eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️°•. ماجرای عکس پس زمینه ای که خود به خود عوض شد😭😭😭😭 ⇩⇩⇩ https://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f وقتی شهید خودش میاد دنبال کاربری که مدتی خبر ازش نگرفته بوده😭😭😭 ♥️ 🌹
آخه مگه میشه شهدا صدات کنن و تو بگی نمیام؟؟؟💔 با رمز 🌹 بزن رو لینک زیر👇 https://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
https://eitaa.com/Navid_safare‌ 🌹❤️🌹❤️🌹 کانال رسمی شهید نوید صفری
تو کجا و کجا بقیه... تو خیلی فرق داری با بقیه... تو هوامو داری یا بقیه.... 🍀🌸🍀🌸🍀🌸 https://eitaa.com/Navid_safare 🍀🌸🍀🌸🍀🌸
برای حاجت روایی همه ی اعضای گروه 3حمد بخونید🌱🌹 ان شاءالله حاجت روا 🙏
پازدهمین روز از چله به نیابت از شهید رسول خلیلی با سوره حدید ✨
«بِسْم‌ربِّ‌المَھْدےٖ؏ـج» ~~~~~ﷲ~~~~~ روزِحساب‌کتاب‌ڪہ‌برسھ.. بعضےازگُناهاټ‌روکہ‌بهت‌نِشوڹ‌‌میدڹ‌، مےبینےبراشوڹ‌‌استغفارنڪردۍ، اصݪاًیادٺ‌نبوده ! امّازیرِهࢪگُناهټ‌یہ‌استغفارنوشتہ‌شده.. اونجاسٺ‌کہ‌‌تازه‌میفهمۍ یکۍبہ‌‌جاټ‌توبه‌ڪرده.... یکےڪہ‌‌حواسش‌بھټ‌بوده..؟ یہ‌پدردݪسوز.. یکےمثلِ‌مهدے"عج" :)
شيشہ‌ے پنجـــرھ را بـــاران شست؛ از دلِ من اما چھ ڪسۍ نقشِ تُــو را خواهدشست..!؟ ‌‌ تعجیـل‌در‌ظهـور صلـوات ♥️|↫ ‌ 🖐🏻|↫
خریدار عشق قسمت41 شوکه شدم از این کارش از نگاهش وحشت کردم ،اشکام سرازیر شدن... مگه من چکار کردم... بلند شدم و رفتم لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون گریه امونم نمیداد هق هق میزدم و از خونه زدم بیرون فاطمه و مادر جونم هم دویدن بیرون و صدام میزدن ولی من حتی دلم نمیخواست یه لحظه دیگه اونجا باشم حالم خیلی خراب بود نمیتونستم برم خونه،چون به مامان گفته بودم که شب نمیام اگه میرفتم حتمن همه باخبر میشدن که چه افتاقی افتاده... توی خیابونا راه میرفتم رفتم پارک ،رفتم سینما،رفتم بازار ،هوا کم کم تاریک شده بود دیگه نمیدونستم کجا برم ،یه دفعه به ذهنم رسید برم جمکران... یه دربست گرفتم رفتم سمت جمکران وقتی رسیدم یه چادر از خانمی که بیرون در ایستاده بود گرفتم و سرم گذاشتم رفتم داخل وارد حیاط که شدم با دیدن گنبد بغضم شکست و نشستم رو زمین... چادرمو کشیدم روی سرمو گریه میکردم. - من به کدامین گناهم ،باید مجازات بشم آقا ،کم آوردم ،فکر میکردم کاره درستی کردم ،ولی راه و اشتباه رفتم ، جز این جا هیچ پناهگاهی ندارم ،آقا جان پناهم بده آقا جان خسته ام ،جان عمه ات پناهم بده قلبی که سنگه هیچ وقت نرم نمیشه رفتم داخل و بعد از خوندن نماز و دعا برگشتم بیرون شب جمعه بود و مراسم دعای کمیل بود جمعیت زیادی اومده بودن ،بعد از مراسم دعای کمیل ،کمی حالم بهتر شده بود نزدیکای ۱۲ شب بود، تصمیم گرفتم برم داخل مسجد تا صبح اونجا بمونم و صبح برم خونه بلند شدم که برم یکی اسممو صدا زد برگشتم نگاهش کردم با دیدنش اشکام دوباره سرازیر شد سجاد: همه جارو دنبالت گشتم ،اینجا تنها امیدم واسه پیدا کردنت بود،بدون هیچ حرفی ازش دور شدم ،چادرمو کشید سجاد: ببخشید ،بابت امروز... (صدای گریه ام بلند شد وبا مشت میزدم به سینه اش)ببخشید،همیشه کارت همینه؟ آدمو زیر پاهات له میکنی بعد میگی ببخشید ، من با تمام وجودم دوستت داشتم ،اما تو مثل یه اشغال باهام رفتار کردی، دیگه نمیخوام ببینمت ،خیالت راحت ،برنده شدی برادر،فردا میرم درخواست طلاق میدمو تمام.. بعد ازش دور شدمو رفتم خروجی سجادمو دنبالم میاومد و صدام میزد: وایستا کارت دارم ، (چقدر حسرت شنیدن اسممو از زبونش داشتم ) سجاد: صبر کن چادر و به خانمی که دم در بود تحویل دادم و رفتم سر خیابون ،منتظر ماشین شدم ،یه تاکسی جلوم ایستاد سوار ماشین شدم خواستم درو ببندم که سجاد در و نگه داشت سجاد: پیاده شو کارت دارم راننده: آقا چیکار داری،برو پی کارت پسرک سجاد:پیاده شو خودم هر جا خواستی میرسونمت (منم فقط گریه میکردم و چیزی نمیگفتم)
خریدار عشق قسمت42 سجاد محکم دستمو گرفت و از ماشین منو کشید بیرون دست درد گرفت راننده هم پیاده شد اومد سمتمون راننده: مگه باتو نیستم ،چیکارش داری دختر مردم... سجاد: اقا بفرما،زنمه راننده: راست میگه خانوم سرمو به معنی تایید تکون دادمو راننده رفت سجادمو دستمو محکم گرفت و برد سمت ماشینش سوار ماشین شدیم سرمو گذاشتم روی شیشه و آروم گریه میکردم بعد از مدتی رسیدیم خونه سجاد اینا از ماشین پیاده شدیم و وارد حیاط خونه شدیم مادر جون توی حیاط نشسته بود مادر فکرم هزار جا رفت قربونت برم کجا رفتی... منم آروم سلام کردم مادر جون: سلام عزیز دلم بعد رفتیم توی اتاق، سجاد لباسشو عوض کرد و روی تخت دراز کشید منم یه گوشه از اتاق نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهامو آروم گریه میکردم،کم کم خوابم برد... نصفه های شب با صدای گریه بیدار شدم چشمامو باز کردم سجاد روی سجاده اش سجده کرده و داره گریه میکنه متعجب نگاهش میکردم ... رفتم نزدیکش... - اتفاقی افتاده سرش و بلند کرد و به چشمام نگاه کرد چشماش قرمز شده بود یه دفعه بغلم کردو گریه میکرد.... سجاد: بهار منو ببخش... ببخش که شوهر خوبی نبودم،ببخش که دلتو شکوندم ،ببخش که اشکتو درآوردم شوکه شده بودم ،ولی با صدای گریه اش ،خودمم گریه ام گرفته بود گرمای وجودشو احساس میکردم از خودم جداش کردم ،با دستام اشکاشو پاک کردم ، نمیدونستم چرا طاقت دیدن اشکشو نداشتم با هر قطره اشکش ،نفسم بند میاومد... - چی شده سجاد ،چرا گریه میکنی؟ سجاد: خواب دیدم، خواب دیدم تو یه صحرای پر از خاک ماسه هستم ،چشمم به یه صف طولانی افتاد با چشمام صف دنبال کردم تا به یه خیمه چادر رسیدم رفتم کمی جلوتر ،پرسیدم ،اینجا صف چیه یکی گفت،اقا امام حسین توی اون خیمه است ،ماهم به نوبت داریم میریم به دیدنش با شنیدن این جمله خوشحال شدم منم رفتم انتهای صف ایستادم تا آقا رو ببینم ساعت ها گذشت تا به در خیمه رسیدم نوبت به من که رسید ،دونفر که مأمور محافظت از اقا بودن جلومو گرفتن میگفتن تو حق رفتن به داخل و نداری گفتم چرا؟ گفتن! اینجا صف عاشقان حسینه... نه صف دل شکستن... تو دلشکستی.... اینجا جایی برای کسی که دل میشکنه نداریم برو از اینجا که امام تمایلی به دیدارت نداره... از خواب بیدار شدم چشمم به تو افتاد که گوشه اتاق خوابیدی ،از خودم بدم اومد من میخواستم که تو دلبسته ام نشی فقط همین ،نمیخواستم اذیتت کنم بهار جان... باور کن... بهار منو ببخش... با شنیدن حرفاش ،اشکام سرازیر شد بغلش کردم... -بخشیدمت اقا ،بخشیدمت عشق من...