eitaa logo
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
168 دنبال‌کننده
996 عکس
355 ویدیو
9 فایل
⸤﷽⸣ ⌝ناحِلھ|Naheleh⌞ -شࢪوع‌خـادمۍ:¹²آذر⁰¹ -ڪاوش: @SHOROT_Naheleh69 کپۍ:بلھ،‌فقط سہ‌صلوات واسہ‌ظهور آقا فراموش نشہ^^ لینک از روۍ عکس و کلیپ ها پاک نشہ(: ناحِلھ:دلداده متحول -این ڪانال وقف بانوۍِ دمشقِ♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
به پایان رسیدیم اگه پیامی جامونده باشه ان شاءالله میزارم بعد حکایت رو به پایان میبریم🚶🏿‍♂😁
ممنونم بانووو سپاسگزارم بابت دعای قشنگتون😍❤️
ممنونممم😍❤️
در ناشناس نیز بنده رو شرمنده کردید😍😅
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
داداش ببین تولدت مبارک خو🙃🤍😍🌿 ولی دعا نمیکنم ۱۲۰۰۰۰ سال عمر کنی همین که شهید بشی با افتخار بگیم رفیق شهیدم واسمون بسه ، پس واسه شهادت خودمو و خودت و خودمون صلوات 😂🥺 ____________________________ ممنونم بابت تبریکتون😍☺️ و ممنون بابت آرزوی قشنگ تون😍✌️🏻 صلوات🚶🏿‍♂😄 اللهم...
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
با تاخیر تولدتون مبارکک💙 امیدوارم بازم رمانهای قشنگی بنویسید💛 سادات هستم از کشور افغانستان🌹 ____________________________ چرا تاخیر؟! بنده دوروز تولد دارم🚶🏿‍♂😅 تاریخی که مادر بنده میگن😁و تاریخ شناسنامه🚶🏿‍♂😂🙈که میشه ۲۶ و ۲۷🚶🏿‍♂😁 ممنونم بابت تبریکتون😍☺️ چشم ان شاءالله😍 بله بله خوشحالیم همسایه عزیز😍✌️🏻 (عذر خواه هستم دفعه پیش پیام دادید با دوستم سادات شمارو اشتباه گرفتم😅)
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
تولده؟ تولدت مبارک ایشالا 1200 سالگیت عالی ای ____________________________ بله با اجازه شما. ممنونم بزرگوار(: 😂🚶🏿‍♂زیاد بودا ممنونم😍
خب دیگه تمام شد🚶🏿‍♂😁 تولد بنده هم پایان یافت دیگه ان شاءالله توی تولدهای تک تک تون جبران کنم انقدر مهربونیتون رو تشکر از تک تک تون😍
قسمت7⃣4⃣ یک مرد با صورت کاملا پوشیده اومد نزدیک یک سنگ زد به شیشه فقط تونستم دست هامو جلوی صورتم بگیرم و بعدش فقط صدای یاحسین داوود رو شنیدم دستمو از جلوی صورتم اوردم کنار دیدم داوود با رسول بالا سرم هستن کل شیشه ماشین پودر شده بود روی لباسم گریه ام گرفته بود حالا رسول و داوود دلیل نگرانی مو فهمیده بودن بابا محمد زنگ زد به علی سایبری که قضیه رو پیگیری کنه و بعدش گفت یک ماشین از اداره برامون بیارن ماشینی که اوردن یک کمری مشکی بود لباسم پر شده بود از شیشه نمیدونستم چیکار کنم داوود کمکم کرد پیاده شم وقتی دستمو گرفت زل زد تو چشم هام و گفت:حالت خوبه؟ گفتم:خوبم داشتم پیاده میشدم که دیدم به سنگی که زدن به شیشه روی دامن لباسم افتاده بعدش افتاده روی زمین خم شدم دیدم یک چیزی به سنگ چسبوندن یک کاغذ بود بازش کردم نوشته بود:اینم کادوی عروسی تون عروس خانم مواظب داماد باش بهش بگو منتظرم باشه میام سراغش اینو که خوندم همونجا نشستم و گریه کردم همه رفته بودن فقط من بودمو داوود و رسول و بابا و چند تا از بچه های سایت که قرار بود امنیت مراسم رو به عهده داشته باشن نمیتونستم جلوی گریه مو بگیرم داوود سعی داشت ارومم کنه ولی من آروم شدنی نبودم باگریه گفتم: زنگ بزن بگو شام مهمون ها رو بدن ما نمیریم داوود با تعجب نگام میکرد گفتم:تورو خدا نمیخوام برم اونجا نگا لباسم کن پره از شیشه خاکی شده اشک هام ریخته روش نگا صورتم کن نگا ماشین کن تا اتفاق بدتری نیوفتاده که بقیه رو به دردسر بندازه جمع کن بریم رفتم سوار ماشین شدم داوود همراهم اومد نذاشتم از کنارم بره داوود تلفنی همه چیز ها رو درست کرد گفت میریم سمت خونه مون قبل اینکه حرکت کنیم ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت8⃣4⃣ داوود روش رو کرد به من گفت:تو چشم هات عسلیه من خبر نداشتم🤩🤨 گفتم:الان وقت شوخی نیست داوود:شوخی چیه دارم راستش رو میگم گفتم:اره عسلیه داوود:چه خوب من عسلی دوست دارم بعدش خندیدو حرکت کرد میدونستم داره یک کاری میکنه که منو آروم کنه اون نامه رو قبل اینکه سوار ماشین بشم دادم بابا یهو دیدم دست گرمی توی دستمه داوود برگشت گفت:میریم درمانگاه گفتم:چرا؟ گفت:دستت رو گرفتم یخ یخه دستم که توی دستش بود رو گذاشت روی دنده رفت سمت درمانگاه خودمم نیاز داشتم به اونجا وقتی رسیدیم رفتم سرویس بهداشتی لباسامو در اوردم با چه شوقی گرفتمش اما قسمت نبود رفتم بیرون دست داوود رو گرفته بودم ول نمیکردم میترسیدم بلایی سرش بیاد😣 رفتیم سمت اتاق دکتر سرم گیج میرفتم نمیتونستم رو پاهام وایستم داوود گفت:بهار خوبی؟ حالم بد بود گفتم:نه سرم گیج میره رفتیم توی اتاق نشستم روی صندلی ولی نشستم حالت تهوع گرفتم رفتم توی سرویس 🚽🤮🤮 بعد که اومدم بیرون دکتر معاینه ام کرد و گفت: فشار عصبی زیاد بوده ضعف کردن چیزی مهمی نیست یک سرم مینوسم بعد اینکه تموم شد مرخص هستن سرم رو پرستار وصل کرد به داوود گفتم:برو فرم ترخیص رو بیار من اینجت نمیمونم داوود:باید سرمت تموم بشه💉 گفتم:باید تموم بشه هر کجا تموم بشه مهم نیست من سرم رو برمیدارم میام کاری بهش ندارم برو فرم رو پر کن بریم داوود رفت و فرم رو پر کرد رفتیم جای ماشین سوار شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ای که تابحال ندیده بودم یعنی داوود نذاشت اخه گفته بود غافلگیریه رفتیم اونجا مامان و بابا و عزیز با اقاجون اومده بودن یک خونه ۳ طبقه ای بود ما طبقه اول بودیم در ورودی که باز میشد یک راست میرفت سمته راه پله رفتیم از پله ها بالا داوود کلید انداخت به در بعدش نگاهی به من کرد و گفت:چشم هاتو ببند گفتم:مسخره بازی درنیار باز کن درو داوود:ببند دیگه خیله خب بستم چشم هامو بسته بودم🙈 رفتم داخل که با صدای داوودکه میگفت چشم هامو باز کنم باز کردم ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت9⃣4⃣ واییییی خدای من اینجا رو چقدر قشنگه😍😍🤩🤩🤩نمیدونستم چی بگم رفتم کل خونه رو دیدم بعدش پریدم بغل مامانم چه خونه قشنگی بود چون طبقه اول بود اون طرف حیاط هم داشت😎 عاشق خونه شده بودم تازه داشتم برای خودم جز به جز خونه رو میدیدم که داوود گفت:بهار سرمت تموم شده بیا مامان واست دربیاره اصلا یادم رفته بود سرم دستمه عزیز سرم رو از دستم در اورد بعدش همگی خداحافظی کردنو رفتن اونا که رفتن غم چند ساعت پیش اومد سراغم داوود با لبخند بهم نگاه میکرد وقتی بهش نگاه میکردم غم هام یادم میرفت 🔵چند ماه بعد🔵 چند ماهی از عروسی مون میگذشت امشب قرار بود بریم ماموریت همگی مون میرفتیم بجز فرشید که قرار بود تهران بمونه میخواستیم بریم غرب کشور چند ساعت بعد تازه خسته رسیده بودیم که ۲ تا ماشین اومده بودن دنبالمون بابا و یک اقایی به نام احمد و اقا سعید توی ماشین جلویی نشستن منو داوود و رسول ماشین عقبی قرار بود روی یک سوژه فعلا سوار بشیم رفتیم سمت یک خونه وارد خونه که شدیم دوتا اتاق داشت با یک اشپز خونه و هال کوچیک ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 0⃣5⃣ چند روزی روی سوژه سوار بودیم و بابا گفت نمیشه صبر کرد باید دستگیرش کنیم همه بچه ها اماده میشدن واسه عملیات و من یک دلشوره عجیب گرفته بودم با فرمان بابا عملیات شروع شد قرار بود من بمونم و کارهای پشتیبانی رو انجام بدم خداروشکر همه چیز خوب پیش رفت و سوژه سالم دستگیر شد همه بچه های عملیات اومده بودن بجز داوود از هرکسی پرسیدم داوود رو ندیده بود به بابا گفتم بابا گفت:چیزی نیست هرجا باشه برمیگرده شبمون صبح شد داوود برنگشت همه نگرانش بودیم بابا با چند تیم از همون منطقه کل اون اطراف رو گشتن اما اثری از داوود نبود یک روز بود که داوود گم شده بود روز دوم شروع شد هر چی بچه ها گشتن نبود حالم خیلی خوب نبود سرم درد میکرد رفتم توی اتاق نشسته بودم سرمو بین دستام گرفته بودم و پتو رو کشیده بودم روی خودم صدای تق تق در اومد با صدای گرفته گفتم:بله رسول اومد داخل اونم حالش بد بود بادیدنم سریع خیز برداشت سمتم گفت:حالت خوبه چرا اینجوری هستی پاشو پاشو بریم دستی به صورتم زد گفت :تو چرا انقدر داغی😨😨 به زور بلندم کرد که برم درمانگاه داشتم از در میومدم بیرون که چشم هام سیاهی رفتو افتادم چند ساعت بعد با صدای بابا محمد از بلند شدم داشت صدام میکرد گفتم:داوود پیدا شد؟ بابا اهی کشیدو رفت بیرون فهمیدم خبری ازش نیست دو روز بود ازش بی خبر بودیم پرستار اومد داخل وقتی رنگ صورتم رو دید یک چیزی به سرم تزریق کرد که چشم هام سنگین شد توی خواب دیدم داوود داره واسم دست تکون میده گفتم:من میدونی چقدر نگرانت بودم کجایی تو☹️ توی خواب جاشو بهم نشون داد پشت یک تپه همون جای عملیات بود سریع از خواب پریدم دیدم رسول بالا سرمه گفت:خواب بد دیدی بیا این آبو بخور گفتم:پیداش کردم رسول:کیو پیدا کردی؟ پاشدم سرم رو از دستم بیرون کشیدم چادرمو سرم کردم رسول همش میگفت بهار چته چیکار میکنی سریع از اتاق زدم بیرون پرستار جلومو گرفت گفت نمیتونم برم بهش گفتم:ببین نمیدونم اسمت چیه من باید برم هزینه اینجا رو داداشم حساب میکنه رسول پشت سرم بود سریع پرستار رو کنار کشیدمو رفتم بیرون دیدم بابا داره میاد داخل محمد:بهار اینجا چیکار میکنی ؟ بابا یک ماشین میخوام ماشین بابا که دید هول کردم سریع یک ماشین هماهنگ کرد سوار ماشین شدیم ادرسی که داوود توی خواب بهم نشون داده بود رو به راننده دادم ... یعنی چی میشه؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
عزیز جان رمان رو تعطیل کن ، فصل امتحانات هست نمیشه خوند دیگه 🥺🚶🏻‍♀️ ___________________________ هرطور راحتین برای منکه بهتر میشه🚶🏿‍♂😅 نظر بدید... -ناشنـاس: https://harfeto.timefriend.net/16673917655971 -ڪانـال ناشنـاس: @Nashnas_Naheleh213
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
gh.a 313: سلام کانالمون تازه تاسیسه حمایتمون کنید @reihanehhayekhelghat کلی اتفاق خوب در راهه:) ___________________________ حمایتی✅
هدایت شده از ⌝ناشنـاس|ناحِلھ⌞
اگه‌اهل‌شعری؛ یه‌سر‌به‌ما‌بزن‌:)) @Bazi_ba_kalamat ___________________________ حمایتی✅
|°'بسمـِ‌ ࢪَبِ المهدے♥️🌱'°|
-راز غم های علی فاش نخواهد گردید مگر آن چاه بگوید که چه با مولا شد... 💔 [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
چه ریزشی داشتیم...🚶🏿‍♂💔
[قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ]‌ ‌  چرا به این اندازه قلب مهم است ؟‌  چرا نگفته اند :‌  فکر مومن؟! عقل مومن؟ جان‌ ِ مومن ؟‌ ‌ ‌ ‌ چرا قلب عرش خداست ،‌ ‌  حرم خداست ، خانه ی خداست ؟‌ ‌ مراقب‌قلبت‌باش♥️!‌ ‌(: [❤️]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 گشت ویژه مرزبانی در دمای زیر صفر منطقه غرب کشور 🔹امنیت اتفاقی نیست 🔹 سلامتی همه مدافعان امنیت صلوات
وقتی دلتون از عالم و آدم میگیره..💔 وقتی جز خدای بینهایت درمانی ندارین وقتی جز نامش ،جز یادش چیزی آرومتون نمیکنه.. وقتی دلتون ناآرومه واسش.. تپش قلب دارین بغض گلوتون رو فرا گرفته برای خدایی که توصیفی واسش ندارم.. چیکار میکنین؟! بهم بگید -ناحِلھ⁶⁹ بگوشم: -ناشنـاس: https://harfeto.timefriend.net/16673917655971 -ڪانـال ناشنـاس: @Nashnas_Naheleh213
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
وقتی دلتون از عالم و آدم میگیره..💔 وقتی جز خدای بینهایت درمانی ندارین وقتی جز نامش ،جز یادش چیزی آرو
یعنی خداوکیلی آدم از خنده میمیره.. گذاشتم که حرف دلی بزارین دلا آروم شه.. حمایتی بود و گفتین رمان بزارم😄🚶🏿‍♂ چشم ..
قسمت1⃣5⃣ یک دوساعتی توی راه بودیم 🚘 مطئن بودم داوود اونجاست بابا تعجب به من نگاه میکرد وقتی رسیدیم رفتیم کل تپه رو گشتیم اما هیچکسی اونجا نبود🤷‍♀ رفتم نشستم همونجا بابا اومد کنارم🙋‍♂ گفت:چی شده بهار حرف بزن شاید بتونم کاری بکنم ماجرا رو واسش تعریف کردم بابا هم زنگ زد که واسمون سگ بیارن🐶 تا از طریق بوی داوود پیداش کنن تا اونا بیان دوباره کل منطقه رو گشتیم اما هیچی نبود نیرو های هماهنگ شده رسیدن گفتن واسه اینکه سگ ها بتونن پیداش کنن باید یک لباسی چیزی از داوود داشته باشیم که یادم افتاد اون شب قبل عملیات داوود چفیه ای که رفته بود مشهد متبرکش کرده بود رو داد به من منم گذاشتم توی کیفم الان همراهم بود دادم به همون اقا اونم با رعایت فاصله داد سگ ها بو کنن ۲تا سگ بودن سگ ها با سرعت زیادی شروع به گشتن کردن منم چفیه رو از اون اقا گرفتمو نشستم اونجا گریه امونم رو بریده بود بابا زنگ زد آمبولانس بیاد که صدای سگ ها دراومد یعنی پیداش کردن؟😱 ... ادامه دارد.. نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 2⃣5⃣ رفتم سمت قسمتی که سگ ها بودن داوود بود اما با چه وضعیتی پاش تیر خورده بود صورتش پر خون بود نیروهای آمبولانس اومدن داوود رو بردن منم با آمبولانس رفتم دست های داوود سرد بود اخه اون چند روزی که ما اونجا بودیم هوای خیلی سردی داشت دستشو گرفتم تا رسیدیم بیمارستان فقط دعا کردم رسیدیم بردنش اتاق عمل اخه ۲ روز میشد که گلوله تو پاش بود باید در میاوردن نشستم روی صندلی پشت اتاق عمل که بابا و رسول اومدن اوناهم نگران مثل من بودن هیچکدومم مون حرفی نزدیم ۱ ساعت گذشت خبری نشد همینجور که داشتم دعا میخوندم همون پرستاری 👩‍⚕که اومده بود جلوم رو گرفته بود که نرم اومد جلو دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزم؟ گفتم:سلام خوبم ببخشید بد باهات حرف زدم عصبی بودم😕 پرستار:نه عزیزم اشکالی نداره درکت میکنم ببین من واسه هزینه بیمارستان جلوت رو نگرفتم🙂 پس واسه چی نذاشتی برم؟🤨 پرستار:انقدر هول بودی نذاشتی حرفم رو بزنم خوب بگو دیگه جون به لب شدم😩 پرستار:تو بارداری دختر🤰 این باید باشه وضعیتت🤨😤 صداش توی سرم میپیچید سنگینی نگاه بابا و رسول رو حس میکردم ولی چیزی نگفتم رسول اومد جلو گفت:درست شنیدم خانم پرستار بهار حامله است؟😱 پرستار لبخندی زدو گفت:بله درست شنیدید خداروشکر همون موقع دکتر اومد تونستم از نگاه سنگین داداشم و بابام راحت بشم خیز برداشتم سمت دکتر گفتم:چیشد دکتر؟ دکتر:حالش خوبه تیر رو از پاش در اوردیم ولی چون دو روز توی پاش بوده عفونت کرده ماهم بخاطر اینکه عفونت به .. ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 3⃣5⃣ ما بخاطر اینکه عفونت به بقیه بدن نرسه مجبور شدیم پاش رو قطع کنیم🤥😶 اصلا نفهمیدیم دکتر چی میگه فقط گفتم:مهم نیست خودش خوبه ؟میتونم ببینمش ؟ رسول که دستی توی موهاش کشید بابا هم دست به چونه اش گرفته بود و رفت ته راهرو دکتر👨‍⚕:حالش خوبه یک ساعت دیگه بهوش میاد ولی یک نفر میتونه بالا سرش باشه سریع گفتم:من میرم دکتربه پرستار سپرد که منو ببره جای داوود رفتیم توی اتاق، داوود خواب بود رفتم کنارش دستشو گرفتم دستاش هنوز سرد بود یک نیم ساعتی همونجوری نگاش کردم اصلا اتاقه صندلی نداشت هی از اینور اتاق به اونور اتاق راه رفتم که دیدم داوود چشم هاش بازه داره نگام میکنه گفتم:سلام کی بیدار شدی؟ خوبی ؟درد نداری؟ خندید و گفت:بابا نفس بگیر یکی یکی جواب میدم😆 سلام خوبم تازه بلند شدم فکرکنم ۵ دقیقه ای میشه درد ندارم فقط پام.. نذاشتم حرفش رو تموم کنه اشکام از صورتم میریخت پایین گفت:چرا گریه میکنی؟ نمیتونستم حرف بزنم خودش گفت:میدونم پامو حوری ها 😇دزدیدن😆 گفتم:حوری ها دیگه کین؟🤨 خندید و گفت:دیدی به حرف اومدی☺️پام و قطع کردن از زیر زانو چیزی نیست که چرا گریه میکنی اونی که باید گریه کنم منم که گریه نمیکنم😅 صدای در اومد بابا و رسول بودن داوود یواش گفت:اشکات رو پاک کن الان میگن هنوز نیومده اشک دخترمون رو دراوردن بابا با خوشحالی اومد و گفت:سلام بر اقای پدر حالت چطوره؟ گفتم:سلام خوبم خداروشکر رسول اومد کنار تخت و داوود رو بغل کرد گفت مبارکا باشه😆 از خجالت داشتم میموردم که داوود خیلی مرموز نگاهی به رسول کردو گفت:اینکه من اینجام مبارکا داره🧐😕رسول و بابا خندیدن بابا گفت:نه خیر اقا داوود بابا شدن مبارکا داره☺️ داوود تعجب کرده بود نگاهی به من انداخت داوود:من؟😳 بابا:بله بله خود شما داوود که خیلی تعجب کرده بود خندید 😆 پرستار اومد داخل اتاق رسول گفت:خانم پرستار این اتاق شما صندلی نداره؟ پرستار:صندلی فقط واسه همراه داریم رسول:خب خواهر من یک ساعته اینجاست با این وضعیتش یک ساعته وایستاده پرستاره نگاهی به من کرد و گفت:ببخشید الان میگم بیارن رفت بیرون یک اقایی رو صدا زد و برگشت داخل حال داوود رو چک کردو گفت فعلا باید اینجا بمونید داوود اهی کشید و پرستار رفت بابا گفت:رسول واسه تو بهار بلیط تهران گرفتم برگردین ... چرا برگردن؟ نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
|°'بسمـِ‌ ࢪَبِ المهدے♥️🌱'°|
به به سلام علیکم یلدای فاطمی تون رو تبریک عرض میکنم☺️
-میگفت: دلت‌رو‌خونه‌علی‌و‌اولادش‌کن.. خونه‌علی‌رو‌ زهرا‌جارو‌میزنه:)))) +‌یازهرا.. مادرجآن‌یه‌سَریم‌به‌دل‌ما‌بزن💔! 💔 [@Naheleh_Lady_Dameshgh]