بخدا که دلتنگیت منو ذره ذره آب میکنه ولی نمیدونم چرا هنوز زنده ام و نفس میکشم
همه چیز، حتی کوچیکترین چیزاهم منو یاد تو میندازن، حتی وقتی دارم زیست میخونم و میبینم نوشته تومور بدخیم، یاد تو میفتم. حتی وقتی تلویزیون راجب درمان سرطان حرف میزنه، یاد تو میفتم. حتی وقتی داشتم از خونهی قبلیمون خداحافظی میکردم یاد تو افتادم و همه لحظه هایی که تو اونجا بودی مثل فیلم از جلو چشمام رد شد. حتی وقتی بچه هاتو میبینم میگم مگه باباشون نبودی؟ چرا پیششون نموندی؟ حتی وقتی میبینم ماشینت کنار در خونهتون پارکه و پسرت رانندگی میکنه، با خودم میگم الانه که برسی و خودت رانندگی کنی. حتی وقتی میام خونهتون میگم الان میایی بهمون خوش آمد میگی ولی میبینم نیستی. حتی وقتی یکی از عموش حرف میزنه یاد تو میفتم، حتی وقتی زنعمو رو میبینم میگم چرا تو نیستی کنارش؟ همش منتظرتم، هرجا میرم منتظرتم، هر اتفاقی میفته انتظار اومدنت و میکشم. من همیشه منتظرت میمونم به درک که قرار نیست هیچوقت دیگه برگردی.
دلم میخواد برم به همه کسایی که دارن کنکوری میشن بگم تروخدا این یه سال کوفتیو مث صگ درس بخون
درسته که اون سالها اشتباه کردم، اما احساسی رو در من به وجود آوردی که هیچوقت نداشتمشون، بخاطر همین از اون حسهای عمیقم به تو پشیمون نیستم، بخاطر اینکه برای دیدنت سر و دست شکوندم پشیمون نیستم بخاطر اینکه من رو رد کردی پشیمون نیستم، حالا برگشتی و حالم رو میپرسی؟ چه فایده؟