خدایم🌱
تو که یک گوشهیِ چشمَت غمِ عالم ببرد،
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد :)
↵ عماد خراسانی
#نجوای لئا 💖
اگه اولین کلامِ هر روزت « خدایا شکرت »
باشه، همین عبارت جادویی، برای موفقیت
روزانهات کافیست🙇🏻♀💜'!
@najvaye_lea✨
افکار منفی مثل پرندهای هست که بالای
سرت پرواز میکنه🤯!
تو نمیتونی جلوی پروازشو بگیـری، ولی
میتونی جلوی نشستن و آشیانه کردنش
رو سرت رو بگیری.🧡
@najvaye_lea✨
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت29
چادرم راسرکردم وپایین رفتم.کلی چیپس وتنقلات خریده بود؛آن هم باموتوردرآن سرمای زمستان!ذوق زده گفتم:"حمیدجان!توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم.میدونستم این قدرزودمیخری،چیزهای بیشتری سفارش میدادم!"خندید.خوراکی هایی که خریده بودرابه دستم دادوسوارموتورشد.
گفتم:"تااینجااومدی،چند
دقیقه بیابالایک کم گرم شو،بعدبرو."گفت:"نه عزیزم،دیروقته.فقط اومدم این هاروبرسونم دستت وبرم."لبخندی زدم وگفتم:"واقعاشرمنده کردی حمید.حالامن چیپس بخورم یاخجالت بکشم؟"
روزآخرپاییز؛حوالی غروب بامادرم مشغول پختن شام بودیم که حمیدپیام داد:"خانوم!اگه درس وامتحان نداری من زودتربیام خونتون."همیشه همین کاررامیکرد.وفتی میخواست به خانه ی مابیایدازقبل پیام میداد.
به شوخی جواب دادم:"اجازه بده ببینم وقت دارم."جواب داد:"لطفابه منشی بگیدیه وقت ملاقات تنظیم کنن مابیایم پیش شما.دلمون تنگ شده."گفتم:"حمیدآقابفرمایید.مامشتاق دیداریم.هروقت اومدی قدمت روی چشم."
انگارسرکوچه به من پیام داده باشد،تااین راگفتم دودقیقه نشدکه زنگ خانه رازد.اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود.شام راکه خوردیم،بساط شب چله راپهن کردیم وهندوانه راگذاشتیم وسط.آبجی فاطمه رفته بودتوی نخ فال گرفتن.دستم راگرفت وگفت:"میخوام پیش حمیدآقافال زندگیتون روبگیرم."
من وحمیداعتقادی به فال گیری واین چیزهانداشتیم وفقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود.هرچیزی که آبجی گفت برعکس درمی آمد.
من هم چپ چپ حمیدرانگاه میکردم.وقتی آبجی تمام خط وخطوط کف دستم راتفسیروتعبیرکرد،دستم راتکان دادم وباخنده به حمیدگفتم:"دیدی تومنودوست نداری.فالش هم دراومد.دست گلم دردنکنه بااین انتخاب همسر!"هردوزدیم زیرخنده.حمیدبه آبجی گفت:"دختردایی!ببینم میتونی زندگی ماروخراب کنی وامشب یه دعوادرست کنی یانه."
تانیمه های شب من وحمیدگل گفتیم وگل شنیدیم.عادت کرده بودیم.معمولاهروقت
می آمدتادوازده،یک نصفه شب مینشستیم وصحبت میکردیم،ولی شب هارانمی ماند.
موقع خداحافظی سرپله های راهرودوباره گرم صحبت شدیم.مادرم وقتی دیدخداحافظی ماطولانی شده برایمان چای وهندوانه آورد.همان جاچای میخوردیم وصحبت میکردیم؛اصلاحواسمان به سردی هواوگذرزمان نبود.
موقع خداحافظی،وقتی حمیددرراهرورابازکرد،متوجه شدیم کلی برف آمده است.
سرتاسرحیاط وباغچه سفیدپوش شده بود.حمیدقدم زنان ازروی برف هاردشد،دستی تکان دادورفت.جای قدم های حمیدروی برف شبیه ردپایی که آدمی رابرای رسیدن به مقصددلگرم میکندتامدتهاجلوی چشم هایم بود.حیف که آن شب تنهایی این مسیررارفت واین ردپاهای روی برف خیلی کم تکرارشد!
فردای شب یلداچادرمشکی ای که حمیدبرایم خریده بودرااندازه زدیم ودوختیم.آن زمان هادوست داشتم چادرم راجلوتربگیرم وحجاب بیشتری داشته باشم.این چادربهانه ای شدتاازهمان روزهمین مدلی چادرسرکنم.دانشگاه که رفتم هم کلاسیهایم تعجب کردند.
وقتی جویاشدند،بهانه آوردم که دوخت مقنعه بازشده،اماکم کم این شکل چادرسرکردن برای همه عادی شد.اولین باری که حمیددیدخیلی پسندیدوگفت:"اتفاقااین مدلی خیلی بیشتربهت میاد."
برای من روزهای آخرسال که همه جاپرازتنگهای ماهی قرمزوسفره های هفت سین میشود،بیش ازحال وهوای سال تحویل یادآورخاطره های قشنگ سفرهای راهیان نوراست.
ازدوم دبیرستان که برای اولین بارپایم به مناطق جنوب بازشد،دوست داشتم هرسال شهدامن رادعوت کنندتامهمانشان باشم.شهداازهمان اولین سفرراهیان نوربدجورنمک گیرم کرده بودند.
بااینکه درآن سفرمن ودوستانم خیلی شلوغ کردیم،اکثربرنامه های کاروان رامی پیچاندیم وبیشتردرحال وهوای شوخی هاوشیطنت های خودمان بودیم،ولی جاذبه ای که خاک شهیدواین سفرداشت باعث میشداواخراسفندهرسال،بیشترازسال تحویل ذوق سفرراهیان نورراداشته باشم.
به خاطرکنکوردوسال اردوی جنوب نرفته بودم.خیلی دوست داشتم امسال هرطورشده بروم.همان لحظه ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد،به حمیدپیام دادم.دوست داشتم باهم به عنوان خادم به این اردوبرویم.
ادامه دارد...
📚 @Najvaye_lea
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 30
جواب داد:"اجازه بده کاراموبررسی کنم.آخرسال سخته مرخصی بگیرم.بعدازظهربامامان میایم خونتون هم ننه روببینیم،هم خبرمیدم اومدنم جوره یانه."
نمازمغرب راکه خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دستهایش رابلندکرده وسرسجاده برای همه دعامیکند.جلورفتم وگفتم:"ننه!دوساله که جورنمیشه برم اردو.دعاکن امسال قسمتم بشه."ننه اخمی کردوگفت:"می بینی حمیداینقدرتورودوست داره،کجامی خوای بری؟"گفتم:"خودمم سخته بدون حمیدبخوام برم.برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره باهم بریم."
تازه سفره ی شام راجمع کرده بودیم که حمیدزنگ خانه رازد.همراه عمه آمده بود.ازدرکه واردشد،چهره اش خبرمیدادکه جورنشده مرخصی بگیرد.به تنهارفتن من هم زیادراضی نبود.ازبس به من وابسته شده بود،تحمل این چندروزسفررانداشت.
من ومادرم وعمه رفتیم داخل اتاق که کنارننه باشیم.وسایل اتاق رامرتب میکردم.لباسهاراازچمدانهاپایین ریخته بودم.یک روسری سبزچشمم راگرفت،.به عمه گفتم:"عمه جان!این روسری روسرکن.فکرکنم خیلی به شمابیاد."روسری راسرکرد.حدسم درست بود.گفتم عالی شد.ساخته شده برای شما."عمه قبول نمیکرد.گفت:"وقتی رفتیدزیارت،به عنوان سوغات بدین به بقیه.من روسری زیاددارم
."حمیدراصداکردم تاعمه رابااین روسری ببیند.مادرم آن قدراصرارکردتاعمه پذیرفت.
بعدازچنددقیقه باچشم به حمیداشاره کردم که به آشپزخانه برویم.دوست داشتم بدانم مرخصی راجورکرده یانه.روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکرکردوگفت:"اگه مادرم این هدیه روقبول نمیکرد،شده کل قزوین رومیگشتم تایه روسری هم رنگ این پیداکنم وبرایش بخرم.خیلی بهش می اومد.
"این احترام به مادربرای من خوشایندبود،هیچ وقت من ازاین همه توجهی که حمیدبه مادرش داشت ناراحت نمی شدم.اتفاقاتشویق میکردم وخوشحال هم میشدم.اعتقادداشتم آقایی که احترام مادرش رادارد،به مراتب بیشترازآن احترام همسرش راخواهدداشت.
پرسیدم:"حمید!مرخصی چی شد؟میتونی بیای جنوب یانه؟"گفت:"دوست داشتم بیام،ولی انگارقسمت نیست.ماموریت کاری دارم.نمیشه مرخصی بگیرم."گفتم:"این دوسال که همش درگیرکنکورودرس بودم.
دوست داشتم امسال باهم بریم،اون هم که این طوری شد."گفت:"اشکال نداره،تواگه دوست داری برو،ولی بدون دلم برات تنگ میشه."گفتم:"اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم."لبخندی زدوگفت:"نه عزیزم،این چه حرفیه؟سفرزیارت شهداست.بروبرای جفتمون دعاکن."
بااینکه خیلی برایش سخت بود،ولی خودش من راپای اتوبوس رساندوراهی کرد.هنوزازقزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمیدشروع شد.
ازدلتنگی گلایه کرد.پیام داد:"راسته که میگن زن بلاست،خدااین بلاروازمانگیره!"
سفرجنوب تازه فهمیدم چقدربه بودن کنارهم احتیاج داریم.کل سفرپنج روزبود،ولی انگارپنجاه روزگذشت.اصلافکرش رانمیکردم این شکلی بشویم.بااینکه شب هاکلی به هم پیام میدادیم یاتماس میگرفتیم،ولی کارمان حسابی زارشده بود!
شب آخرکه تماس گرفتم،صدایش گرفته بود.پرسیدم:"حمیدخوبی؟"گفت:"دوست دارم زودتربرگردی.تیک تاک ساعت برام عذاب آورشده.به هیچ غذایی میل ندارم."گفتم:'من هم مثل توخیلی دل تنگم.کاش حرفتوگوش داده بودم،میذاشتم سرفرصت باهم می اومدیم."گفت:"روزآخر،منطقه که رفتی،یادمن بودی؟
"گفتم:"آره،توی مناطق که ویژه یادت میکنم.اینجاتوی اردوگاه هم یه عکس قدی شهیدهمت هست،هربارردمیشم فکرمیکنم تویی که اونجاوایستادی."خندیدوگفت:"شهیدهمت کجا،من کجا.من بیشتردوست دارم مثل بیسیم چی شهیدهمت باشم."
حال من هم چندان تعریفی نداشت،ولی نمیخواستم پشت تلفن ازاین حال غریب بگویم،چون میدانستم حمیددل تنگ ترمیشود.بااینکه مهمان شهدابودم،ولی روزهای سختی بود.هم میخواستم پیش شهدابمانم،هم میخواستم خیلی زودپیش حمیدبرگردم؛
شایدچون حس میکردم هردوی این هاازیک جنس هستند.
درمسیربرگشت که بودم،بارهابامن تماس گرفت.میخواست بداندچه ساعتی به قزوین میرسم.
وقتی ازاتوبوس پیاده شدم،آن طرف خیابان کنارموتورش ایستاده بود.به گرمی ازمن استقبال کرد.ترک موتورکه سوارشدم،بایک دستش رانندگی میکردوبادست دیگرش محکم دستم راگرفته بود،.حرفی نمیزد.دوست داشتم یک حرفی بزنم واین قرق رابشکنم،ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیاحرف داشت.
وقتی ازجنوب برگشتم چندروزی بیشتربه ایام عیدنمانده بود.
به عوض این چندروزمسافرت،بیست وچهارساعته درحال دویدن بودم که کارهای آخرسال راانجام بدهم؛ازخریدهاگرفته تاکمک برای خانه تکانی.درحال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمیدپیام داد/ازبرنامه سال تحویل پرسیده بود.
ادامه دارد...
📚 @Najvaye_lea
هدایت شده از 💫دختراندهههشتادي💞
سلام به همه امیدوارم حال دلتون عالی باشه 🥰👌🏻
میخواییم باهمدیگه مثل قبل ختم چله شروع کنیم از پنجشنبه این هفته ۱۴بهمن ماه ۱۴۰۰
چله سوره یس که کلی ثواب و…..داره
حتما حتما تصاویر بالا رو باز کنید و مطالعه کنید ❌❌🙂
هرکسی میخواد شرکت کنه اسم فامیلش رو به این ایدی بفرسته تا لینک گروه ختم در تلگرام رو بفرستیم براش و عضو بشه
@zahrabanoo_barati
#دختران دهه هشتادی
#چله سوره یس
#پیشنهاد شرکت
#تصاویر مطالعه شود
@dokhtaran_dahehashtadi✨
🔴 روحِ خدا آمد
پس از ۱۵ سال دوری از وطن، ساعت ۹:۲۷ صبح پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، امام خمینی به آغوش میهن برگشت.
#دهه_فجر_انقلاب_اسلامی
هدایت شده از سعداء/حجت الاسلام راجی
29.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌یکباربرای همیشه؛ پاسخ به شبههای مهم
🎥 #ببینید | آیا #معنویت پس از انقلاب افزایش پیدا کرده است؟
⁉️ مردم زمان پهلوی غالبا #باحجاب تر بودند یا در جمهوری اسلامی؟!
⁉️ مردم زمان پهلوی مقیدتر به ادای #نماز و #روزه بودند یا در جمهوری اسلامی؟!
⁉️ #مصرف_مشروب زمان پهلوی بیشتر بود یا در جمهوری اسلامی؟!
⁉️ تعداد #گروه_های_جهادی در 20 سال اخیر چه تغییری کرده است؟!
⁉️ آیا استقبال و شرکت در #تشییع_پیکر_شهدا اوایل انقلاب بیشتر بود یا الان؟!
⁉️ ملاک واقعی برای سنجش #دین_داری مردم چیست؟!
⁉️ #شاه چقدر برای افزایش معنویت جامعه تلاش کرد؟! جمهوری اسلامی چطور؟!
⁉️ آیا میدانید مناسبت ها در دوره پهلوی بر چه مبنی تعیین می شد؟!
_______________________
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی نویسنده کتاب #صعود_چهل_ساله
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir