کاش بودی و من تعریف واژه دلتنگی را نمیدانستم
و برایم مثل اتفاقی در دور دست بود که توصیفش را از این و آن شنیده باشم.
چهار سال پیش ؛ دقیقا تو همچین روزی ؛ دقیقا دوازده شهریور ِ سال ِ 97 ؛ که تولد بابام بود ؛
مامانم همه ی فامیلای پدریم رو دعوت کرد ولی بابام نمیدونست میخواییم واسش تولد بگیریم.
همه اومدن و خلاصه مامانم به عموم گفت اگه میشه برید کیک تولد و بگیرید بیایید.
من و عموم رفتیم دوتایی، کیک و گرفتیم، عموم تازه ماشینشو عوض کرده بود خیلی ذوق داشت،
هنوزم یادم میفته احساس میکنم قلبم دیگه نمیزنه.
هنوزم وقتی یه جایی عکسشو میبینه نمیتونم باور کنم روی صورت قشنگش یه خروار خاک ریختن.
هربار منو میدید بغلم میکرد بوسم میکرد.
کلی احوال پرسی میکردیم.
یه روز زنعموم داشت به مامانم میگفت :
همیشه عموم میگفته
فلانی (من) مارو تحویل نمیگیره، من خیلی دوسش دارم ولی اون خیلی با ما گرم نمیگیره.
وای:)))
اون لحظه ای ک مامانم اینو بم گفت حس کردم قلبم اتیش گرفته،
حالا هربار میرم سرخاکش، سنگ قبرشو بغل میکنم و یاد اون حرفش میفتم :)
سنگ قبرشو میشورم گلا رو پرپرمیکنم میچینم دور عکسش،
ولی دیگه اینا عمومو زنده نمیکنه، عموم دیگه خوشحال نمیشه، دیگه اسممو صدا نمیکنه،
دیگه سوار ماشینش نمیشم بریم کیک تولد بابامو بگیریم،
دیگه باهم نمیریم مسافرت، دیگه درد نمیکشه، تختش خالیه،
کسی رو تختش نمیخوابه، دیگه کسی زنعمومو صدا نمیکنه بگه برام مسکن بیار،
دیگه آبجی کوچیکمو بغل نمیکنه و نمیگه عطرین، عمو چطوری؟
دیگه قرار نیست سوار ماشینش بشه و کلی ذوق کنه واسه اینکه ماشینشو تازه خریده،
دیگه نمیاد خونمون، دیگه عموم نیست که عید دیدنی برم خونشون و بغلم کنه و عید ُ بهم تبریک بگه ،
دیگه قرار نیست حسابی به خودش برسه و بیاد عروسی بچه ی داداشش.
دیگه تموم شد.
اینجا دیگه تهشه، تهش.
دیگه قرار نیست هیچ وقت ببینیش ُ صداشو بشنوی:))
میفهمی اینو ؟
یک ماهه سر خاکش نرفتم، یک ماهه به خوابم نیومده،
یک ماهه فقط خوابای مزخرف و آشفته میبینم.
سلاماً على من غرسوا وروداً في أرواحنا و رحلوا دون رعايتها ؛
سلام بر آنها که در جانمان گلها کاشتند و بیمراقبت رها کردند.
دوست داشتن یعنی اون حرفایی رو بتونی بهش بزنی ،
که به هیچکس دیگهای نمیتونی بزنیشون.