eitaa logo
🇮🇷 نفس عمیق 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
852 ویدیو
46 فایل
@MLN1360 کانال دوم ما: 🎀دونفره های عاشقی🎀 💌 @DoNafarehayeAsheghi 💌
مشاهده در ایتا
دانلود
#مذهبی نور چشم حضرت خاتم علیست روح واسم مطلق اعظم علیست گفته پیغمبر میان مسلمین اول و آخر در این عالم علیست 🌟 #عبدالرحمن_رستمیان_جهرمی 🌟 @NafasseAmigh
هدایت شده از آرشیو فایل
Hamed Zamani - Marg Bar Amrica128.mp3
4.9M
مرگ بر تازیانه ها تازیانه های بی امان به گرده های بی گناه بردگان ابر گروه تب نوحه http://eitaa.com/joinchat/2108555275C470f942936
امشب تبادل داریم
#مذهبی 💚ایوان حسڹ اوج تمناے من استـــــ 💚هردم بہ طوافش دل شیداے من استـــ 💚از علتـــــ این عشـــق اگرمے پرسے 💚شش دانگ دلم بہ نام مولا حسڹ استـــ @NafasseAmigh
چشم من بهر تماشاى «حرم» بى‌تاب است نه فقط تاب ندارد كه همى بى خواب است مى‌شد اى كاش كه هرهفته بيايم پا بوس اين «حرم» آينه اى از «حرم» ارباب است @NafasseAmigh
❤️🍃❤️ 💐 💐 _و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده.. یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده.. با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. .. این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند.. از او خواستم تا با یان صحبت کنم و اومردانه قولش را داد.. و باز بازگویی ادامه ماجرا _اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه.. اما اینم میدونستیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، 👈من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم.. پس تو اولین فرصت یه تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید.. و دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم.. تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. _نترسیدین جفتمونو بکشن؟؟ دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد _نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به برسن.. اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونم . پس زنده موندنمون، حکم رو براشون داشت.. و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر.. و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان..نفسی عمیق کشید _خب با ورود 🔥عثمان و صوفی🔥 به 🇮🇷ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو کرده بودن.. در ضمن علاوه بر اون که لو رفت یه هم زیر پوست دستم جاساز شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن.. شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین.. بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیرو خوشی تموم شد.. راست میگفت. اگر او و دوستانش نبودند…. اما عثمان… 🌹 🌹 @NafasseAmigh 🍃❤️🍃
❤️🍃❤️ 💐 💐 وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.. تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت.. با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم _اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه.. خندید _واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.. نفسی راحت کشیدم.. حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد. _دانیال کجاست؟؟ کی میتونم ببینمش.. میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.. نفسش عمیق شد _مرگ دست منو شما نیست.. پس تا هستین به بودن فکر کنید.. دانیال هم ست. داره به بچه های کمک میکنه.. نگران نباشین.. زود میاد .. خیلی زود.. ترسیدم… _سوریه؟؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟؟ لبخندش شیرین شد _بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که که بفرستینم برم.. بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر.. دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود..انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود.. به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.. همان که زمانی کینه، تیز میکردم محضه یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش.. اما….مدیونم کرده بود به خودش.. جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، 🌟خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش” ..🌟 و.. و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن.. انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم.. و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.. خواستن و نداشتن.. این 🌷حسامِ امیر مهدی نام،🌷 گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد.. 👈این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد.. اینجا 🇮🇷ایران🇮🇷 بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد.. اینجا 🇮🇷ایران🇮🇷بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند.. از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند.. اینجا 🇮🇷ایران🇮🇷بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان.. در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد _خیلی خسته شدین.. استراحت کنید.. من دیگه میرم اتاقم.. احتمالا امروز مرخص میشم.. اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.. چشمانش خسته بود.. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد.. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟؟ از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت.. یعنی دیگر نمیدیدمش؟؟ نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد. به سمت در رفت.. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود. آرام صدایش زدم _دیگه برام قرآن نمیخوونید..؟؟ برگشت _هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه.. مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد. آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد. دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند. ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام.. 🌹 🌹 @NafasseAmigh 🍃❤️🍃
❤️🍃❤️ 💐 💐 با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد. و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم.. _دیگه با خیال راحت زندگی کنید.. همه چیز تموم شد.. بی خبر از اینکه 💓جنگ جهانیِ احساسم💓 تازه در حالِ وقوع بود.. و من پیچیده شده در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط تماشایش نشستم. چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟ همه اش نذرِ دوباره دیدنش میکردم. رفت و بغض گلویم را فشرد.. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این 🌷حسامِ امیر مهدی نام🌷 را.. کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما…و او رفت.. همانطور نرم وصبور.. فردای آن روز، ⭐️پروین⭐️ آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام. به در چشم دوختم.. نبود.. نمیاد.. گوشهایم، صوت قرآنش را طلب میکردند.. اما دریغ.. پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید _قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم..من و پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم.. خیالت بابت مادرتم راحت باشه. این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه.. نگران هیچی نباش.. فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش.. پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت.فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد. _مادر.. یه کم 🌴تربت کربلا🌴 رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده.. و پروین مدام زیر لب آمین میگفت. در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم.. 👈پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود.. حسینی که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود.. فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد.. این شهد، طعم بهشت میداد.. 🌹 🌹 @NafasseAmigh 🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مذهبی روی صحـن و گنبـدت پرواز چیـز دیگریست کاش من هم چون کبوترهای صحنت میشدم @NafasseAmigh
❤️🏴❤️🏴❤️ پسر فاطمه ام غصه بود بنیادم سند غربت من این حرم آبادم خاک فرش حرم و گنبد من تکهٔ سنگ صحن من پر شده از غربت مادر زادم عزت عالمیان بسته به یک موی من است کی مذلِّ عربم؟ کشته این بیدادم شاه بی لشگرم و غربت من تا به کجاست... زهر با سوز تمام آمده بر امدادم هر چه خوردم ز خودی خوردم و از زخم زبان تا که جدم ز جنان کرد ز غم آزادم هر زمین خورده مرا یاری خود می خواند چون که در یاری افتاده ز پا استادم هر دم از کوچه گذشتم بدنم درد گرفت سجده بر خاک به مظلومه سلامی دادم گر چه شد حائل ضربه سه حجاب صورت خون دیوار در آورده چنان فریادم یک تنه جمع نمودم بدنش از کوچه صحنه بردن مادر نرود از یادم عایشه تیر به تابوت زد و خنده کنان گفت از داغ دل فاطمه دیگر شادم 🍃 🍃 @NafasseAmigh 🏴❤️🏴❤️🏴
سیزده آبان سالروز تسخیر لانه جاسوسی آمریکا و روز ملی مبارزه با استکبار جهانی گرامی باد. #همه_می_آییم #سیزده_آبان #لانه_جاسوسی #آمریکا #مرگ_بر_آمریکا @ayna_mahdiyon
🌟🌺🌟🌺🌟 : 🍁 اگر کسی به تو لبخند نمیزند علت را در لبان بسته خود جستجو کن! 🍁 مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است! 🍁 همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست!! 🍁 با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن! 🍁 هر کس ساز خودش را میزند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید! @NafasseAmigh
#انگیزشی 🍂 آدما دو جور زندگی می‌کنن ... یا غرورشونُ زیر پاشون میزارن و با آدما زندگی می‌کنن... یا آدما رو زیر پاشون می‌ذارن و با غرورشون زندگی می‌کنن ... @NafasseAmigh
#انگیزشی انسانهای خوب، مانند رشته های مرواریدند… که داشتن آنها ثروت، و دیدن آنها لذت است… @NafasseAmigh
#انگیزشی هرجا قلبی مهربان در حال تپیدن است، آنجا بهشتی در حال روییدن است… @NafasseAmigh
❤️🍃❤️ 💐 💐 نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هروزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد. دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد.. بالاخره حکم آزادیم از زندانِ بیمارستان امضا شد. و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محضِ رهایی.. چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟؟؟ همه اش را به یکبار دیدنِ دانیال و… شاید حسام میبخشیدم. پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهرویِ بیمارستان حرکت داد. نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد.. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود. صدایش پیچک شد به دورِ سرم. خودش بود.. نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه..و باز مردمک چشمانش خاک رو زیر و رو میکرد _سلام.. سلام.. ببخشید دیر کردم.. کار ترخیص طول کشید.. ماشین تو پارکینگ پارک.. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی میارمش تا سوار شین نفسهایم را عمیق کشیدم. 💖خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم.💖 پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدایِ این حسام و جدی که نمیدانستم کیست، میکرد..🌷حسامی که امیرمهدی🌷 بود و لایق این همه دوست داشتن. راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟ بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم.. کاش خوب میشد.. کاش حرف میزد.. کاش… مردانه برایش دختری میکردم.. سوار ماشین شدیم.. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه میکشید.. حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین میگذاشت. و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم..خطاب قرارم داد _سارا خانووم.. حالتون که بهتره انشالله.. کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.. به سرعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد. _البته به زودی.. این به زودی چرا انقدر دیر بود؟ پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل میگذشت، که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد. به خانه رسیدیم. پروین زودتر برایِ باز کردن در از ماشین خارج شد. قبل از پیاده شدن؛ حسام صدایم زد. به تصویر چشمانِ خیره به روبه رویش در آیینه نگاه کردم _مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذرخواهی کنم.. چند کتاب📚 به سمتم گرفت _این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید.. کتابای خوبین..شاید به دردتون خورد.. هم حوصله تون سر نمیره.. هم اینکه شاید براتون جذاب بود.. اینجا هیچ هم زبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست. در سکوت نگاهش کردم. 👀وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت _حالتون خوب نیست؟؟ چیزی شده؟؟ بابت کتابها ناراحت شدین.. چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟ _دیگه قرآن برام نمیخوونید.. لبخند زد _هر وقت امر کنید، میام براتون میخوونم.. ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشین اش رفت و چیزی را از آن درآورد _تو این فلش، تلاوت چندتا از بهترین قاریهای جهان هست.. اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید.. فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت.بغض گلویم را فشرد.. این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟؟ من بهترین تلاوتهایِ دنیا را نمیخواستم.. گوشهایم فقط طالب یک صدا بود.. کتابها و فلش را بدونِ تشکر و یا گفتن کلمه ایی حرف، گرفتم و به خانه رفتم.. دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود.. به سراغ مادر رفتم.. ماتِ جانمازش گوشه ایی از اتاق، چمپاتمه زده بود. ناخواسته بغلش کردم.. بوسیدم.. بوییدم.. فرصت کم بود.. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم. و او انگار در این عالم نبود.. نه لبخندی.. نه اخمی.. هیچ.. هیچه هیچ.. سرخورده و ماتم زده به تاقم کوچ کردم. کتابهایِ حسام روی میز بود. 👈ترجمه ایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام.. نهج البلاغه و امام علی.. لبخند رویِ لبهایم نشست. حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدم را میفهمیدم. 🌹دادن کتابی از علی به دختری سنی زاده مثله من..🌹 چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد.. کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند.. و من .. سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم..هر چه که پدر از آن بد میگفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود.. فلش را در دستانم فشردم.. این به چه کارم میآمد؟؟ منی که قرآن را با صدایِ امیرمهدیِ فاطمه خانم دوست داشتم.. 🌹 🌹 @NafasseAmigh 🍃❤️🍃
❤️🍃❤️ 💐 💐 چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت... و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود. کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم. کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم. بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد.. خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهایِ پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود. باز کردنِ جلد کتابها، اجباری شد برایِ ادامه شان.. 📚📖👀 خواندن و خواندن، حتی در اوج درد.. در آغوش تهوع و بی قرار.. اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ .. کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش، حق میدادم به پدر محضه تنفر از علی (ع).. علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود، شیطان را چه به دوستی با او.. و باز حق میدادم به مادر که کنارِ مذهبِ سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش.. قلبت که به عشق خدابزند علی راعاشق میشوی.. دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش، مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد. (همه میگویند علی دربِ خیبر را کَند.. اما علی نبود که خیبر شکنی میکرد.. علی وقتی مقابلِ دربِ ایستاد، خدا را دید.. در خدا حل شد.. با خدا یکی شد.. و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستانِ علی کند.) و حالا درک میکردم.. آن روز آن جمله نامفهموم ترین، پیچیده ی عالم بود..عالمی که خدایش را در لابه لایِ موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوجبازانه، سر میتراشیدم. علی مسلمان بود.. علی خدا را در نبضِ دستانش داشت.. علی بقچه ایی کوچک از نان، در کنارِ غلافِ شمشیرش پنهان کرده بود.. علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان.. علی شیرِ رام شده در پنجه هایِ خدا بود و بس.. هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم، گیجی ام بیشتر میشد.. من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟؟ نمیدانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه در بطن خواندنهایِ چندین و چندباره یِ آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم.. حیران بودم، سرگشته شدم. چند ضربه به در زد . ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. با اجازه ایی گفت و داخل شد. در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد.. سر به زیرو محجوب، درست مثل همیشه. اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود.. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام. خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد.. لبخند بر لبانم نشست.. خوش پوشیِ مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود.. این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود.. سلام کرد و حالم را جویا شد. چه میدانست از طوفانی💓 که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد. گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید. 🌹 🌹 @NafasseAmigh 🍃❤️🍃
❤️🍃❤️ 💐 💐 باگوشی اش شماره ایی را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد؟؟ _پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی.. یه مقدار سنگین باش برادرمن.. یه کم از من یاد بگیر.. آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست.. باشه.. باشه.. گوشی.. چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست. موبایل را به سمتم گرفت. _بفرمایید با شما کار دارن.. با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود. دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا.. یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد.. اما نه در برابرِ دوستانش.. صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد.. این مرد واقعا، پزشکی ۳۴ ساله بود؟؟ _سلام بر دختر ایرانی..شنیدم کلی برام گریه کردی.. سیاه پوشیدی.. گل انداختی تو رودخونه.. روزی سه بار خود زنی کردی.. شیش وعده در روز غذا خوردی.. بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم… 🌷حسام🌷 راست میگفت، یان همیشه پر حرف بود. اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد.. اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید.. حسام از اتاق خارج شد. و من حرف زدم.. از خسته گی هایم.. از دردهایم.. از ترسهایم.. از روزهایی که گذشت و جهنم بود.. از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم.. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است.. از.. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود.. و او فقط و فقط گوش داد.. یانِ پر حرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد.. که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید.. بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم. تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم. حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورد، صدایی صاف کرد محضه اعلامِ حضور. سرم را بلند کردم. چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت _خوندینشون؟؟ به دردتون خوردن؟؟ نفسی عمیق کشیدم _علی.. خیلی دوسش دارم.. لبخندی عمیق بر صورتش نشست. نمیدانستم آرزویم چیست. اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش.. و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟؟ _دانیال کی میاد؟؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه.. به جمله ی _خیلی زود برمیگرده اکتفا کرد. اجازه گرفت که برود. صدایش کردم.. شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشد.. که اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نمیداد 🌹 🌹 @NafasseAmigh ❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مجردانه تو مُجازی که مَجازی دل ببندی؟!!! اما.... وقتی مَجازی دل‌ بَستی مجازی وابسته شُدی مجازی عاشق شدی مجازی اعتماد کردی مجازی شروع کردی منتظر روزی‌باش که... واقعی دل بِکَنی واقعی بُغض کُنی واقعی اشک بریزی واقعی متنفر بشوی واقعی احساس‌شکست‌کنی انتخاب با شما... @NafasseAmigh
#مجردانه زندگی مجردی یعنی با مایع ظرفشوئی هم دست و صورتت رو بشوری هم لباساتو ، گاهی هم ظرف ها رو ! دندون رو هنوز امتحان نکردم @NafasseAmigh
#مجردانه با زنی ازدواج كنید كه اگر " مرد " بود ، بهترین دوست شما می شد . 🌟 #بردون 🌟 @NafasseAmigh
#مجردانه من تنها با مردی ازدواج می كنم كه عتیقه شناس باشد تا هر چه پیرتر شدم، برای او عزیزتر باشم . 💐 #آگاتاكریستی 💐 @NafasseAmigh