دل و جانی که دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی میبرند از من سیه چشمان شیرازی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمهی طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی
به ملک ری که فرساید روان فخررازیها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی
عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی
گر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی