5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شھیدحججۍ میـگفت
یھوقتـایۍدلڪندناز
یھسـرےچیـزاۍِ"خـوب"
باعـثمیشه....
چیـزاۍِ"بهترے"
بدسـتبیاریم... 🚶🏻♀
بـراےِرسیـدن به
مھـدےِزهـرا"عج" 😍
ازچـۍدلڪندیم؟!💔🖐🏻
بس نیست خوندن و رد شدن؟!
نشر دادن و نفهمیدن؟
بابا یه دقیقه وایسا! عجله چی داری؟!
پنج دقیقه جمله آخر فک کن...
فقط پنج دقیقه!
شاید همین پنج دقیقه ساختت...
#اندکی_تفکر
#خودسازی
═══✿🌱✿═══
@Nahelah
═══✿🌱✿═══
یه آقایی بود که توی آخرین مداحیش گفت:
یعنی قسمت میشه منم شهید بشم تو سوریه؟!
دقیقا بعد از اون مداحی رفت سوریه و
#شهیدشد . .
#شهیدانه
#شهیدحسینمعزغلامی
═══✿🌱✿═══
@Nahelah
═══✿🌱✿═══
رفیقشمیگفت:
درخوابمحسنرادیدم!ڪہمیگفت:
هرآیہقرآنیکہشما
برایشھدامۍخوانید⛓-!
دراینجاثوابیڪختمقـرآنرابہاومیدهند"
ونورۍهمبرایخـوانندهآیاتقرآن
فرستادهمیشـود.^^🖐🏻-!
#شهیدانه
#شهید_محسن_حججی
═══✿🍁✿═══
@Nahelah
═══✿🍁✿═══
دیدی؟!
بعضیوقتهاسرعتتکممیشه:)
#نکنهکمبیاری...🕊🖐🏻
هممونهمینجوریم؛
تایهگناهمیکنیمفکرمیکنیمدیگه
همهچیزتمومشده🌿🚶🏿♂️-
میفرمودکه:اگهدیدیتومسیرکم
اوردیزمینخوردی...
خودتونوبهدردیواربزنیدتا،
ناامیدنشید
کتابوبردارهردعاییکهدوستداری،
بخون...🌸
هرذکریخوشتمیاد؛
ولینکنهکارینکنی،
یهودیدیهمونوقتشیطوناومد،
وبُرَدتت،،؛
#تلنگرانه
═══✿✿✿═══
@Nahelah
═══✿✿✿═══
❁﷽❁
✍🏻چهار علت نمازهای روزانه از زبان رسول خدا(صلےاللهعلیهوآله):
✔️چرا نماز صبح مۍخوانیم؟
«صبح آغاز فعالیت شیطان است هرکه در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد از شر شیطان در امان مےماند.»
✔️چرا نماز ظهر میخوانیم؟
ظهر، همه عالم تسبیح خدا مےگویند زشت است که امت من تسبیح خدانگوید. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که در این ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه مےشود.
✔️چرا نماز عصر مۍخوانیم؟
«عصر زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم.»
✔️چرا نماز مغرب میخوانیم؟
«مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نمازمی خوانیم.»
✔️چرا نماز عشا میخوانیم؟
«خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرارداد.»
📚علل الشرایع ص ۳۳
#نماز
═══✿🌱✿═══
@Nahelah
═══✿🌱✿═══
ناحِله
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #شهیده_زینب_کمایی #قسمتچهارم نمیتوانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتپنجم
همین طور که در خیابان های تاریک راه میرفتیم، به مادرم گفتم:
"مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟"
شهرام با تعجب پرسید:
"زینب چشم گوسفند را خورد؟"
مادرم رو به شهرام کرد و گفت:
"یادش بخیر؛ جمعه بود و من به خانه شما
آمده بودم و همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود؛ آن
هم چه کله پاچه خوش مزه ای. زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود.
همهی ما هم پای سفره کله پاچه میخوردیم.
مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه ی
کوچکی گذاشت که بخورد. من بهش سفارش
کرده بودم که بخاطر خواصش چشم گوسفند بخورد."
من توی حرف های مادرم پریدم و گفتم:
"کاسه را زیر گهوارهی زینب گذاشتم. برگشتم
که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود."
شهرام گفت:
"مامان چشم ها چی شده بود؟ زینب آنها را خورد؟ زینب که خوابیده بود! تازه بچهی یک ساله که چشم گوسفند نمیخورد. "
من گفتم:
"زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خوره
بود. دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود."
شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای
بغض زده گفتم:
"آن روز همهی ما خیلی خندیدیم. "شهلا گفت:
"مامان، پس قشنگیِ چشم های زینب بخاطر خوردن چشم های گوسفند است؟"
من گفتم:"چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های
گوسفند درشت تر و قشنگ تر شد."
دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و
مادر هم گریه میکردند.
بعد از ساعتی از چرخیدن توی خیابان ها دلم
راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و اینجور جاها نرسیده
بود.مادرم گفت:
"کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید خداخواهی زینب برگشته باشد."
چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ
خانه به صدا درآمد. همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد...
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
ناحِله
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 #من_میتࢪا_نیستمـ🌿 #شهیده_زینب_کمایی #قسمتپنجم همین طور که در خیابان های تاریک راه میر
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
#من_میتࢪا_نیستمـ🌿
#شهیده_زینب_کمایی
#قسمتششم
شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزهرو و قد بلند
آبادانی بود که با زینب دوست بود.
شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما
وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانهی ما آمد. وجیهه
هم خیلی ناراحت و نگران شده بود.
او به من گفت:"باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی
وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان میرود. یکی دو بار خودم با او
رفتم. "من هم میدانستم که زینب هر چند وقت یک بار به ملاقات مجروحین میرود.
زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود. ولی او هیچ وقت
بدون اجازه و دیروقت به اصفهان نمیرفت.
خانهی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر
با اصفهان فاصله داشت. با اینکه میدانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان
های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانوادهام، که آن شب آرام و قرار
نداشتیم، حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانوادهاش
هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم.آن شب جادهی شاهین شهر به اصفهان
تمام نمیشد. بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود. فکر های زشتی به
سراغم میآمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را میلرزاند. مرتب #امامحسین •علیه سلام• و
#حضرتزینب •سلام الله علیه• را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند. به جز نور
چراغ های ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود.وجیهه گفت:
"اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این
بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف
برای بچه ها گذاشت. آن مجروح سفارش های زیادی دربارهی نماز و حجاب و درس خواندن و
کمک به جبهه ها کرده بود که همهی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم. تازه زینب بعضی
از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند.
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱