14_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
19.32M
🎙مستند صوتی شنود
✅جلسه چهاردهم
🛑 دایره وسیع حرام زادگی
🛑 اهمیت فرزند آوری شیعیان با رعایت شرایط
🛑مسئولینی که پرورش یافته آمریکا هستند.
🛑نقش ولایت در نورانی و پاک بودن مردم ایران
🛑شهرت، اهدایی شیطان
📌#مستند_شنود
#امام_زمان
@Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حفظ نظام برتر از نماز؟!
🎙 #استاد_رفیعی✨
#سخنرانی_کوتاه✨
یکی دیگه از بزرگوارانی هم که در مسابقه برنده شده بودن هدیشون به دستشون رسید الحمدلله 😍❤️🪴
و ممنون از لطفی ک به ما خادمای خودتون دارین 😢https://eitaa.com/Navid_safare
هــر کــار خوبــی می کنــی،خــاکش کن
خــــدا رشـــــــدش...😍
#خدای_مهربون🌱
#وعده_صادق🌱
همه ی نامزد ها همدیگر را ناهار دعوت می کنند اما همه...🥺
برشی از کتاب شهید نوید از زبان همسر شهید🌱
#مهمان_امام_زمان❤️🔥
#شهیدنویدصفری
https://eitaa.com/Navid_safare
🍃
📖🍃
🔖| ✨بسم الله القاصمـ الجبارین
رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #اول
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ١٣٩٠ مانده بود و در این نیمه شب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود.
روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده ای چیده بودم
و برای چندمین بار 🔥سَعد🔥 را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوش سلیقه گی ام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی اش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم.
با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی اش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم
_هر چی خبر خوندی،بسه!
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد
_شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!
لحن محکم عربی اش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنی تر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم
تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت العربیه باز بود...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🍃
📖🍃
🔖| ✨بسم الله القاصمـ الجبارین
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #دوم
به صفحه گوشی نگاه کردم،..
سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :
_با این میخوای انقلاب کنی؟
و نقشه ای دیگر به سرش افتاده بود
که با لبخندی مرموز پاسخ داد :
_میخوام با دلستر انقلاب کنم!
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی مقدمه پرسید:
_دلستر میخوری؟
میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال #زندگی_مشترک، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :
_اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند
_مجبوری بخوری!
اسم انقلاب ، هیاهوی #سال٨٨ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نجوا کردم :
_هرچی ما سال ٨٨ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز
نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :
_نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره!
خیره نگاهش کردم و او
به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد
_ما سال ٨٨ بچه بازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟
و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم
که صدایم سینه سپر کرد :
_ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و..
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
بزرگواران #کپی از کانال شهید نوید صفری
📌۱_لطفا لطفاً لوگو ها رو از روی عکس ها و کلیپ ها بر ندارید و لوگوی خودتون رو نزنید ✨
📌۲_کپی آزاده با ذکر صلوات هدیه به امام زمان و شهید نوید و دعای عاقبت بخیری برای خادمین🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم ها گاهی می روند که برگردند
اما
ابر می شوند و می بارند در سرزمین دیگری🌈
✨#مزارشهیدنویدصفری
#ارسالی_اعضا
#وعده_صادق✨
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
هدایت شده از نویدِ اجابت😍
خانمی که از شهید نوید میخواد ک کربلاش رو جور کنه...🌸🖤
به شهید میگه هزینشو نداریم ولی...🥺
کربلاااااا واسم ضروریه...🏴
#نویدِاجابت
https://eitaa.com/favors
نوید دلها 🫀🪖
خانمی که از شهید نوید میخواد ک کربلاش رو جور کنه...🌸🖤 به شهید میگه هزینشو نداریم ولی...🥺 کربلاااااا
حاجت روایی هایی که شهید نوید برای مردم روا کرده رو گذاشتیم توی یه کانال میتونید برید و بخونیدشون😍👇🏻
https://eitaa.com/favors
#نویدِاجابت
نوید دلها 🫀🪖
خانمی که از شهید نوید میخواد ک کربلاش رو جور کنه...🌸🖤 به شهید میگه هزینشو نداریم ولی...🥺 کربلاااااا
بقیه این حاجت روایی رو توی کانال نوید اجابت بخونید...🥺
نوید دلها 🫀🪖
خانمی که از شهید نوید میخواد ک کربلاش رو جور کنه...🌸🖤 به شهید میگه هزینشو نداریم ولی...🥺 کربلاااااا
اگر شما هم حاجت دیدید از شهید نوید صفری میتونید در قالب یک پیام برای ما ارسال کنید تا در کانال نوید اجابت گذاشته بشه👇🏻🥲
@motahareh_sh
بزارید یه چیزی رو بهتون بگم هیچ کس هیچ کسی بدون دعوت اینجا نیست🧨
هر کی اومده تو کانال فقط و فقط به دعوت آقا نوید اومده که واسطه ی شما بشه پیش خدا حاجتتون رو روا کنه
مطمئن باشید کسی رو دست خالی نمیزارن شهدا بالاخره یه جایی دستتون رو میگیرن این دنیا نشد اون دنیا...🌱
ان شاالله که شفاعتمون کنند🥺🫀
📌او آمده تا دست تو را هم بگیرد...🥲
https://eitaa.com/Navid_safare
سه چیز زیباست:
بی خبر؛ دعایت کنند
نبینی، نگاهت کنند
ندانی؛ یادت کنند
هرجا که هستی...
💔
إلهی إنَّ مَنْ تَعَرَّفَ بِکَ غَیْرُ مَجْهُولٍ
خدایا کاری کن منو با تو بشناسن
هر کسی با رفیقش شناخته میشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچهها!
عالَم به هم ریخته؛
این روزا بگیر بگیرِ
#امام_زمان علیهالسلام
شروع شده؛
نگید نگفتی!
✨#حسین_یکتا
#امام_زمان✨
دنیا را همه میتوانند تصاحب کنند، اما آخرت را فقط با اعمال نیك میتوان تصاحب کرد!
•شهید احمد مشلب
#امام_زمان 💛
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رویای زندگیم
یار همیشگیم
#وفات_حضرت_عبدالعظیم
#عبدالعظیم_حسنی
🍃
📖🍃
🔖| ✨بسم الله القاصمـ الجبارین
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #سوم
سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :
_آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!
سپس با کف دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد :
_از همه مهمتر! این پسر سوریه ای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!
و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :
_نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :
_خب تشنمه!
و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :
_منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!
تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :
_نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که...
بین حرفش پریدم :
_من به خاطر تو #ترکشون کردم!
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :
_#زینب_خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟
از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :
_ #چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #چهارم
_چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!
به قدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود
_تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم!
و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد با 🔥سعد🔥 دیده بودم..
و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود
که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت
_مبارزه یعنی این!
دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
مچم را رها کرد،..
شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد
_بخور.!
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این
شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد.
صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه 🔥سعد🔥 بلند شد...
که وحشتزده اعتراض کردم
_میخوای چیکار کنی؟
دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی اش دلم را میترساند.
خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد..
و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم
_برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟!!
بوی تند بنزین روانی ام کرده و او...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد