🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت13
سه روز بعد پاسپورتم اومد
که فردای اون روز به همراه بابا رفتیم دانشگاه که مدارک و به خانم موسوی تحویل بدیم
در اتاق و باز کردیم فقط خانم موسوی داخل اتاق بود
- سلام
خانم موسوی با دیدن بابا ،از جاش بلند شد : سلام خیلی خوش اومدین
بابا: سلام خیلی ممنون ،اومدیم که مدارک نرگس جان و تحویل بدیم ،بعد اینکه میخواستم سفارش بکنم که خیلی مواظبش باشین
خانم موسوی: اول اینکه تبریک میگم به نرگس جون که اسمشون افتاد ،بعد اینکه چشم من خودم مواظبش هستم
- ببشخید زمان رفتن کی هست؟
خانم موسوی: آخر همین ماه ،تاریخ دقیقشو چند روز دیگه میگم بهتون
بابا: خدا خیرتون بده،خیلی ممنون
- باشه پس منتظر میمونم
بابا: نرگس جان مدارک و تحویل خانم بده ،بریم
- چشم ، بفرمایید
خانم موسوی: دستت درد نکنه
خدا حافظی کردیم و از اتاق خواستیم بریم بیرون که آقای زمانی جلومون ظاهر شد
آقای زمانی به بابا دست داد و سلام و احوال پرسی کردن ،من آروم سلام کردم
زمانی: سلام
خانم موسوی: آقای اصغری،اقای زمانی از بهترین دانشجوهای این دانشگاه هستن،ایشون هم اسمشون افتاد
با گفتن این جمله تمام بدنم خشک شد
ای کاش زودتر میفهمیدم ،نمیتونستم الان بگم پشیمون شدم
اه لعنت به من
خداحافظی کردیم ورفتیم سمت خونه
توی راه ،اصلا هیچ فکری به ذهنم نمیرسید
توی راه بابا رفت مغازه منم رفتم خونه
درو باز کردم ،مامان داخل حیاط بود داشت به گل ها آب میداد
- سلام
مامان: سلام ،عزیزم، مدارک و دادین؟
- اره
رفتم داخل اتاق
زهرا داشت درس میخوند
زهرا: سلام کربلایی خانم
- سلام
زهرا: باز چت شده ؟
- زهرا میدونستی که آقای زمانی هم اسمش افتاد؟
زهرا: نه جون مامان، مگه اسم اونم افتاده؟
- اره
زهرا: خوب ،چرا تو ناراحتی؟
- هیچی بابا ،بیخیال
زهرا: من که میگم همه اینا یه نشونه اس ،حالا تو باور نکن
- تو منو کشتی با این نشونه هات
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است
در غیر این صورت نویسنده راضی نیست
و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت14
دو سه روز بعد تاریخ دقیق سفرو اعلام کردن،۲۷ این ماه
واایی باورم نمیشد ۱۲ روز دیگه قراره بریم
از طرف ترس تو وجودم بود ،از یه طرف میگفتم خوب آقا خودش طلبیده ،توکل کردم به خدا
یه روز تلفن خونه زنگ خورد
مامان گوشی رو برداشت
نفهمیدم چی میگفت ،فقط هی میگفت تشریف بیارین
بعد از اینکه خداحافظی کرد رفتم سمتش
- کی بود مامان؟
مامان: خاله معصومه ات بود
- چی میگفت؟
مامان: امشب قراره بیاین واسه امر خیر!
- امر خیر؟
مامان: خانم تحصیل کرده ،یعنی دارن میان خاستگاری واسه زهرا
- وااییی شوخی نکن ،واسه جوادشون؟
مامان: اره دیگه
- زهرا چی میدونه؟
مامان: اره قبلن ازش پرسیدم ،مزه دهنشو متوجه شدم
-وااایی میکشمش
تند تند رفتم توی اتاق
زهرا: واااییی ترسیدم دیونه این چه جور اومدنه؟
- خوب؟ مزه دهنت چیه؟
زهرا: هاااا
( یه بالشت و گرفتم ،شروع کردم به زدنش )
- الان من غریبه شدم هااا، خاستگار میاد چیزی به من نمیگی
زهرا: واااییی ،،ماماااااان بیا نجاتم بده از دست این دیونه
- دیونه خودتی
زهرا: اخه چیزی نشده بود که،مامان یه سوال پرسید منم جوابشو دادم
( نشستم کنارش): چی پرسید؟ چی جواب دادی؟
زهرا: ولا نکیر و منکر کمتر از تو سوال میپرسن
- بگو دیگه لوس نباش
زهرا: گفت نظرت درباره اقا جواد چیه؟ گفتم پسر خوبیه
- اها پس پسره خوبیه؟
پاشو، پسر خوب داره امشب میاد خاستگاری
زهرا: ( قرمز شد ): چی؟ امشب؟
- نه خیر گذاشتن یه کم بزرگتر بشی بعد بیان
زهرا: دیونه
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت15
شب شده بود و همه چیز آماده بود واسه مراسم خاستگاری
اصلا باورم نمیشد که جواد یه روز بیاد خاستگاری زهرا
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم ،یه چادر رنگی سرم کردم رفتم سمت آشپز خونه
مامان: الهی قربونت برم ،انشاءالله خاستگاری خودت
- زهرا خانم برو اماده شو الان آقا داماد میاد اشتباهی منو به جای تو قبول میکنه
زهرا: بیخووود ،هر جوری هم باشم ،باید منو ببینه نه تو رو
- میبینم که نیومده دلتو برده
مامان: بس کنین الان میاناااا،زهرا مادر برو آماده شو
زهرا رفت و منم رفتم داخل یه سینی چند تا استکان گذاشتم
رفتم داخل پذیرایی
چند دقیقه بعد زهرا اومد
- به به عروس خانم ،حالا برو چند تا چایی امتحانی بیار ببینم بلدی یا نه
زهرا: ععع ماماااان ببین نرگس ووو
مامان: واااییی دیونه شدم از دست شما دوتااا
بابا: نرگس بابا اذیت نکن خواهرت و
- چشم
صدای زنگ در اومد
زهرا رفت تو آشپز خونه
بابا در و باز کرد
منم چادرمو مرتب کردم رفتم کنار در ایستادم
خاله معصومه و اقا رضا و آقا جواد اومدن
مامان: سلام خواهر خوش اومدین
خاله: سلام ملیحه جان
با خاله روبوسی کردم
- سلام خاله جون خیلی خوش اومدین
خاله: سلام نرگس جان خوبی؟
- مرسی
اقا جواد هم اینقدر سر به زیر بود که صدای سلامشو هم نشنیدم
جواد یه برادر بزرگتر و یه خواهر کوچیکتر از خودش هم داره ، فقط جواد مجرد بود
همه شروع کردن به صحبت کردن
انگار یادشون رفته واسه چی اومدن
بیچاره زهرا حتمن داره حرص میخوره تو آشپز خونه
یه دفعه گفتم
- زهرا جان خواهری چایی بیار
همه زدن زیر خنده
آقا رضا: احسنت بر شما ،ما که به کلی همه چیو فراموش کرده بودیم
زهرا چایی رو آورد و یه کم نشستن بعد به همراه اقا جواد رفتن داخل حیاط حرفاشونو بزنن
چقدر خوشحال بودم که زهرا داره با کسی ازدواج میکنه که واقعن لیاقتشو داره
بعد نیم ساعت زهرا و اقا جواد اومدن داخل ،لبخندی زدن
منم از خوشحالی یه صلواتی فرستادمو و گفتم مبارکه
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وضعیت اطلاع رسانی دولت واقعا ضعف جدی داره.
پیامهای زیادی در دایرکت اومده مبنی بر خرید 50 فروند هواپیما و هلیکوپتر توسط دولت
دستاورد کل برجام و روحانی چند تا دونه هواپیما بود که گوش عالم را کر کردن از بس گفتن!
تا روحانی خبر را مصادره نکرده بازنشر کنید.
خدا قوت رییسی عزیز
💡 هوش سفید| سید علیرضا آلداود
امیـرالمومنیـن ..
شما این همه عبــــد و کلب داری
آقای قاضی و علامه امینــی داری
مالک اشتر و جناب قنبر رو داری
ولی خب من فقط تـــو رو دارم :)
#دستکشانهمچویتیمانبهسرمیاعلی 💛
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
لطفاً برای شفای بیمارانی که از هوش رفتن
و خانوادشون منتظرن به هوش بیاد
۱حمد شفا بخونید