یکسال گذشت، یه سالی که کلی اتفاقای عجیب افتاد.
نوجوونی تموم شد، هیجده ساله شدم، فکر میکردم هیجده سالگی خیلی خفنه ولی اینطور نبود.
با دوستام تو راهنمایی همیشه آرزو میکردیم زودتر هیجده ساله بشیم تا بتونیم کارای خفن بکنیم.
فکر میکردیم هیجده ساله که بشیم میتونیم همه ی قانونای دنیا رو زیر پا بزاریم و مثلا باحال باشیم.
ولی نبود، نشد.
امسال از دستت دادم، امسال یاد گرفتم که آدما میتونن برن و توعم هیچکاری از دستت برنیاد.
فهمیدم همیشه اونطوری که میخوای پیش نمیره و زندگیت فقط چون تو میخوای تغییر نمیکنه.
با آدمای زیادی آشنا شدم، یه سریاشون خیلی خوبن و من خوشحالم از این بابت.
هیجده سالگی عزیزم من هنوز مطمئن نیستم چقد برای رو در رو شدن باهات آمادهام اما برام خوب باش لطفا✨.
تولدت مبآرک من :]
1401/11/29
+ یه وقتایی آدم دلش میخواد ول کنه و بره و بره و بره ؛
- چه وقتایی ؟
+ بیشتر وقتا، اما یه وقتایی هم جلوی خودتو میگیری که نری.
- چه وقتایی ؟
+ همهی وقتا.
ولی من دلم میخواست روزِ تولدم بیام کنارت باشم و انقد پیشِ تو بمونم تا دنیا به آخر برسه.
- همونجا که فکر کردی
این یکی با بقیه فرق داره ،
سرتو انقد بکوب تو دیوار
تا کف و خون بالا بیاری احمق !