خدایا هنگامی که ثروتم دادی، خوشبختیم را نگیر
هنگامی که توانایی ام دادی عقلم را نگیر
هنگامی که مقامم دادی تواضعم رانگیر
هنگامی که تواضعم دادی ، عزتم را نگیر
وقتی قدرتم دادی ،عفوم را نگیر
هنگامی که تندرستی ام دادی ، ایمان را نگیر
آنگاه که فراموشت کردم فراموشم نکن
#خدا
#طوفان_الاقصی
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💛•
رَبَّنالاتُسَلِّط عَلَینامَنلایَرحَمُنا
پروردگارا،
کسـے که به ما رحم ندارد،
را بر ما مسلط مگردان !
#خــدا
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب بگو که ای خدا
شرمندتم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شب_قدر
#ماه_رمضان
#خدا
استادی میگفت:
"عوذ" معنای فراتر از پناهگاه داره
که مهجور تره! عوذ یعنی آغوش
این "اعوذ باللّه"که اول قرآن خوندن میگی،
یه جورایی معنی عامیانه اش میشه:
خدایا بغلم کن...
#خدا ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی شد که دور شدم ازت
چی شد رفتم راه و...🥺🖤
#اللّھمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّڪَ_الفَرَج
#شهید_جمهور
#امام_حسین
#خدا
#شهادت
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
✍🏻رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت #هشتادوهشت
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد
:«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، ...
تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است،
دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم
:«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت ....
و او دلبرانه پاسخ داد :
«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت،
فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم!
من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم،
روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم
:«پس میتونم یه بار دیگه ....
#ادامه_دارد...
نامنویسنده: خانمفاطمهولینژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر شکست خوردین
اگر ناامیدین
نگاه کنین 🌱✨
#خدا
https://eitaa.com/Navid_safare
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_هفت
💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند،
مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد
:«خواهرم! فقط صحبت نکنید،
از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد.
نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
💠 دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس،
ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند،
بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود
که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم
که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که
هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که
دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم
سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
💠 خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند
و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
💠 یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد.
#ادامه_دارد...
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیامی از طرف خداوند :🌱☁️
وَلِرَبِّکَ فَاَصبِر..
این بار رو هم به خاطر من صبوری کن !
#خدا