eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
ان شاءالله شب برندگان اعلام میشن💯📩
🌱 از امام صادق علیه‌السلام پرسیدند بهترین دیدنی در بهشت چیست؟ امام صادق علیه‌السلام فرمودند: تماشا کردن حسین ما لذت بخش‌ترین دیدنیِ بهشت اسـت.
ما با آرزوی اینکه...:))))
خبـر داریــد امــروز سالگــرد آسمانیــ شدنــ پــ💔ــدر شهیــ🌙ـد نویـد صفریهـ⁉️ به همین مناسبت می‌خوایم سیل زیارت عاشورا براشون راه بندازیم البته با کمک شما 😊 لذا هر چقدر به شهید ارادت دارید تعداد زیارت عاشورا خود را در لینک زیر ثبت کنید👇👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/y927
به وقت رُمان (عشق در یک نگاه)🥳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت28 رفتم توی اتاقم ،شماره زهرا رو گرفتم - الو زهرا زهرا: ( انگار خواب بود،ساعت و نگاه کردم ،هفت صبح بود ) چیه ؟ - خوابی تو هنوز؟ لنگ ظهره هااا زهرا: طرف شما ساعتا کشیده جلووو؟دیونه این موقع زنگ زدنه؟ - عع پاشو یه خبر دارم برات زهرا: چیه ،بگو - امشب قراره خاستگار بیاد برام زهرا: برو بابا مسخره، تو و خاستگار - مگه من چمه؟ زهرا: چت نیست! تا الان یه نفرو راه ندادی بیاد تو خونه ،مگه اینکه عاشق شده باشی - حالا اگه گفتی کیه؟ زهرا: پسر شجاع - دیونهه ،نوچ ،آقای زمانی (یه جیغی کشید که گوشیمو از گوشم فاصله دادم) زهرا: وایی شوخی نکن،بگو جون زهرا شوخی نمیکنی ؟ -امشب بیای میفهمی شوخی نیست زهرا: حالا چی بپوشم من - دیونه ،حالا بگیر بخواب زهرا: وااایی نرگس عاشقتم به کمک مامان خونه رو تمیز کردیم و میوه و شیرینی و روی میز گذاشتم نزدیکای غروب بود که آقا جواد و زهرا اومدن منم رفتم توی اتاقم ،لباسمو عوض کردم و چادر رنگی سرم کردم رفتم پیششون ( زهرا اومد سمتم و صورتمو بوسید): وااایی عزیزززم ،چه خوشگل شدی تو - خوشگل بودم تو نمیدیدی زهرا: اره فقط آقای زمانی ،با اون سر به زیریش خوشگلیتو دید عاشقت شد ( زدم به بازوش): زشته دختر بابام اومد خونه و همه منتظر شدیم ساعت نزدیکای ۹ بود نیومدن ،استرس گرفتم زهرا اومد کنارم : غصه نخور عزیزم میان ،حتمن تو ترافیک موندن ( همین لحظه صدای زنگ در اومد ) اقا جواد رفت درو باز کرد صدای اقای زمانی و میشنیدم ،یه کم آروم شدم بعد چند دقیقه زهرا اومد تو آشپز خونه زهرا: وااایی نرگس مادر شوهرت چه تیپی داره - چند نفرن؟ زهرا: سه نفر ،من میرم تو باز بعدن بل چایی بیا ( دستام میلرزید میترسیدم خرابکاری کنم ) بابا: نرگس جان بابا چایی بیار یه بسم الله گفتم و چایی رو ریختم وارد پذیرایی شدم ، سلام کردم و چایی سینی رو به همه تعارف کردم رفتم کنار زهرا نشستم زهرا راست میگفت ،اقای زمانی با مادرو پدرش خیلی فرق داشت مادرش یه خانم مانتویی که یه شال مشکی حریر روسرش بود و یه کم از موهاش پیدا بود مادر آقای زمانی ،اصلا منو نگاهم نکرد ،فقط داشت به درو دیوار خونه مون نگا میکرد ،انگار اومده بود خونه بخره یه دفعه پدر اقای زمانی گفت: خوب اقای اصغری ،این دوتا جوون همدیگه رو میشناسن ،اگه اجازه بدین یه مراسم ساده بگیریم تا این دوتا محرم بشن بابا: من حرفی ندارم مادر اقای زمانی: ببخشید ما زیاد ایران نمیمونیم واسه همین عقد و عروسی و با هم میگیریم بابا: باشه مراسم خیلی زود تمام شد و خانواده آقای زمانی رفتن ،همچین چیزی و انتظار نداشتم ،خیلی خشک و بی روح رفتم کنار بابا نشستم: بابا جون ،چرا قبول کردین عروسی هم زود بگیریم ،اینجوری سختتون میشه بابا: نرگس جان ،خدا بزرگه ،من یه کم پس انداز دارم ،یه وامم میگیریم ،برات جهازتو آماده میکنیم - اما من دلم نمیخواد شما ،تو قرض بیافتین بابا: الهی فدای دختر گلم بشم ،توکلت به خدا باشه همه چی درست میشه شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم تا صبح فکرم مشغول بود چرا مادر آقای زمانی اینقدر سرد برخورد میکرد با ما بعد خوندن نماز صبح خوابم برد با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم و آماده شدم رفتم سمت دانشگاه سر کلاس اصلا حوسم به کلاس نبود ،نفهمیدم استاد درباره چی صحبت میکنه ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت29 بعد تمام شدن کلاس ،از دانشگاه بیرون رفتم چند قدمی رفتم که یه دفعه صدای بوق ماشین اومد توجهی نکردم یه دفعه یه صدایی اومد: نرگس جون برگشتم نگاه کردم،مادر اقای زمانی بود رفتم نزدیکتر - سلام مادر آقای زمانی: سلام عزیزم سوار شو میرسونمت - دستتون درد نکنه ،خودم میرم مادر اقای زمانی: بیا سوار شو میخوام باهات حرف بزنم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم مادر اقای زمانی: اسم من نسرینه ( قیافه الانش با دیشب کلی فرق داشت ،انگار دیشب به اجبار اونقدر حجاب و داشت ) نسرین: نمیدونم حسام چه جوری،عاشق تو شده، ما میخواستیم از ایران بریم ولی به خاطر اصرار حسام موندیم حسام اینقدر عاشق رفتن به سوریه بود ،فکر نمیکردم هیچ وقت عاشق کسی بشه وقتی هم که بهم گفته عاشق تو شده،خوشحال شدم و گفتم ،پس دیگه به رفتن فکر نمیکنه من واسه حسام خیلی برنامه ها داشتم ،وقتی اومدم خونتون ،فکرشو نمیکردم حسام ،عاشق دختری مثل تو بشه ،منو پدرش ،راضی به این وصلت نیستیم ولی به خاطر حسام قبول کردیم ،هرچند میدونیم یه روزی حسام پشیمون میشه ( من فقط گوش کردم به حرفاش وچیزی نگفتم، اشک از چشمام جاری ) - حرفاتون تمام شد؟ نسرین: نه ،ما خونه شما یه عقد ساده برگزار میکنیم ولی بعد عقد یه جشن بزرگ واسه خودمون میگیریم ،دلم نمیخواد انگشت نمای کل فامیل بشیم که چرا واسه تک پسرشون جشنی نگرفتن، ازت میخوام با حسام صحبت کنی راضیش کنی،بیاد جشن - ببخشید ،اگه میشه نگه دارین ،من پیاده میشم نسرین: میرسونمت - نه خیلی ممنون، جایی کار دارم باید برم از ماشین پیاده شدم و یه دربست گرفتم رفتم امام زاده صالح ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوید دلها 🫀🪖
سلام! مسابقه امشب به این شکله که در کانال بنری گذاشته میشه و شما با فرستادن برای دوستان و آشنایان و
اعلام برندگان مسابقه💝 نفر اول 👈🏻 کد: ۲۸ نفردوم 👈🏻کد :۵۰ مبارکتون باشه🎁 لطفاً برای دریافت هدیه های خود به آیدی زیر پیام بدید @motahareh_sh
ارسالی یکی از بزرگواران 😍🙏 تشکر
حواسمـان نیست، ما می‌گوییم و رهـا می‌کنیم و رد می‌شویم... اما؛ ممکن است یکی گیـر کند، بین کلمـه‌های مـا! بین قضاوت‌های مـا! بین برداشت‌های مـا!
نوید دلها 🫀🪖
🔗🤍 • چـٰادربہ‌تو‌رو؎دگرخـواهد‌داد چـون‌جـلوھ‌؎روۍمـٰاھ درظلمـت‌شـب!🙂
حاجۍمیگفت: این‌انقلاب؛آن‌قدرتلاطم‌وسختۍ داردڪھ‌یك‌روز؎شھداآرزومیکنند زنده‌شوند‌و‌براۍدفاع‌ازاین‌انقلاب دوبار‌ه‌شھیدشوند 💚 ❬اللّٰھم‌صَلِّ‌عَلۍمُحَمـَّدوآلِ‌مُحَمـَّد!❭
🎙 | جای کتاب را هیچ چیز نمی‌گیرد ✏️ رهبر انقلاب اسلامی، کم‌توجهی به «کتاب و کتابخوانی» را یکی از موانع مهم رسیدن جامعه‌ی ایرانی به جایگاه مطلوب خود می‌دانند: «[مردم] باید با کتاب اُنس پیدا کنند. در غیر این صورت، جامعه‌ی ایرانی به هدف و آرزویی که دارد نخواهد رسید.» ۱۳۷۴/۲/۲۶ و معتقدند: «در جامعه‌ی ما بی‌اعتنائی به کتاب وجود دارد. گاهی آدم می‌بیند در تلویزیون از این و آن سؤال میکنند: آقا شما چند ساعت در شبانه‌روز مطالعه میکنید، یا چقدر وقت کتابخوانی دارید؟ یکی میگوید پنج دقیقه، یکی میگوید نیم ساعت! انسان تعجب میکند. ما باید جوانان را به کتابخوانی عادت دهیم، کودکان را به کتابخوانی عادت دهیم؛ که این تا آخر عمر همراهشان خواهد بود.» ۱۳۹۱/۷/۲۰ 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب در جریان بازدید از نمایشگاه کتاب: برای جذب کودکان و نوجوانان هرچقدر می‌توانید از لحاظ کمیت و کیفیت کار کنید. هنوز داستان‌های خارجی مربوط به کودک غلبه دارد که عیب بزرگی است. 📚 💻 Farsi.Khamenei.ir
نوید دلها 🫀🪖
📹 رهبر انقلاب در جریان بازدید از نمایشگاه کتاب: برای جذب کودکان و نوجوانان هرچقدر می‌توانید از لحاظ
ولی این موضوع خیلی مهمه دوستان اینکه کتاب ها و کارتون های خارجی داره خیلی غیرمستقیم بصورت اساسی رو ذهن بچه ها و جوون ها کار میکنه... تاثیرات روی ذهن ناخوداگاه غیرقابل لمس اما بسیاااار تاثیرگذاره که حالا ان شاءالله بعدا مفصل تر راجع بهش صحبت خواهم کرد ... 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. _💙💙:💙💙_ میگفت:به‌پشت‌سرم‌نگاه‌میکنم روزایی‌رو میبینم‌که‌اگه‌خدا‌نبود هیچوقت‌نمیتونستم‌بگذرونمشون. . .💫🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قَلَبم اَز‌کار کِه‌اُفْتادبِه‌مَن‌شُوک‌نَدَهید اِسمِ اَرْبابْ بیایَد،ضَرَبان میگیرَد💔
•|﷽|• 💌: توی‌ نماز جماعت‌ همیشه صف‌ اول‌ می‌ایستاد. همیشه‌ توی‌ جیبش‌ مهر و تسبیح‌ تربت‌ داشت📿 گاهی‌ وقت‌ها‌ که‌ به‌ هر‌ دلیلی توی‌ جیبش‌ نبود موقع‌ نماز در حسینیه‌ پادگان‌ د‌نبال‌ مهر‌ تربت‌🌼 می‌گشت، وقتی‌ که‌ پیدا‌ می‌کرد این‌ شعر را زمزمه‌ می‌کرد: {تا تو زمین‌ سجده ای،سر به‌ هوا‌ نمی‌شوم🙃} 📩چهارمین‌روز‌💌 🌱 (ع)