•|﷽|•
💌#بخشیازسخنانشهیدهمدانی:
دشمنان نمےدانند و نمیفهمند !!
که ما برای شهادت مسابقه میدهیم😎
و وابستگی نداریم و اعتقاد ما این
است که از سوی خدا آمده ایم☘
و به سوی او میرویم🕊
📿ششمینروزچله_دعای_فرج📿
#شهیدحسینهمدانی🌱
#امام_زمان_(ع)
کانال رسمی شهید نوید صفری🦋
آرامِشۍڪِہاَڪنۅندارَممَدیۅنِ
اِنتِظـٰاریستڪِہدیگَراَزڪَسۍنَدارَم..シ!
❁ ¦↫ #دختࢪانہ🤍
#صآحبجآنــمღ
زشت است ڪھ شاعر وسط خواندن یڪ شعر
با آمدن واژهے برگرد بگريد😔💔
#جمعه😔
هدایت شده از نوید دلها 🫀🪖
📯#چله_زیارت_عاشورا📯
به نیابت از شهید نوید
هدیه به امام حسین (ع)
شروع چله(۸خرداد) پایان چله مصادف با تولد شهید نوید(عیدسعیدغدیرخم)
لطفاً به دوستان و آشنایان خود اصلاع دهید
چله در این#کانال_رسمی_شهیدنوید برگزار می شود 🦋🥳
💯💌
https://eitaa.com/Navid_safare
https://eitaa.com/Navid_safare
#ڪلامنـاب...
پرسید:برایلذتعبادت،چهبایدڪرد؟!
فرمود:شمانمیخواهدڪاریڪنی
لذتهایحرامراترڪڪن،
لذتعبادتخودشمیآید...
#آیتاللهبهجت🌱
•🌎🦋•
#هذایومالجمعه
حالمابےتوتباهاستبیا ...💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت35
حسام: نرگسم توی تالار شاید بعضی افراد یه حرفایی بزنن ولی تو به دل نگیر
- چشم
حسام : چشمت بی بلا
- حسام
حسام : جانم
- خیلی دوستت دارم
حسام: منم خیلی خیلی دوستت دارم ،خدا رو هم شکر میکنم تو رو تو زندگیم قرار داده
بعد یه مدتی ،ایستاد از ماشین پیاده شد
رفت و چند دقیقه بعد با کیک و آب میوه برگشت
خندم گرفت
حسام: بفرما بخور شاید اونجا چیزی نخوری
- دستتون درد نکنه
بعد یه ساعت رسیدیم تالار
حسام: نرگس جان،من میرم سمت آقایون هر موقع صدات زدم بیا بیرون بریم
- چشم
از ماشین پیاده شدیم
صدای آهنگ میاومد
رسیدیم دم ورودی بانوان
مادر حسام بیرون اومد ،یه لباس مشکی بلند که تا زانو چاک داشت،سرشونه هاشم لخت بود
حسام: مامان مگه من نگفتم هیچ آهنگی زده نشه
نسرین: حسام جان دختر عموهات ناراحت بودن ،عزیزم یه شبه چه اشکالی داره
حسام: یا همین الان میرین صدای اونو قطعش میکنین یا الان دست نرگس و میگیرم و میرم
( یه لحظه ترسیدم ،از ترس هیچی نمیتونستم به هیچ کدومشون بگم)
نسرین: باشه الان میرم میگم دیگه نخونن
حالا بیاین برین داخل
حسام: من نمیام ،نرگس و ببرین
نسرین: وایی چرا ،الان همه منتظر تو هستن یعنی چی نمیای ؟
حسام: مادر من خانم ها حجابشون درست نیست من بیام
نرگس جان مواظب خودت باش ،من میرم اگه کاری داشتی زنگ بزن
- چشم
همراه نسرین جون رفتم وارد شدم
یعنی هم اونا با دیدن من تعجب کردن هم من با دیدنشون
واقعن حسام حق داشت که نیومد داخل
بعد رفتم سمت جایگاه عروس و داماد نشستم
نسرین: نرگس جان نمیخوای این چادرت و دربیاری
یه نگاهی به اطرافم کردم
دیدم خیلی از اقایون داخل سالن درحال فیلمبرداری هستن
- نه راحتم اینجوری
( یه نگاه نارضایتی به من کردو رفت)
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت 36
حوصلم سر رفته بود ،گوشیمو گرفتم برنامه قرآن داشتم ،شروع کردم به خوندن
یه دفعه یه دختری با یه پیراهن کوتاه مشکی جذب ،حلقه ای
اومد کنارم نشست
حسام از چی تو خوشش اومده ،؟ (به چادرم دست زد) از این چادرت خوشش اومده ؟
حیف اون همه محبتی که من بهش کردم و لیاقت محبتمو نداشت
( لبخندی زدم): تمام شد ؟
دختره ی پرو
( بلند شد و رفت )
اعصابم خورد شده بود ، دلم میخواست هر چه زودتر مراسم تمام شه برم از اینجا
بعد از شام
اقایون یکی یکی اومدن داخل
منم چادرمو کشیدم جلوی صورتم ،
از پشت چادر میدیدم که چه راحت به هم دست میدن و همدیگه رو لمس میکنن
چشمامو بستمو ذکر میگفتم
خدایا خودت کمکم کن
یه دفعه صدای حسام و شنیدم
حسام: نرگسم
( سرمو بالا کردم و اشک تو چشمام حلقه بست ،با اومدن حسام یه نفس آرومی کشیدم )
حسام: فدای اون چشمای قشنگت بشم ،ببخشید که سخت گذشت
- با اومدنت همه چی از یادم رفت
حسام: بریم عزیزم
بلند شدیم و حسام دستمو گرفت و رفتیم
که مادرش اومد نزدیکمون: کجا دارین میرین؟
حسام: خونمون،با اجازه
از تالار که بیرون اومدیم صدای آهنگ و جیغ و دست بلند شد
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونمون
توی راه هیچی نگفتیم
میدونستم که چقدر حال حسام بدتر از منه
حسام حتی هیچ کدوم از دوستاشو واسه عروسی دعوت نکرد چون میدونست هیچ کدومشون نمیان
ماشین و گذاشتیم پارکینگ وسوار آسانسور شدیم ،رسیدیم طبقه دوم
حسام در و باز کرد
یه بسم الله گفتم و وارد خونمون شدم
خونه ی من و حسام ،خونه ای که بوی عشق و محبت میداد
حسام رفت توی اتاق و لباسشو عوض کنه
منم چادرمو درآوردم روی مبل نشستم
چند لحظه ای منتظر شدم ولی حسام نیومد
رفتم در اتاق و باز کردم
دیدم حسام روی سجاده ،سجده کرده و داره گریه میکنه
یاد اون شب تو شلمچه افتادم
کنارش نشستم
- حسام جان چرا گریه میکنی؟ من کار اشتباهی انجام دادم
سرش و بلند کردو بغلم کرد
حسام: گریه ام به خاطر اینه که نمیدونم چه کاره خوبی انجام دادم که خدا تو رو به من داده
- ( خندم گرفت) اگه اینجوریه پس برو کنار منم سجده برم گریه کنم
حسامم خندید
- آقا حسام میدونی که من شام نخوردم ؟
حسام : بله میدونم ،چون خودمم شام نخوردم
- عع پس برو یه چیزی درست کن بخوریم
حسام : چشم
حسام رفت و منم لباسامو عوض کردم
یه بلوز شلوار پوشیدمو موهامو هم گیس کردم رفتم بیرون
اولین شام زندگی مشترکمون املت بود
که بهترین شام زندگیم بود
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چله#۱تسبیح
(استغفرالله ربی و اتوب الیه)
روز: بیست و دوم
به نیت شهیدان:
#نویدصفری
#رسول_خلیلی
#بابک_نوری
هدیه به امام زمان (عج)
کانال رسمی شهید نوید صفری❤️🩹
سعےکنیدبہهمہخیربرسانید؛
خیرخواهدیگرانباشید🌱😍
برایبندگانخداچیزخوببخواهید.
مومنمیتواندبادلخود بہاهلآسمانوزمینخیربرساند؛
بانیتخوب،دعاکردن.
مثلا؛
روایتداریمکسےڪہ
صلواتبࢪمحمدوآلمحمد
بفرستدخیرشبرتمامیموجوداتعالم میرسد.
#حاجاسماعیلدولابے🌱
ماهمیشھفکرمیکنیمشھدا
کارخاصیکردنکہشھیدشدن!!،
نهرفیق،اونا خیلیکارهارونکردنکهشھید
شدن..☝️🏻🌱!"
‹ #شھیدانہ! ›❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🍃💚•
کسی رو نداره این بینوا الا حسین
🍃|↫ #کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی خدا صدات میکنه
🔺 قسمت خوب ماجرا اینجاست که راننده خودرو پراید توقف میکند و پاکتی را تحویل مغازهدار میدهد، حین اینکه بر میگردد تا سوار بر خودرو شود، مغازهدار صدایش میکند و برای چند ثانیهای مجدد به داخل مغازه میرود، همین چند ثانیه لازم بود تا این راننده در مسیر برگشت به خودرو توقف کند تا امروز زنده بماند و در کنار خانواده باشد.
🔹طی صحبتی که با خانواده ایشان داشتیم جمله زیبایی به زبان آوردند و آن هم این بود: انگار آن لحظه خدا صدایش زد تا چند ثانیه برگردد.
▫️گَر نگهدار من آن است که من میدانم
▫️شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...
چرا دشمن میخواهد خودباورۍ را از
ملت ما بگیرد؟🌍
امروز دشمن در جنگنرم در حال تلاش
براي گرفتن خودباوری از مردم است.
آنها ابتدا این حس که ما نميتوانیم، و
غرب میتواند را بھ ما القا میکنند؛ بعد
سعۍ میکنند سبکـ زندگيغربی را وارد
زندگۍ ما کنند؛ سپس این احساس وارد
سـیاست مۍشود و ما خواستـار افرادي
میشویم کھ همانند غرب کشور را اداره
کنند و آنگاه از طریقسیاست وارد حوزه
استعمار ميشوند و با القاۍ حس بدبینی
نسبت بھ دانشمندان و فرهنگ خود، وارد
حوزھ فرهنگ و علم شده و آنوقت است
که بھ نقشہهاۍشان کھ برگرداندن ایران
بہ وضع قبلانقلاب است، ميرسند.🇮🇷