
-اگه بگم حسش میره
اینو گفت و ضبط ماشینو روشن کرد..
دیگه چیزی نگفتم و صبر کردم ببینم کجا میخواد ببره منو..
صدای مداحی توی ماشین پخش شد..
زدم بعدی بازم مداحی بود..
همونطور که دکمه ضبط رو میزدم گفتم
+آهنگ نداری؟
تا خواست چیزی بگه این مداحی پخش شد
-منو یکم ببین...
+اوه..
خنده ای کرد و بعد چند لحظه جلو یه ساختمون نگهداشت..
+اینجا کجاست
-پیاده شو بریم که تا الان خیلی خودمو نگهداشتم نگم
+عجبب
پیاده شدم و نگاهی به اسم ساختمون کردم..«بقیةالله»
-خانم شریفی..
نگاهی بهش کردم که با لبخند قشنگی گفت بریم
باهم سوار آسانسور شدیم و دکمه طبقه دو رو زد.. بعد چند ثانیه صدای زنی اومد که گفت خوش آمدید همیشه از اینا خندم میگرفت😂ناخواسته لبخندی اومد روی لبام که گفت
-چیشد
+از این صداهه خندم گرفت
-اها این..😂
رفت سمت یکی از خونه ها و کلیدی انداخت توی در
+عهه چیکار میکنی..
درو باز کرد و
-بفرمایید...
با تعجب و خنده گفتم
+این الان خونه ماهه؟
-نه خونه همسایهس😂
رفتم داخل و
+کی اینو خریدی
-قبل از اینکه بریم کربلا البته هنوز قولنامه نکردم گفتم تو هم بیای ببینی اگه خوب بود کارای نهاییشو انجام بدیم
+الکیی
-شوخیم چیه.. حالا خوبه؟
+خوبیش که آره ولی یعنی از اون موقع تاحالا نگفتی به من؟
-خواستم یهویی بگم دیگه.. فقط..
+چی
-اگه میبینی کوچیکه..به هم بزنم بگردیم یکی دیگه پیدا کنیم
+نه باباا خیلی هم خوبه..
-بخاطر من میگی؟
+نه بخدا خیلی هم خوبه جمع و جوره دوسش دارم.. یه خونه بزرگ، که صدای گریه ازش بلند میشه بهتره.. یا یه خونه کوچیک که صدای خنده ازش بلند میشه؟ محمد من به همینم راضیم
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت
با وجود کوچیک بودنش خیلی باصفا بود.. یه خونه ۸٠ متری با دوتا اتاق..
بعد از کلی شوخی رفتیم و قرار شد فردا هماهنگ کنیم که دیگه وسایلارو بیارن...
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_89
#نویسنده_گمنام
••از زبان مائده••
••یک سال بعد••
تقریبا یه هفته بعد خونه آماده بود برای زندگی مشترک
روزا مثل هم میگذشت، محمد منو میرسوند دانشگاه و خودش میرفت سرکار بعدم باهم میرفتیم خونه.. غذا درست میکردم میخوردیم و عصرا هم یا بیرون بودیم یا خونه راضیه خانوم چون خودش تنها بود بیشتر اونجا میرفتیم
یه شب هیئت مراسم داشتن باهم رفتیم، خوشم اومده بود محیط گرمی داشتن مخصوصا خادماش اکثرا هم سن خودم بودن
یک سال از عقدمون گذشته بود که زیر زیرکی و غیرمستقیم میگفت میخوام برم سوریه!
منم سعی میکردم زیر زیرکی و غیر مستقیم یچیزیو بهش بگم.. 😄
موقعی که فهمید اینقد خوشحال شد... عصرش که باهم رفتیم بیرون گفت
-دوست دارم اولین وسیلشو خودم بخرم
+خب از کجا معلوم دختر باشه یا پسر
-دختر باباشه دیگه
چشامو ریز کردمو
+نه خیرم.. یه آقا پسر خوشگل مثل باباشه
-اصلا از کجا معلوم یکی باشه
+من حوصله دوتا بچه رو ندارما.. یکی گریه کنه اون یکی شیر بخواد.. نه نه اصلا.. همون یه پسر خوشگل مثل تو باشه، هروقت نبودی یکی پیشم باشه دیگه
خندید و دوتا لباس کوچیک یکی صورتی و یکی آبی رو برداشت و حسابش کرد.. از مغازه رفتیم بیرون.. دنبالش رفتم که رفت توی طلافروشی
+اینجا چی میخوای
-هیس.. بیا بریم داخل
شونه ای بالا انداختم و رفتیم داخل..
یه گردنبند ظریف و قشنگی رو برداشت و سمتم گرفت.. آروم گفت
-خوبه؟
+برای کی
-برای خودت
از تعجب لبامو گزیدم..
+برای من!!؟
-آره دیگه.. قشنگه؟
+اوهوم
گردنبند رو هم خرید و تا از مغازه رفتیم بیرون گفتم
+محمدد.. بخدا یه شاخه گلم میگرفتی من راضی بودم
لبخندی زد و
-چه فرقی میکنه.. خودم دوست داشتم اینو بگیرم
بعد از کلی خیابون گردی، دوتا جعبه شیرینی گرفتیم و اول رفتیم خونه راضیه خانم.. یه ساعت اونجا موندیم بعدم به پیشنهاد من، با راضیه خانم رفتیم خونه ما.. مرتضی و زینب هم بودن و تا آخر شب دور هم بودیم
زینب و مونا کلی سر به سرم میذاشتن😂
#ادامه_دارد...
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org
هدایت شده از 『𝑵𝒂𝒎𝒊𝒓𝒂|🇵🇸🇮🇷』
https://harfeto.timefriend.net/16754484634515
نظرات رو بفرمایید..
خدا ، بہ صاحب الزمان صبر دهد
زیرا او منتظر ماست
نہ اینڪہ ما منتظر او باشیم
هـنگامی میشـود گفت منتظریم
ڪہ خود را اصلاح ڪنیم
𝐣𝐨𝐢𝐧🤍⤦
@Namira_org