eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب در جریان بازدید از نمایشگاه کتاب: برای جذب کودکان و نوجوانان هرچقدر می‌توانید از لحاظ کمیت و کیفیت کار کنید. هنوز داستان‌های خارجی مربوط به کودک غلبه دارد که عیب بزرگی است. 📚 💻 Farsi.Khamenei.ir
نوید دلها 🫀🪖
📹 رهبر انقلاب در جریان بازدید از نمایشگاه کتاب: برای جذب کودکان و نوجوانان هرچقدر می‌توانید از لحاظ
ولی این موضوع خیلی مهمه دوستان اینکه کتاب ها و کارتون های خارجی داره خیلی غیرمستقیم بصورت اساسی رو ذهن بچه ها و جوون ها کار میکنه... تاثیرات روی ذهن ناخوداگاه غیرقابل لمس اما بسیاااار تاثیرگذاره که حالا ان شاءالله بعدا مفصل تر راجع بهش صحبت خواهم کرد ... 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. _💙💙:💙💙_ میگفت:به‌پشت‌سرم‌نگاه‌میکنم روزایی‌رو میبینم‌که‌اگه‌خدا‌نبود هیچوقت‌نمیتونستم‌بگذرونمشون. . .💫🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قَلَبم اَز‌کار کِه‌اُفْتادبِه‌مَن‌شُوک‌نَدَهید اِسمِ اَرْبابْ بیایَد،ضَرَبان میگیرَد💔
•|﷽|• 💌: توی‌ نماز جماعت‌ همیشه صف‌ اول‌ می‌ایستاد. همیشه‌ توی‌ جیبش‌ مهر و تسبیح‌ تربت‌ داشت📿 گاهی‌ وقت‌ها‌ که‌ به‌ هر‌ دلیلی توی‌ جیبش‌ نبود موقع‌ نماز در حسینیه‌ پادگان‌ د‌نبال‌ مهر‌ تربت‌🌼 می‌گشت، وقتی‌ که‌ پیدا‌ می‌کرد این‌ شعر را زمزمه‌ می‌کرد: {تا تو زمین‌ سجده ای،سر به‌ هوا‌ نمی‌شوم🙃} 📩چهارمین‌روز‌💌 🌱 (ع)
صفحه ۱۵ به نیابت از شهید❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🍃💚• محفلی‌بهتراز‌این‌محفل‌کجاست؟! 🩺هم‌طبیب‌اینجاست‌هم‌دارالشفاست❤️ 🍃|↫ 💚|↫
لایو از معراج شهدا تهران 👇👇👇👇
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت رُمان (عشق در یک نگاه)🥳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت30 اینقدر حالم بد بود که فقط دلم میخواست برم جایی که سبک بشم به زهرا پیام دادم که اومدم امام زاده صالح ،به مامان بگه نگرانم نشه یه دفعه گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ،آقای زمانی بود اینقدر بغض تو گلو داشتم که جوابشو ندادم گوشیمو خاموش کردم رفتم داخل حرم نزدیک ضریح شدم دیگه نمیدونم باید چیکار کنم،من عاشق بودم ولی این حرفا سزاوارم نبود چقدر سخته برای رسیدن به عشقت خیلی حرفا رو باید بشنوی درسته پول دار نیستیم ولی دستای پینه بسته پدرم میارزه به صد تا آدمای پولدار آقا جان کمکم کن که دارم آتیش میگیرم ، بعد از اینکه کمی سبک شدم از حرم رفتم بیرون هوا تاریک شده بود ،اصلا نفهمیدم چند ساعت گذشت توی حیاط قدم میزدم که یه دفعه یکی جلو ایستاد سرمو بالا کردم دیدم اقای زمانیه - سلام زمانی: سلام ،خیلی تماس گرفتم ،گوشیتون خاموش بود ،نگران شدم ،زنگ زدم واسه خواهرتون که گفتن اینجایین ( چشمام پر از اشک بود ،ای کاش میشد حرفامو بزنم،ای کاش میشد میگفتم که مادرش چی گفت،ولی نمیتونستم و آروم فقط اشک میریختم ) زمانی: اتفاقی افتاده؟ بابت حرفای دیشب ناراحت شدین؟ من عذر میخوام ( چقدر ،فرق داری با مادرت ،چقدر فرق داری با کل دنیا،من عاشقت شدم ،پس این عشقو به این راحتی از دست نمیدم ) زمانی: نمیخواین چیزی بگین؟ - ببخشید ،من باید برم خونه دیرم شده زمانی: اگه میشه برسونمتون ،! - به شرطی که چیزی نپرسین ؟ زمانی: چشم سوار ماشینش شدم و سرم گذاشتم روی شیشه ماشین و به بیرون نگاه میکردم زمانی هم تا برسیم هیچی نگفت وقتی رسیدیم تشکر کردم و خداحافظی کردم وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن قیافه ام کسی هیچی از من نپر سید و منم رفتم تو اتاقم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت31 صبح با صدای زهرا بیدار شدم زهرا: نرگس ،عروس خانم پاشو دیگه - چی شده زهرا ،تو اینجا چیکار میکنی؟ زهرا: واا خوب خونمه اینجاهااا ،تازه پاشو آقا داماد بیرون منتظرته ( بلند شدم و نشستم) ،داماد؟ زهرا: دختره امروز باید برین ازمایشگاه دیگه ( اصلا یادم رفته بود ) بلند شدم از پنجره نگاه کردم بیچاره تو ماشین نشسته بود - وااییی زهرا ،آبروم رفت زهرا: آبرو که هیچ،الان فک کنم پشیمونم شده باشه بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم - بریم درو باز کردیم زمانی از ماشین پیاده شد زمانی: سلام - سلام ،ببخشید اصلا یادم رفته بود زهرا: به خاطر اینکه ،اینقدر عروس خانممون عاشقه زمانی: اشکالی نداره ،بفرمایید بریم منو زهرا عقب ماشین نشستیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه آزمایش که دادم ضعف کردم و روصندلی نشستم آقای زمانی هم رفت چند تا کیک و آبمیوه خرید آورد ( زهرا خندش گرفت) زهرا: بخور عزیزم این آبمیوه و کیک شفاست ( خودمم خندم گرفت) با آشنایی که اقای زمانی داشت سر یه ساعت جوابمونو آماده کردن جواب مثبت بود زهرا پرید تو بغلم : واااییی تبریک میگم نرگسی - زهرا جان زشته اینکارا ،هرکی ندونه فک میکنه ترشی بودماا اقای زمانی حرفمونو شنید و خندش گرفت زهرا: اها ببخشید ،آخه خیلی خوشحال شدم من برم یه زنگ به خونه بزنم همه منتظرن - برو بعد رفتن زهرا اقای زمانی اومد نزدیک تر زمانی: تبریک میگم - ( سرخ صورتمو حس میکردم، لبخندی زدم) به شما هم تبریک میگم زهرا اومد و باهم سوار ماشین شدیم ،توی راه زهرا گفت جایی کار داره و پیاده شد از ماشین توی راه اقای زمانی نزدیک گل فروشی پیاده شد و رفت داخل یه دسته گل نرگس خرید و آورد زمانی: بفرمایید - خیلی ممنونم زمانی: خانم اصغری ،میدونم که مادرم اومده باهاتون صحبت کرده ،شرمندم به خدا ،نمیدونم چی بهتون گفته که اینقدر بهم ریخت شما رو - نه چیزه مهمی نبود ،فقط یه درخواستی داشتم! زمانی: بفرمایید - من حس مادرتونو درک میکنم ،چون مادر خودمم خیلی نقشه ها داره واسه زندگی من ،اگه میشه بزارین جشن و بگیرن زمانی: چشم ولی به شیوه خودم - خیلی ممنونم اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت32 زهرا و مامان هر روز میرفتن خرید من حوصله این کارا رو نداشتم ،میدونستم زهرا سلیقه اش از من بهتره یه هفته ای وسیله هامو کم و بیش خریدیم پدر اقای زمانی هم یه آپارتمان به ما هدیه داد زمان اینقدر کم بود که خیلی از وسیله ها رو نتونستیم بخریم گذاشتیم واسه بعد عروسی یه روز به همراه مامان و زهرا و اقا جواد و اقای زمانی جهیزیه رو بردیم خونه خودمون چیدیم چه حس قشنگی بود بعد تمام شدن کار بابا با چند پرس غذا اومد پیشمون واقعن خیلی گشنمون بود منم چون حساس بودم اول بو کشیدم همه بهم نگاه میکردن ویه دفعه زدن زیر خنده بابا: نرگس جان ،خاله معصومه ات درست کرده ،گفتم بریزه داخل این ظرفا زهرا: وااییی دست مادر شوهرم درد نکنه ،بخور نرگسی ،تا تلف نشدی فردا با اقای زمانی رفتیم واسه خرید حلقه و لباس زهرا همراهمون نیومد و این انتخابمو سخت تر میکرد اولین خریدمون یه قرآن کوچیک بود بعد رفتیم طلا فروشی یه حلقه خیلی ساده گرفتم واسه اقای زمانی هم یه انگشتر نقره گرفتیم چون جشن عقدمون ساده بود یه مانتو کتی با شلوار سفید و روسری شیره ای رنگ گرفتم ولی واسه جشن خیلی گشتیم تا چیزی پیدا کنم که هم شیک باشه هم باحجاب بلاخره چشمم به یه لباس افتاد به اقای زمانی نشون دادم - این خوبه؟ زمانی( یه لبخندی زد ) : بله قشنگه یه پیراهن بلند سفید حریر که لبه های دامن پر بود از گلای سفید و صورتی خریدمون که تمام شد اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت وارد خونه شدم ،زهرا شروع کرد به کل کشیدن مامان اومد سمتم: مبارکت باشه مادر - خیلی ممنون صبح چون عقدمون بود ،اخر شب به کمک زهرا و آقا جواد سفره عقد و چیدیم خیلی قشنگ شده بود سفره اقا جواد و زهرا هم هی فرتی فرتی از خودشون عکس میگرفتن واسه عقد آرایشگاه نرفتم صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم نگاه کردم آقای زمانیه - سلام آقای زمانی: سلام ،خواب بودین؟ - هاا ،نه یعنی اره اقای زمانی خنده اش گرفت: میخواستم بگم عاقد ساعت ۱۰میاد - الان ساعت چنده؟ اقای زمانی: هشت - یا خداا باشه ،ممنون که گفتین فعلن خداحافظ اصلان نزاشتم بیچاره خداحافظی کنه تن تن رفتم حمام یه دوش گرفتم و برگشتم توی اتاقم ،زهرا هم اومده بود زهرا: به به ،عروس خانم ،عافیت باشه - ساعت چند زهرا؟ زهرا: هشت و نیم - وایی دیر شد زهرا: اووو کو تا ظهر - زهرا عاقد ساعت ۱۰میاد زهرا: واییی خاک عالم، چقدر زود،چرا آماده نشدی؟ - دارم اماده میشم دیگه زهرا: من برم به مامان بگم پس - برو یعنی تا ساعت ۱۰کشید تا آماده بشم صدای مهمونا رو میشنیدم ،از پنجره نگاه کردم ،ماشین اقای زمانی و پدرش هم دیدم چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون با مهمونا سلام و احوالپرسی کردم رفتم کنار سفره عقد روی صندلی نشستم بعد مدتی عاقد اومد با اومدن عاقد ،اقای زمانی هم اومد کنارم روی صندلی نشست ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَصل‌شیریـٖـن‌نَشود‌ گـر‌نَبـود،دَرد‌‌‌فِـراق.. نَمڪ‌عِ‌ـشق‌ بجُز‌رَنـج‌وغمِ‌هِجران‌نـیٖست..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❁ ¦↫ 🤍
‹🌸✨› قِـشَنگـےهـٰا؎زِنـدِگـےروببیـن؛ وَخُداروشُکرکُن‌شَرایِط‌ِاَلـٰان‌تو، مُمکِنہ‌آرِزو؎خِیلیـٰابـٰاشھ . . !"🌿 ♥️
⚠️ بزرگےمےگفت: ما قراره با امام حسین(ع) محشوربشویم‌نہ‌مشهور! خیلےراست‌میگفت محبوب‌ حسین باش‌نہ‌مشهورِ جماعت!🙂
💙!“••• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⋆. یڪےازمزیت‌حرف‌زدن‌باخدااینھ‌ڪہ لازم‌نيست‌منظورتُ‌بࢪاش‌توضيح‌بدۍ ⧼ اِنَّ‌رَبُّـڪَ‌یَـعْـلَمُ ⧽ خدا‌به‌حالِ‌تو‌آگاھ‌است....ᵕᴗᵕ! ⋆. ‹📘⃟📎›‌‌‌
چله (استغفرالله ربی و اتوب الیه) روز: بیستم به نیت شهیدان: هدیه به امام زمان (عج) کانال رسمی شهید نوید صفری❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کسی به این باور برسد که غیر خدا به هیچکس احتیاج ندارد ... خداوند هم او را به غیر خودش، محتاج نخواهد کرد...🤍🌱!):- 😍...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|﷽|• 💌: خدا شهيدان را از همه بالاتر مي داند🕊 و از خون شهيدان دفاع کنيد🇮🇷 که در غير اين صورت خدا بر شما غضب خواهد کرد🥀 🦋پنجمین‌روز‌چله🦋 🌱 (ع)
چله (استغفرالله ربی و اتوب الیه) روز: بیست و یکم به نیت شهیدان: هدیه به امام زمان (عج) کانال رسمی شهید نوید صفری❤️‍🩹