eitaa logo
ناپیدا
277 دنبال‌کننده
2 عکس
9 ویدیو
0 فایل
گروه محتوایی ناپیدا 💬 قصه‌ «ناپیدا» از تو دنیای موازی پیدا میشه.. 📍 ناپیدا، نکاتی از نوشتن تا فیلمنامه، از فرهنگ تا سینما و از کتاب تا زندگی را روایت می‌کند ▲نشر مطالب فقط با آیدی #ناپیدا▼ 🔺 @RezaShabani_art
مشاهده در ایتا
دانلود
/۴ 🔺 قهرمان چی می‌خواد؟ (هدف دراماتیک) 🔺 چرا اینو باید بدونی؟ اگه قراره یه فیلمنامه جذاب بنویسی، اینو باید بدونی که قهرمان باید یه چیزی بخواد! اونم به طور واضح، مشخص و قابل پیگیری.. ▲چرا؟ چون «هدف»، جلوبرنده داستانه وقتی بدونی قهرمان چی می‌خواد، می‌فهمی باید کجاها بجنگه، کی جلوشو می‌گیره و چرا ما باید براش دل بسوزونیم. --- 🔻انواع هدف‌ها: ● ۱. (مشخص و قابل دیدن) – پیدا کردن گنج، نجات کسی، بردن یه مسابقه مثال← تو فیلم بچه‌های آسمان، علی به دنبال بردن جایزه «کفش» مسابقه است. ● ۲. (نامرئی، احساسی) – پیدا کردن عزت نفس، بخشیدن خودش، باور کردن یه حقیقت مثال← تو فیلم ابد و یک روز، سمیه میخواد با ازدواج کردنش، یه باری از رو دوش خانواده برداره.. ● ۳. (بقا، امنیت، زنده‌ موندن) – فرار از قاتل، نجات از جنگ، فرار از مرگ مثال← تو فیلم ۱۲۷ ساعت، هدف قهرمان فقط «زنده‌ موندنه» ⚠️ خیلی وقتا، داستان قشنگ، هم هدف بیرونی داره هم هدف درونی.. --- 🔻 برای کاراکتر سارا یه هدف مشخص بنویس. 🔻 سارا (یک دختر نقاش خجالتیه): – هدف بیرونی: شرکت توی نمایشگاه – هدف درونی: باور به استعداد خودش – مانع: ترس از قضاوت --- 📍تو مبحث بعدی میریم سراغ «نیروی مخالف» ✓ هر قهرمانی یه دشمن یا مانع لازم داره؛ ✓ چون بدون کشمکش، داستان جلو نمیره! @NapeidaTeam
بهرام صادقی در مقدمه‌ی مجموعه‌ داستان می‌نویسد: «داستان خوب، آن است که خواننده را به شک بیندازد، نه این‌که قانعش کند.» @NapeidaTeam
‏از کتاب "ابله" «وَ رازی است در تندی‌های گاه‌گاه زن نسبت به مردِ مورد علاقه‌اش، آن‌هم بی‌هیچ عذاب وجدانی؛ با خود می‌گوید: جانش را به لب خواهم آورد، اما بعد با عشق خودم زنده‌اش می‌‌کنم.." فئودور داستایوفسکی @NapeidaTeam
هدایت شده از ناپیدا
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اقتدا به اوستا 🎞 سکانسی از سریال «خوش رکاب» ✓ راوی سوم شخص @NapeidaTeam
از فیلم بامداد خمار: «بدی ندیدم ولی میخوام صبر کنم که خوبی ببینم» @NapeidaTeam
از کتاب "قیدار" «من همیشه به تصمیم اول احترام می‌گذارم. تصمیم اولی که به ذهنت می‌زند با همه جان گرفته می‌شود. تصمیم دوم با عقل و تصمیم سوم با ترس...» رضا امیرخانی @NapeidaTeam
رضا امیرخانی توی مقدمه‌ی کتاب داستانِ سیستان در مورد دیدار حضرت آقا با نویسندگان روایت جالبی داره؛ چندخطی که هیچوقت از خوندنش سیر نشدم: "منتظر بودیم تا رهبر بیایند. با بعضی از دوستانِ نویسنده دیدار تازه می‌کردیم که جوانی کم‌سال‌تر از من داخل آمد و مرا بغل گرفت و به‌جای چاق‌سلامتی گفت: «آقای رضا امیرخانیِ منِ او!» در میانِ ما کسی او را نمیشناخت، بعدتر او را شناختم؛ پسرِ کوچک رهبر. او از در بیرون رفت و رهبر وارد شد. اذانی و نمازی و بعد هم نشستنِ آقا روی صندلی بینِ دو نماز، یحتمل بخاطرِ عارضه‌ی کمر. بعد از نماز دور نشستیم، روی صندلی. صندلی‌های فلزیِ حسن‌آبادی که برای اتاقِ انتظارِ پزشکان - تازه آن هم پزشکانِ عمومیِ غیرِمتخصص ـ می‌خرند. سرشار بعد از سلام‌وعلیک، همه را معرفی کرد و در معرفی هم انصافا سنگِ تمام گذاشت. جالب آن بود که آقا تقریبا همه را می‌شناخت و از هرکسی به‌قاعده‌ای کتاب خوانده بود که بتواند دو کلمه راجع به‌کارش صحبت کند. جالب‌تر قضیه‌ی محمد ناصری بود که از جمله‌ی کارهایش "جای پای ابراهیم" ـ سفرنامه‌ی حج ـ را گفت. آقا به ابرو گره انداخت و گفت: «چاپ شده؟ منتشر هم شده؟ چطور ممکن است! من هم‌چه چیزی را نخوانده‌ام...» یعنی برایشان عجیب بود که کتابی را نخوانده‌اند... بگذریم. برای من خیلی عجیب‌تر بود که رهبر یک مملکت که حتما کارهای زیادی برای انجام دادن دارد، فرصت داشته باشد که این همه کار را بخواند، اما مسئولانِ فرهنگی ما وقت‌شان شریف‌تر باشد از اینکه برای چنین کارهای نحیفی صرف شود... وای بر ایشان، و البته به عبارتِ دقیق‌تر یا ویلنا! چپ و راست، جدید و قدیم، دولتی و غیردولتی، بسیاری‌شان به‌اندازه‌ی آقا ما را نمی‌شناسند." • شهاب پارسا @NapeidaTeam