eitaa logo
🌷نغمه های فاطمیون🌷
114 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
266 فایل
🔴 آدرس ما 🔴 🌷نغمه های فاطمیون🌷 https://eitaa.com/Nagmahyefatamion 🧕کودکان آمر🙎‍♂️ @Koodakan_Amer 🌱تسنیم هدایت 🌱 https://eitaa.com/Tasnimhadayt 🔹ارتباط با خادم کانال و دریافت لینک گروه 👇👇 @Goleyas6111
مشاهده در ایتا
دانلود
یش نشاند و شروع کرد با آن‌ها بازی کردن. گفتم: « صمد! » از توی هال گفت: « جان صمد! » خنده‌ام گرفت. گفتم: « می‌شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه. » زود گفت: « می‌خواهی همین الان جمع کن برویم قایش. » شیر آب را بستم و گوشت‌های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: « نه... قایش نه... تا پایمان برسد آن‌جا، تو غیبت می‌زند. می‌خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه‌ها باشیم. » 💥 آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: « هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! » گفتم: « برویم پارک. » پرده‌ی آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: « هوا سرد است. مثل این‌که نیمه‌ی آبان است‌ها، خانم! بچه‌ها سرما می‌خورند. » گفتم: « درست است نیمه‌ی آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده. » گفت: « قبول. همین بعدازظهر می‌رویم. فقط اگر اجازه می‌دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم. » خندیدم و گفتم: « از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می‌گیری؟! » خندید و گفت: « آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی‌روم. » گفتم: « برو، فقط زود برگردی‌ها؛ و گرنه حلال نیست. » 💥 زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه‌ها پشت سرش می‌رفتند و گریه می‌کردند. بچه‌ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین‌هایش را می‌بست. پرسیدم: « ناهار چی درست کنم؟! » بند پوتین‌هایش را بسته بود و داشت از پله‌ها پایین می‌رفت. گفت: « آبگوشت. » 💥 آمدم اول به بچه‌ها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباب‌بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت‌ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی‌ها شدم. » 💥 ساعت دوازده و نیم بود. همه‌ی کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه‌ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه‌ی اتاق و سرگرم بازی با اسباب‌بازی‌هایشان شدند. 💥 کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک‌باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه‌ها دعوایشان شده بود و گریه می‌کردند. کاسه‌های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی‌رسید. 💥 سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه‌ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس‌هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه‌ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم‌کم تاریک می‌شد. داشتم با خودم تمرین می‌کردم که صمد آمد بهش چه بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف‌هایم را می‌زدم. 🔰ادامه دارد... 👈
پور پاک: 🌷 – قسمت ٤٦ ✅ 💥 معصومه و خدیجه آرام و بی ‌صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشت‌ها را توی گوش‌هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می‌کردم، خوابم نمی‌برد. نمی‌دانم چقدر گذشت که یک‌دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه‌ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: « ترسیدم. چرا در نزدی؟! » خندید و گفت: « چشمم روشن، حالا از ما می‌ترسی؟! » گفتم: « یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره‌ترک شدم. » گفت: « خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه‌کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته‌ای خوابیده‌ای. »  💥 رفت سراغ بچه‌ها. خم شد و تا می‌توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب‌های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش‌هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: « آبگرم‌کن روشن است؟! » بلند شدم و گفتم: « این وقت شب؟! » گفت: « خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می‌شود حمام نکرده‌ام. » رفتم آشپزخانه، آبگرم‌کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی‌ها وارد خرمشهر شده‌اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده‌ایم. آبادان در محاصره عراقی‌هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی‌لیاقتی بنی‌صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: « شام خورده‌ای؟! » گفت: « نه، ولی اشتها ندارم. » 💥 کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب‌خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم‌هایش قرمز شد. گفتم: « داغ است؟! » با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! » باورم نمی‌شد صمد این‌طوری گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست‌هایش و هق‌هق گریه می‌کرد. گفتم: « نصف‌جان شدم. بگو چی شده؟! » گفت: « چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه‌اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی‌های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی‌ها. » 💥 دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: « خودت می‌گویی جنگ است دیگر. چاره‌ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن‌ها سیر می‌شوند یا کار درست می‌شود؟! بیا جلو غذایت را بخور. » خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غدا برد 💥 سعی می‌کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری‌های خدیجه می‌گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق‌هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم‌کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. 💥 به خنده گفتم: « واقعاً که از جنگ برگشته‌ای. » از ته دل خندید. گفت: « اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده‌ام باورت می‌شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم. » خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی‌ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. گفت: « خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه‌ات درد نکند. » خندیدم و گفتم: « نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی. » 💥 وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می‌آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه‌هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: « خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده... » آرزو کردم: « خدایا! پای جنگ را به خانه‌ی هیچ‌کس باز نکن. » 💥 کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه‌آب می‌رفت، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با این‌که نصف‌شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل‌باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می‌خندید. 🔰ادامه دارد... 👈 🌷 – قسمت ٤٧ ✅ 💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: « چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟! » گفت: « این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی‌گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. » گفتم: « اِ... همین‌طوری می‌گویی‌ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. » گفت: « نه، خدا نکند. به هر جهت، آن‌جا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه‌ها نبود، این چند روز هم نمی‌آمدم. » 💥 گوشت‌ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: « به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه‌ها که غذاخور نیستند. می‌ماند من یک نفر. خیلی زیاد است. » رفت توی هال. بچه‌ها را روی پا
🌷 – قسمت ٤٨ ✅ 💥 صدای در که آمد، بچه‌ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسه‌ی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. » تند و تند بچه‌ها را می‌بوسید و قربان صدقه‌شان می‌رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. » گفت: « نه، نمی‌شود باید از دستم بگیری. » 💥 با اکراه کیسه‌ی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته‌جقه‌های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک‌دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می‌گفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بی‌اختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. این‌ها گران است. » 💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت می‌آید. چقدر قشنگ شدی. » پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آماده‌ای برویم؟! » گفتم: « کجا؟! » گفت: « پارک دیگر. » گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب می‌شود. » گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می‌شود‌ها! فردا که بروم، دلت می‌سوزد. » 💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلت‌ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس‌هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می‌گفت، روسری خیلی بهم می‌آمد. گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. » داشت لباس‌های بچه‌ها را می‌پوشاند. گفت: « عمداً این‌طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را
درست و حسابی می‌گیرد. » 💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن‌ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن‌ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می‌رفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه‌دار نمی‌شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهن‌سال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آن‌جا را روشن کرده بود. 💥 پاییز بود و برگ‌های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می‌وزید و شاخه‌های درختان را تکان می‌داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه‌‌ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک‌دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. صمد گفت: « بسم‌اللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. » 💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی‌دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می‌آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ‌قوه‌اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای‌ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درخت‌ها افتاده بود. زوزه می‌کشید و برگ‌های باقی‌مانده را به اطراف می‌برد. صدای خش‌خش برگ‌هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می‌انداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. » صمد گفت: « از این حرف‌ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می‌کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه‌ها بازی می‌کند. مثلاً تو بچه‌ی کوه و کمری. » 💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی‌زد. گاهی صدای زوزه‌ی سگ یا شغالی از دور می‌آمد. باد می‌وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یک‌دیگر را درست و حسابی نمی‌دیدیم. کورمال‌کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می‌لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می‌کردم‌ زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام‌آرام برای من تعریف می‌کرد. 💥 هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می‌کردم الان از پشت درخت‌ها سگ یا گرگی بیرون می‌آید و به ما حمله می‌کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می‌شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن‌موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. 🔰ادامه دارد....👈 🌷 – قسمت ٤٩ ✅ 💥 به خانه که رسیدیم، بچه‌ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس‌هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف‌ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: « خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟! » خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سروقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می‌لرزید. 💥 فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه‌ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از این که به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی‌ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت‌بام را به عهده‌ی صاحب‌خانه گذاشته بود. 💥 توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که می‌خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره‌ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت‌تر بود. با این حال ده دقیقه‌ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: « خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. ». 💥 تا خانه برسم چند بار روی برف‌ها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمان‌ها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف ایستاده بودند، گفتم: « من این‌جا نوبت گرفته‌ام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم. » زن‌ها فکر کردند می‌خواهم بی‌نوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زن‌ها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین می‌افتادم. یک‌دفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: « خانم... خانم..
. مگر من پشت سر شما نبودم؟! » زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زن‌ها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم. هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می‌بینم، یاد آن زن و خاطره‌ی آن روز می‌افتم. 💥 هوا روز به روز سردتر می‌شد. برف‌های روی زمین یخ بسته بودند. جاده‌های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمی‌آمد. در این بین، صاحب‌خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می‌خرید، مقداری هم برای ما می‌آورد؛ اما من یا قبول نمی‌کردم، یا هر طور بود پولش را می‌دادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا این‌که فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می‌کشیدم. 💥 سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه‌ها نبود. برای این که بچه‌ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می‌کردم. 💥 یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه‌ها خوابیده بودند. پیت‌های بیست‌لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه‌ی ما فاصله‌ی زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت‌های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا‌به‌جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم‌ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت‌های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان‌هایم به هم می‌خورد. دیدم این‌طور نمی‌شود. برگشتم خانه و تا می‌توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم.   بچه‌ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود. تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن‌وقت‌ها توی شعبه‌های نفت چرخی‌هایی بودند که پیت‌های نفت مردم را تا در خانه‌ها می‌آوردند. شانس من هیچ‌کدام از چرخی‌ها نبودند. یکی از پیت‌ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن‌کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می‌گذاشتم و نفس تازه می‌کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می‌ایستادم. انگشت‌هایم که بی‌حس شده بود را ماساژ می‌دادم و دستم را کاسه می‌کردم جلوی دهانم. ها می‌کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله‌های طبقه اول گذاشتم. 🔰ادامه دارد... 👈 🌷 – قسمت ٥٠ ✅ وقتی می‌خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می‌زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می‌رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه‌ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت‌های نفت بود. دلم نمی‌خواست صاحب‌خانه متوجه شود و بیاید کمکم.به همین خاطر آرام‌آرام و بی‌صدا پیت اولی را از پله‌ها بالا بردم و نیم‌ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می‌رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می‌رفتند؛ اما آن‌قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می‌کرد، که نمی‌توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می‌کردم بچه‌ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه‌ها گرسنه بودند و باید بلند می‌شدم، شام درست می‌کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می‌شد.دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه‌های خیلی از خانه‌ها و مغازه‌ها شکست. همین که وضعیت قرمز می‌شد و صدای آژیر می‌آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می‌دویدند و توی بغلم قایم می‌شدند. تپه مصلّی روبه‌روی خانه‌ی ما بود و پدافندهای هوایی هم آن‌جا مستقر بودند. پدافندهای هوایی که شروع به کار می‌کردند،خانه‌ی ما می‌لرزید.گلوله‌ها که شلیک می‌شد، از آتشش خانه روشن می‌شد.صاحب‌خانه اصرار می‌کرد موقع وضعیت قرمز بچه‌ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین‌که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند.این‌بار آن‌قدر صدای گلوله‌هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه، وحشت‌زده شروع به جیغ و داد و گریه‌زاری کردند.مانده بودم چه‌کار کنم. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. از سر و صدا و گریه‌ی بچه‌ها زن صاحب‌خانه آمد بالا.دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید،گفت:«قدم خانم! شما نمی‌ترسید؟!» گفتم:«چه‌کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. گفت:«واللّه، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده‌ی شیر داری به خدا. بیا بروی
م پایین. گناه دارند این بچه‌ها.» گفتم:«آخر مزاحم می‌شویم.» بنده‌ی خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین.آن‌جا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه‌ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه‌ی هر هفته شهید می‌آوردند. تمام دل‌خوشی‌ام این بود که هفته‌ای یک‌بار در تشییع جنازه‌ی شهدا شرکت کنم.خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می‌گرفت و ریزریز دنبالم می‌آمد. معصومه را بغل می‌گرفتم. توی جمعیت که می‌افتادم، ناخودآگاه می‌زدم زیر گریه. انگار تمام سختی‌ها و غصه‌های یک هفته را می‌بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن‌ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می‌کردم. وقتی به خانه برمی‌گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه‌ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه‌های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین‌ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن‌ها مشغول خانه‌تکانی و رُفت‌وروب و شست‌و‌شوی خانه‌ها بودند. اما هر کاری می‌کردم، دست و دلم به کار نمی‌رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه‌ی چند شهید برگشته بودم، بچه‌ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می‌آمدم و به آن‌ها سر می‌زدم. بار آخری که به خانه آمدم،سر پله‌ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده‌ی بچه‌ها می‌آمد. یک نفر خانه‌مان بود و داشت با آن‌ها بازی می‌کرد. پله‌ها را دویدم. پوتین‌های درب و داغان و کهنه‌ای پشت در بود. با خودم گفتم:«حتماً آقا شمس‌اللّه یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد. » در را که باز کردم، سر جایم میخ‌کوب شدم. صمد بود. بچه‌ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می‌چرخید و برایشان شعر می‌خواند. بچه‌ها هم کیف می‌کردند و می‌خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون این‌که چیزی بگوییم چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می‌دیدیم.اشک توی چشم‌هایم جمع شد.باز هم او اول سلام داد و همان‌طور که صدایش را بچه‌گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می‌خواند گفت:«کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! » از سر شوق گلوله‌گلوله اشک می‌ریختم و با پر چادر اشک‌هایم را پاک می‌کردم. همان‌طور که بچه‌ها بغلش بودند، روبه‌رویم ایستاد و گفت:«گریه می‌کنی؟!»بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه‌گانه گفت: « آها، فهمیدم.دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری.خیلی خیلی زیاد!» 🔰ادامه دارد... 👈 ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز خوب بخوانیم برگرفته از کتاب : با حضور : 🔹گام اول جلسه ۳ خوشحالیم که ما رو همراهی میکنید اجرکم عندالله. ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
الله الرحمان الرحیم یک نماز خوب بخونیم ؟ اول سوم سلام دوستان عزیز. امیدوارم دروس گذشته براتون مفید بوده باشه به عنوان یه نکته بیان میکنیم شاید یکم در نگاه اول بحث امروز ترسناک به نظر برسه اما دونستن این احادیث جدی برا یه تلنگر ضروریه ⛔️ ️پیامبر یه حرف خیلی جدی رو بدون هیچ تعارفی در این حدیث گفتن 🔴فردای قیامت شفاعت من شامل کسی که نماز رو به تاخیر بیندازد نمیرسد " ️ببینین ما فعلا کار با نماز نخونا نداریم حرف ما ،سر خودمون هست ماهایی که نماز میخونیم اما با تاخیر ⚠️این یه هشدار بدون تعارف هست این حدیث خیلی تندی هست پیامبر رحمت اللعالمین است،دلش نمیاد که بدون بچهاش بره بهشت ⛔️خیلی براشون سخته که شیعه ها رو رها کنن روز محشر اما تو این حدیث بدون تعارف داره میگه شفاعت نمیکنم این دسته رو. اصلا داریم که پیامبر میفرمایند شفاعت ما ذخیره شده برای شیعیانی که گناه کبیره دارند یعنی چی؟ یعنی کسی که گناه غیبت رو کرده باشه شامل شفاعت میشه اما کسی که نماز رو به تاخیر بندازه شفاعت شاملش نمیشه این خیلی حرف سنگینی هستا نمیخوام قبح گناه غیبت رو بشکنم نه ..... اما میخوام بفهمین که چقدر تاخیر انداختن نماز زشت و بی ادبیه که تا این حد پیامبر خدا ناراحت میشن دیگه زشته که اعلام کنیم و قبح گناه به این بزرگی رو بشکنیم رسما داره صدای اذان رو میشنوه ⛔️اما میگه هنوز وقت زیاده ⛔️الان سر خدا شلوغه بزار خلوت تر بشه ⛔️الان اگه بخونم ،میگن چقدر تو امل هستی ⛔️الان کار دارم ⛔️الان ……… ⛔️الان ……… رسما بهتون بگم که همه این "الان ها "دسیسه شیطان و هوای نفس هست وسلام ⛔️ عزیزم تو بهترین نماز رو هم بخونی اما از عمد به تاخیر بندازی شامل شفاعت نمیشی چون اصل ادب رو رعایت نکردی❎ خدا داره ویژه ۱۲مرتبه میگه "حی علی فلاح " بشتاب بیا سمت من ما نه تنها نمیشتابیم ،بلکه گاهی اوقتا اصلا نمیریم همین بی احترامیا به خدا باعث شده روز به روز حرمت پدر مادر کمتر بشه و گاهی اوقاتم مقصر خود پدر و مادر هستن وقتی پدر و مادر بی احترامی کنن به "رب عالم " چه توقایی هست که بچه احترام نگه داره یه حرف خودمونی بزنم ،بین خودمون باشه ️ماها داریم خودمون رو محروم میکنیم از نعمت های خدا خودمون رو محروم میکنیم از بهشت نشه که روز حسرت بگیم "خودم کردم که لعنت بر خودم باد " نگی نگفتم⛔️ پیامبر می فرمایند بیشترین ناله جهنمیان مال امروز و فردا کردنشون هست همون تنبلی خودمون⛔️ اذان الان میگن تو تنبلی نکن به بهانه های مختلف زرنگی کن ،بدو برو سمت نماز اگه جماعت بود که با سرعت ۱۰۰کیلومتر برو وصل شو اگه جماعت هم نبود خودت یه گوشه خلوت کن نمیخواستم اینقدر زود برم سراغ این احادیث جدی❌ چون هنوز زمینه سازی نشده بود برا فهم بیشترش ترسیدم دیر بشه⛔️ یک روز هم یک روز هست دیگه حالا بقیه احادیث جدی تر رو گذاشتم موقع خودش میگم دیگه بااین حساب کسی نباشه که نماز رو به بهانه به تاخیر بندازه دیگه اینجا دوچندان ضرر میبینها ،چون الان دیگه میدونین جریان چیه التماس دعا حق نگهدارتون باشه 😍❤️ ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با حضور : 🔹 ۷ خوشحالیم که ما رو همراهی میکنید اجرکم عندالله. ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
۷ سلام وشب بخیر خدمت دوستان عزیز قرانی .انشاءالله بتوانیم عامل به قران باشیم وبا قران محشور گردیم صلواتی ختم کنید 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم مباحث جلسه قبل 👇👇 منظور از نماز اول وقت چیست ؟اینهمه در مورد نماز اول وقت صحبت میکنیم اصلا ببینیم که نماز اول وقت منظور چه وقتها وزمانهایی هست؟؟ اما مبحث امروز جلسه در ادامه جلسه قبلی در مورد اهمیت نماز جماعت واینکه نماز اول وقت فضیلت دارد به فرادی یا نماز جماعت فضیلت دارد نسبت به غیر اول وقت وتاخیر در اول وقت ؟؟؟؟ ✅درادامه بحث قبلی اهمیت نماز جماعت هست که اینجا باز یک نکته ای که باید به آن توجه شود این است که حالا اگر در همین وقت فضیلت، امر دائر شد بین نماز فرادا و نماز جماعت، یعنی من نماز فرادای خودم را در اول وقت فضیلت بخوانم یا نماز جماعتم را در آخر وقت فضیلت بخوانم، اینجا اولویت با جماعت است، حالا اگر امر دائر شد بین اینکه من نماز جماعتم را خارج از وقت فضیلت بخوانم، یا فرادا بخوانم در وقت فضیلت، اینجا اختلافی هست، برخی از فقها فتوا دادند که جماعت مقدم است، برخی از فقها مثل آقای سیستانی فرمودند که معلوم نیست که انسان بگوید، جماعت در غیر فضیلت، اولی است، پس اینجا هم اختلاف فتوا هست و بایست نظر مرجعتان را بپرسید و ببینید که نظرش چه است. اینجا یک نکته ای که من باید عرض کنم، مسئله نماز جماعت است که یک مقداری باید به آن توجه بیشتری شود. من فقط یک فتوا را نقل می کنم که هشدار دهنده است برای همه ما. نماز جماعت خواندن مستحب است و ثوابش هم اگر به ده نفر برسد قابل احصاء نیست و آثارش خیلی زیاد است. پس نماز جماعت مستحب است، این درست است، اما اگر انسان به نماز جماعت بی اعتنایی کرد، این چه؟ بله نماز جماعت مستحب است و ما هم می گوییم مستحب است، واجب نیست، اما اگر کسی به نماز جماعت بی اعتنایی کرد، یعنی یک نماز جماعتی تشکیل شده و اعتنایی ندارد و بی توجه است به آن، این را فقها گفته اند که بی اعتنایی به نماز جماعت جایز نیست. ببینید خود نماز جماعت مستحب است اما بی اعتنایی به نماز جماعت حرام است، جایز نیست یعنی انسان فعل حرام مرتکب می شود، این هم یک نکته ای که باید به آن توجه کنیم.
ح ا: روایات در باب نماز اول وقت خب گفتیم که این بیانی که مرحوم آقای بهجت دارند و از استادشان مرحوم آقای قاضی نقل می کنند، این ریشه روایی دارد، آن هم نه یک روایت، روایات که خوانده شود، معلوم می شود که چرا این بزرگان اینقدر تأکید دارند به نماز اول وقت، یعنی اصلا در دستورات سلوکی همه این بزرگان یکی اش التزام عملی به نماز اول وقت است. وقتی می گویند نماز اول وقت، معنایش این است که اگر شما مدرس هستید، اگر شما پزشک هستید، اگر معلم هستید، اگر کاسب هستید، راننده تاکسی هستید، راننده اتوبوس هستید، خلبان هستید، معنای التزام به نماز اول وقت این است که این ظرف را شما اختصاص بده برای نماز، به کار دیگر نپرداز، یعنی از صبح که انسان از خواب بر می خیزد، دغدغه اش این باشد که برنامه ها رو طوری بریزد که نماز اول وقت او از بین نرود مگر در موارد اضطرار، مثلا یک پزشکی هست می خواهد یک عمل جراحی بینی کند برای زیبایی،  این اضطرار نیست، باید زمانش را طوری بگذارد که به نماز اول وقت او آسیب نخورد، اما یک وقت هست که جرای هست که در بیمارستان می خواهد مشغول نماز بشود، یک تصادفی را می آورند که اگر به دادش نرسد از بین می رود، اینجا اولویت با این است که انسان نفسی را احیا کند و بعد برود نمازش را بخواند پس در همه این برنامه ریزی ها انسان باید به این توجه داشته باشد، خود این توجه اثرگذار است که من از صبح تا شب طوری دارم برنامه های خودم را می چینم که به نماز اول وقت من که از بالاترین عبادت ها است و اگر او پذیرفته شود، باقی اعمال هم پذیرفته می شود، به این آسیبی وارد نشود، پس وقتی می گویند نماز اول وقت یعنی این ظرف زمانی را من به این واجب الهی اختصاص دهم. حالا روایات را دقت بفرمایید، روایات خیلی تکان دهنده است. یک روایت از رسول خدا(ص) است که حضرت فرمودند که أَفْضَلُ‏ الْأَعْمَالِ الصَّلَاةُ فِي أَوَّلِ‏ وَقْتِهَا  بالاترین اعمال، با فضیلت ترین اعمال نزد خدا، این است که انسان نماز خودش را در اول وقت خودش بخواند، این یک روایت. روایت دیگر که باز از حضرت است، أحب الاعمال إلی الله الصلاة لأول وقتها ، محبوب ترین اعمل، ( در قلب بود افضل اعمال) نزد خدا این است که انسان نمازش را اول وقت بخواند. خب این وقتی شد با فضیلت ترین اعمال یا شد محبوب ترین اعمال، معلوم می شود این همان تعبیری که اهل معرفت دارند، نماز اول وقت شاه کلید فتح فتوحات معنوی است  روایت دیگر از امام باقر(ع)است ، حضرت فرمودند: اعْلَمْ أَنَّ أَوَّلَ‏ الْوَقْتِ‏ أَبَداً أَفْضَلُ فَعَجِّلْ بِالْخَيْرِ مَا اسْتَطَعْتَ‏. نماز اول وقت همیشه، فضیلتش بیشتر است، بعد تعبیر ار ببینید فَعَجِّلْ بِالْخَيْرِ مَا اسْتَطَعْتَ، برای انجام این کار خیر هر چقدر که توان  داری عجله کن، عجله کن، شما ببینید در اذان نماز چی می گویند؟ حی الصلاة، حی الفلاح، حی علی خیر العمل، بشتابید، خب این بیان حضرت است فَعَجِّلْ بِالْخَيْرِ مَا اسْتَطَعْتَ، هر مقدار که می توانی برای این کار خیر عجله کن یعنی نماز اول وقتت.   روایت دیگر از اما صادق(ع) است، که حضرت می خواهند بگویند که بین نماز اول وقت و نماز آخر وقت چقدر فاصله است، انسان نماز اول وقت بخواند یا همین نماز را در در آخر وقت بخواند، چقدر چیزی گیرش می آید یا چقدر چیزی از دست می دهد، می فرماید: إِنَّ فَضْلَ‏ الْوَقْتِ‏ الْأَوَّلِ‏ عَلَى الْآخِرِ كَفَضْلِ الْآخِرَةِ عَلَى الدُّنْيَا  فضیلت اول وقت بر آخر وقت این را بخواهید ببینید چه مقدار هست، كَفَضْلِ الْآخِرَةِ عَلَى الدُّنْيَا مثل برتی عالم آخرت به عالم دنیا است، یعنی چه؟ یعنی اصلا این تفاوت نماز اول وقت با نماز آخر وقت قابل سنجش نیست، عالم دنیا محدود است، عالم آخرت نامحدود است و حدی ندارد، یعنی تفاوت بین نماز اول وقت و آخر وقت، نامحدود است، به حساب نمی آید، كَفَضْلِ الْآخِرَةِ عَلَى الدُّنْيَا، ببینید چقدر چیز از دست آدم بی خودی می رود، با یک برنامه ریزی، با یک عزم با یک جزم، انسان می تواند نمازهای خود را در اول وقت بخواند. خب یک نکته ای هم که ما اشاره کردیم این بود که در وقت فضیلت هم انسان تلاش کند که در اول وقت فضیلت، نماز خودش را بخواند روایت از امام هشتم، امام رضا(ع) است، فرمود: يَا فُلَانُ إِذَا دَخَلَ‏ الْوَقْتُ‏ عَلَيْكَ فَصَلِّهِمَا فَإِنَّكَ لَا تَدْرِي مَا يَكُون‏. وقتی نماز ظهر و عصر آمد، نمازت را بخوان، وقت که داخل شد نمازت را بخوان، فَإِنَّكَ لَا تَدْرِي مَا يَكُون، تو نمی دانی چه چیزی پیش خواهد آمد، یکی نمازی که در اول وقت فضیلت عقب میندازی، ده دقیقه عقب میفتد معلوم نیست در این ده دقیقه چه اتفاقی می افتد،   ممکن است عزرائیل جان من و شما را بگیرد و از فضیلت اقامه نماز محروم شویم، در روایت هست که این دو رکعت نماز نشسته ای که شما بعد از نماز عشا می خوانید، اگر کسی در آن شب از دنیا برود، و این نماز را خوانده باشد، این
نماز به جای نماز شب او می نشیند، خب چرا آدم این نماز را نخواند؟ کسی که اهل نماز شب است، اگر از دنیا برود از فضیلت نماز شب محروم شده است، خب با خواندن آن دو رکعت نماز نشسته، فضیلت نماز شب را به او می دهند. فَإِنَّكَ لَا تَدْرِي مَا يَكُون، نمی دانی چه چیزی پیش خواهد آمد. انشاءالله که بتوانیم به این سخنان گوهربار به نحو احسنت عمل کنیم ودر موقع سکرات مرگ از کسانی نباشیم که کوتاهی در نماز کرده اند با صلوات بر محمد وال محمد 🌺 التماس دعا از همه عزیزان در این دهه کرامت همه مریضها رو دعا کنیم علی الخصوص مریض مد نظر باخواندن حمد شفاء .اللهم اشف کل مریض 🌺❤️ ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━━ 🌷نغمه های فاطمیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹برنامه امروز چهارشنبه🌹 ۱۱تیر ۱۳۹۹ ۹ذوالقعده۱۴۴۱ ۱ژوئیه ۲۰۲۰ 🔴 امام کاظم علیه السلام: مال حرام رشد نمےکند اگر هم رشد کند، برکتی در آن نیست. آدمی آنچه را هم که از حرام انفاق کند پاداشی ندارد و آنچه راهم که باقی گذارد توشه او به سوی آتش جهنم است 🍀🍀🍀 امام رضا عليه السلام : هر كه نمى تواند كارى كند كه به سبب آن گناهانش زدوده شود بر محمّد خاندان او بسيار درود فرستد ؛ زيرا صلوات گناهان را ريشه كن مى كند 📚 امالی صدوق: ص ۱۳۱. 🍀🍀🍀 امام محمّد تقی علیه السلام: آشکار کردن هر چیزی، پیش از استحکام یافتن سبب خرابی آن خواهد بود. تحف العقول، ص729 🍀🍀🍀 امام هادی علیه السلام: بر زیردستان خشمگین شدن نشانه پَستی است اَلغَضَبُ عَلى مَن تَملِكُ لُؤمٌ بحارالانوار، جلد78، صفحه370 🌿🌹🌿 آدرس ما 🌿🌹🌿 🔹محفل انس با قرآن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/joinchat/2687696945C79ef6033b3 🔹محفل انس با قرآن در تلگرام https://t.me/joinchat/Es8qjki4TEFSJM-gKJWEoA 🔹کانال نغمه های فاطمیون در پیام رسان ایتا و در تلگرام ┏━━━ 🌷🌷🌷━━━┓ @Nagmahyefatamion ┗━━━🌷🌷━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم دسترسی به دعای شروع روز صلوات ۱۴ معصوم اعمال صبحگاهی ذکر، دعا ، تسبیح ، زیارت و توسل روز چهارشنبه بالمس لینک زیر 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/2087 التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14 ختم هر روز صبح به نیت سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج متن دعا👇👇 https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/31 التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻نیت ختم : سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج و حاجت روایی خودمون تا دهم ذیحجه هر روز 👇👇 1⃣ سوره واقعه 2⃣ سوره مزمل 3⃣ سوره لیل 4⃣ سوره انشراح 🔹ذکر لا اله الا الله ۱۰۰ تا 🔹ذکر استغفار ۱۰۰تا 🔹ذکر حوقله ۱۰۰ تا 🔹ذکر صلوات ۱۰۰ تا 🔹ذکر یا بصیر ۱۰۰ تا 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 بعد از تلاوت سوره ها این دعا نیز قرائت بشود که بسیار مجرب است: «یا رازق السائلین، یا راحم المساکین، یا ولی المؤمنین، یا غیاث المستغیثین، یا ارحم الراحمین، صل علی محمد و آل محمد واکفنی حلالک عن حرامک و بطاعتک عن معصیتک و بفضلک عمّن سواک، یا اله العالمین و صلی الله محمد و آله اجمعین» 🍀 دسترسی به لیست ، متن و صوتی سوره ها 🍀 🔹لیست اسامی شرکت کنندگان https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/4673 🔹سوره واقعه https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/4676 🔹سوره مزمل https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/4684 🔹سوره لیل https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/4686 🔹سوره انشراح https://eitaa.com/Nagmahyefatamion/4692 التماس دعا فرج🌹❤️