امروز بچه ها گفتن بیمارستان شهید بهشتی رو گاز زدن،
اومدم بگم برم زنگ بزنم زنعمو ببینم حال عمو که خوبه ؟ چیزیش نشده ؟
دو دیقه بعد یادم افتاد عمو خیلی وقته تو اون بیمارستان لنتی نیست :))
سلاماً على من أجبرتنا الحياة أن نمضي بدونهم، وهم في القلب اجمل حكاية.
سلام بر آنان که زندگی مجبورمان کرد بیآنها روزگار بگذرانیم، حالآنکه آنها، در قلبمان، زیباترین داستانها بودند :)
دلم میخواد برم دوش بگیرم، بیام اتاقمو تا خرخره مرتب کنم، تختمو بکشم جلو زیرشو جارو برقی بکشم، دیوارای اتاقو دستمال بکشم، کتابخونه رو بریزم پائین دوباره از اول بچینم، رگالُ مرتب کنم و کشوهامو دوباره تمیز کنم، وسایل اضافه رو بریزم دور، گرد گیری کنم و به گلای رو میزم آب بدم.
لباسامو بپوشم، از خونه بزنم بیرون، از گلدونا و گلای خوش رنگ و لعاب که ملت میفروشن عکس بگیرم، برم مغازه و بگم آقا ببخشید میشه سه تا ماهی گلی بدین ؟ یه تنگ بلور بخرم و ذوق زده خیابونا رو بچرخم، با بوی عید مست کنم، آدمای خوشحال و ببینم و از شلوغی خیابونا لذت ببرم. برم بازار، فقط نگاه کنم و نگاه. چندتا شاخه گل بخرم، از شادیا عکس بگیرم و لحظه ها رو ثبت کنم، برم شیرینی بگیرم، تو خیابونا بچرخم و به جزئیات توجه کنم.
اما نهایتا کاری که کردم ؟ پشتِ میزم نشستم تست شیمی میزنم، ساعتو نگاه میکنم، تستا رو تحلیل میکنم، برنامهی فردا رو مینویسم، بعد از ظهر با مزخرف ترین آدم دنیا کلاس دارم، میزم بهم ریخته است، اتاقم انگار توش بمب ترکیده، پتوس داره پژمرده میشه، اسفند مثل برق و باد میگذره، نمیتونم بوی عیدو حس کنم. نمیتونم از جزئیات لذت ببرم. نمیتونم ادامه ندم، حواسم کجاست؟ یه ساعت گذشت. راستی امروز چندمه ؟ چقدر تا عید مونده ؟