تنهاترین لحظه در زندگی یک نفر وقتی
است که از هم پاشیدن دنیایش را میبیند
و تمام کاری که میتواند بکند این است
که مات و مبهوت خیره شود.
کسی نخواهد دانست که زیر هجومِ افکار،
چگونه هر تکه ام به گوشهای از این اتاق افتاد
و صبح بی آنکه همراهی داشته باشم خودم
را با زجر جمع کردم و ادامه دادم.
- امیرمحمد عبداللهی
هزاران خورشید درون قلب من
در حال غروب هستند اما من هنوز هم
به روشنایی شب هنگام ماه امید دارم
- امیرمحمد عبداللهی
کسی نمیآمد، باران نمیبارید.
قرن، قرنِ رفتن، گریستن و دفن شدن
شعرها در سینهی آدمی بود.
چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟
عاقبت مغز مرا فکر پریشان میخورد
- صائب تبریزی
آنقدر زخم ها به سرعت و پیاپی از راه می رسند که فرصتی برای التیام و بهبود آنها به دست نمیآورم. شاید هم بعضی زخم ها برای التیام نداشتن به وجود آمدهاند. انگار زخم های من از همین نوع است. شوقی برای تمام کردن و رسیدن نمانده و چند
وقتی هست که همه چیز در من ناتمام میماند.
- امیرمحمد عبداللهی