#تلنگرانه
+بهشگفٺم:
«چرایه طورلباس نمےپوشے
ڪھدرشأنوموقعیٺ
اجٺماعیٺباشه؟
یھڪمبیشٺرخرج خودٺڪن.
چراهمشلباساےسادھ وارزونمےپوشے؟
ٺوڪه وضعٺ خوبه».
-گفٺ:
«ٺوبگوچراباید
یه چیزایي داشٺہ باشمڪه
بعضیا حسرٺداشٺناوناروبخـورن؟ چرابایدزرقوبرقدنیاچشمام
روڪورڪنه؟
دوسٺدارم
مثل بقیه مردمزندگےڪنم».
#شهیده_اعظم_شفاهي
🛑 با توجه به حجمه شدید روی اقای #رائفی_پور میبایست تمام افرادی که هر تریبونی در دسترس دارند مورد استفاده قرار بدهند و از ایشون حمایت کنند و موضوع را تبین کنند....
جریانی که ضد ایشون راه افتاده صد در صد مدیریت انگلیسی_صهیونیستی دارد !!!
🔘 حمایت از استاد دقیقا حمایت از جبهه اقا امام زمان (عج) است ....
چه شخصی را در ایران اسلامی میشناسید که طلبه نباشد و بتواند اینگونه جوان_نوجوان را عاشق و پای کار خدا ، اهل بیت و امام زمان (عج) بکند؟
🚨#نشر_حداکثری
🆔 https://eitaa.com/Navid_safare
«تباھبودناونجاڪہهࢪوقت
ڪاࢪمونگیࢪافتادنشستیمسࢪِ💔
سجادھگفتیم الهےالعفو..!
بعدشمزدیمزیرشیادمونࢪفت.. :)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیستم
بخش_دوم
جعبه ای کوچک از داشبورد بیرون میکشد و به سمتم میگیرد .
ذوق زده چشم به جعبه میدوزم .
جعبه ای کرم رنگ با طرح قلب های کوچک قرمز .
قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم گره میزند
_یه هدیه ناقابله . لطفا تو خونه بازش کنید
سر تکان میدهم و جعبه را از دستش میگیرم .
شادی ام را با لبخند عمیقی به سجاد منتقل میکنم و از ته دل تشکر میکنم .
از ماشین پیاده میشوم و قبل از ورود به خانه برایش دست تکان میدهم .
سجاد لبخند مهربانی تحویلم میدهد و متقابلا دست تکان میدهد .
گرچه دل کندن از او برایم سخت است اما به ذوق باز کردن اولین هدیه ای که از سجاد سجاد گزفتم وارد خانه میشوم .
به محض ورود به خانه سلام میکنم و سریع به سمت اتاقم میروم .
قبل از بستن در اتاقم میگویم
+من یه ربع دیگه میام ، هر حرف و سوالی داشتید اونموقع در خدمتم .
و بعد در اتاق را میبندم .
مطمئنم پدر و مادرم با چهره هایی متعجب به در اتاق خیره شده اند .
بی خیال روی تخت مینشینم و جعبه را از زیر چادرم بیرون میکشم .
لبخندی از سر شادی میزنم و در جعبه را باز میکنم .
با دیدن هدیه ابرو بالا می اندازم و لبخند عمیقی میزنم .
تسبیح تربت دست ساخته ای است .
تسبیح را بر میدارم .
زیر تسبیح کاغذ کوچکیست .
با دقت نوشته روی کاغذ را میخوانم
《تسبیح تربت کربلا ، آخرین هدیه رفیق شهیدم به من . خیلی برام عزیزه لطفا خوی ازش مراقبت کنید》
لبخندم عمیق تر میشود و بی اختیار بغض میکنم .
هدیه اش ارزش مالی ندارد اما ارزش معنوی زیادی دارد .
این علاقه سجاد را نشان میدهد که حاضر شدا این هدیه ی ارزشمند را به من بدهد .
تسبیح را میبوسم و میبویم و دوباره داخل جعبه قرار میدهم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روی تخت کنار شهریار مینشینم
+بفرمایید در خدمتم
پاسخی دریافت نمیکنم .
شهریار به زمین خیره شده و در فکر فرو رفته .
میخوانمش
+شهریار
با اجبار نگاهش را از زمین میگیرد و به من میدوزد
_بله ؟
یک تای ابرویم را بالا میدهم
+گفتی کارم داری
سر تکان میدهد
_آها ، آره راس میگی . یه لحظه حواسم پرت شد .
بعد از مکث کوتاهی میگوید
_برای مراسم عقدت شهروز نمیاد
متعجب نگاهش میکنم .
خبرش خبر خاصی نیست .
اگر بیاید تعجب میکنم .
حتی اگر هم بیاید با هدف کنایه زدن و زَهر کردن مراسم به کامم می آید .
پس نبودش به نفع من است .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیستم
بخش_سوم
اگرشهروز مراسم عقد بیاید تعجب میکنم .
حتی اگر هم بیاید با هدف کنایه زدن و زَهر کردن مراسم به کامم می آید .
پس نبودش به نفع من است .
+خب چرا اینو گفتی ؟
_شهروز رفت خارج زندگی کنه ، بی خیر رفت تا از بقبه خدافظی نکنه .
گفت زندگی اصلیش تو ایتالیاست و تو یه سالی که ایران بود خیلی اذیت شد .
لب هایم را روی خم میفشارم تا پوزخند نزنم .
شهروز اذیت شده یا دیگران را اذیت کرده ؟
از اولش حدس میزدم برود و مدت زیادی در ایران دَوام نیاورد .
به احتمال زیاد چند وقت دیگر عنو محسن و بهاره هم دوباره به ایتالیا برگردند .
شهریار با دقت نگاهم میکند .
منتظر عکس العملم است .
وقتی ظاهر آرامم را میبیند ادامه میدهد .
_اینا مقدمه بود ؛ اصل مطلب مونده .
منتظر نگاهش میکنم .
دست در جیب سمت راست شلوارش میکند و کاغذ تا شده ای از آن بیرون میکشد .
با اکراه کاغذ را به سمتم میگیرد .
انگار دلش نمیخواهد به من بدهد .
_از طرف شهروز
نمیدانم شهریار چون نامه را نخوانده شاکیست یا نامه را خوانده و از متن داخلش شِکوه دارد .
برای اینکه بفهمم میپرسم
+توش چی نوشته ؟
نگاه گذرای به صورتم می اندازد .
_نخوندم ، راستش نمیخواستم نامه رو بهت بدم ، شهروز که بهم داد گفتم بهت نمیدم و اگه میخواد بهت بده باید خودش بده ولی خیلی اصرار کرد که بهت بدم ، گفت نمیتونه خودش بهت بده ، گفت اگه خودش بهت بده یا نامه رو نمیخونی با پارش میکنی .
ازم خواست اصلا نامه رو نخونم .
امیدوارم هرچی که توش نوشته ، چیز خوبی باشه .
با اتمام حرفش بلند میشود و به سمت در اتاق میرود
_دیگه میرم ، اومده بودم اینو بدم و برم .
انگار بابت نامه خیلی ناراحت است .
+کجا میری تازه اومدی
سر برمیگرداند
_نه باید برم با سجاد تو مسجد قرار دارم دیرم میشه .
سر راه اومدم نامه رو بهت بدم و برم .
+اگه دیرت میشه اصرار نمیکنم ولی زود بیا سر بزن دلم برات تنگ میشه . دفعه بعد زیاد بمون
سر تکان میدهد و لبخند عمیقی میزند
_باشه حتما ، راستی سلامتو به سجاد میرسونم .
و بعد چشمکی حواله ام میکند .
از اینکه دیگر اوقاتش تلخ نیست ذوق میکنم و لبخندی از سر شادی میزنم .
بعد از بدرقه کردن شهریار دوباره به اتاق برمیگردم .
پشت میز تحریرم مینشینم و نفس عمیقی میکشم .
کاغذ را باز میکنم و شروع به خواندن میکنم .
《بی مقدمه سراغ اصل مطلب میرم . این نامه رو نوشتم تا بگم دیگه از دستم راحت شدی .
از ایران میرم و دیگه هم بر نمیگردم ، اگرم بر گردم فقط برای اینکه به خانوادم سَر بزنم .
این نامه رو نوشتم تا همه چیزو خودم اعتراف کنم و از اول تا آخرشو بگم .
حق با تو بود . من نه تنها دوست ندارم بلکه ازت متنفرم .
همونطور که خودت فهمیدی هدفم از ازدواج با تو اذیت کردنت بود .
حاضر بودم خودم عذاب بکشم ولی بی خیال اذیت کردن تو نشم .
این کار ها بی دلیل نبود ، یه هدف بزرگ پشتش بود .
قرار گذاشته بودم بیشتر از این اذیتت کنم ولی پشیمون شدم . بخاطر این اذیتت نکردم که ازت متنفرم ، برای اینکه عمو محمدو عذاب بدم تو رو اذیت کردم . ........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸