eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه۲۴ به نیابت از شهید💖
دستخط شهیدنوید در توصیه به خواندن چله زیارت عاشورا و قول حاجت روایی https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
دستخط شهیدنوید در توصیه به خواندن چله زیارت عاشورا و قول حاجت روایی #شهیدنویدصفری #دستنوشته_عاشورا
شروع چله زیارت عاشورا ۸خرداد پایان چله مصادف با روز عید غدیر و تولد شهید نوید😍💖 در کانال رسمی شهید نوید صفری برگزار می شود 📣به دوستان و آشنایان و کانال های خود اطلاع دهید✨♥️
نوید دلها 🫀🪖
دستخط شهیدنوید در توصیه به خواندن چله زیارت عاشورا و قول حاجت روایی #شهیدنویدصفری #دستنوشته_عاشورا
سلام عزیزای شهید نوید🙂💯 📣🦋۳روز مانده به چله زیارت عاشورا نمیخواید دست به کار بشید؟😢 حداقل کم‌ِکم شهید رو معرفی کنید🥺 این بنر رو بفرستید برای دوستدارانتون🥰شاید یه گرفتاری توی زندگیشون هست که به واسطه ی شهید نوید باز میشه(با خوندن زیارت عاشورا) میدونید چقدر ثواب میبرید!🙃 🎉۱_زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست💯 🎉۲_هر کسی به واسطه ی شماااا با شهید نوید آشنا بشه و به نیتش زیارت عاشورا بخونه گره ای از زندگیش باز بشه مطمئن باشید شما هم توی این کار خیر شریک هستید😇🌱 وقتی با یه پیام فرستادن یک نفر با شهید اشنا میشه فکرشووو کن چقدر ثواب گیرت میاد🧐😍 تازهههه طرفی که تو با شهید نوید آشناش کردی هم برات دعای خیر می‌کنه🥺 چی از این بهتر؟👆🏻😌 https://eitaa.com/Navid_safare https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
دستخط شهیدنوید در توصیه به خواندن چله زیارت عاشورا و قول حاجت روایی #شهیدنویدصفری #دستنوشته_عاشورا
اصلا همین الان که داری این بنر رو پخش میکنی (نیت کن) از شهید نوید بخواه که حاجتت رو بده😍 بهش بگو من ان شاءالله چند نفر رو با وصیت نامه ات آشنا میکنم خودت کمکم کن فقط یه چیزززز شهید نوید واسطه ی بین ما و خداس♥️ مطمئن باش کم نمیزاره😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمونه های از پیام های اراداتمندان شهیدنویدصفری نکته مهم این پیام این هست که گاهی یه چله می گیریم اما قرار نیست حتما با همون یه چله حاجت بگیریم. گاهی موانعی سر راه حاجت ما هست که طول می کشه درست بشه... (برگرفته از پیج اینستای همسرشهید) شما هم ان شالله با گرفتن این چله عاشورا، حاجت روا بشید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم مداحی و روایت شهیدنوید صفری از شهادت همرزمش، شهیدسعیدعلیزاده👆 در اولین سفر ماموریت سوریه، باهم آشنا و رفیق شده بودند. شهید سعید علیزاده از نیروهای اطلاعات شناسایی بود که دو ماه همراه و همدل با آقانوید شده بود. از قول خودش که می گفت: همه کار و رفت و آمدم با سعید بود. باهم عاشورا می خوندیم، باهم برا ارباب گریه می کردیم و ماموریت می رفتیم و… نیمه شب ۱۱ بهمن ماه ۹۴ بود که شهیدسعیدعلیزاده به فاصله نیم متری از آقانوید با گلوله های تک تیرانداز دشمن شهید شد. دل آقانوید هم با رفتن شهیدسعید رفت و هوایی تر از قبل شد. تا صبح کنارش وایستاد تا بتونه پیکرش رو به عقب بیاره. اولین روضه رو هم خودش بالای سر رفیق شهیدش خوند. رفیقی که مثل برادر براش شده بود. عمق رفاقتشان طوری شکل گرفته بود که روضه علمدار رو بالا سر شهید خوند، انگار که کمرش خم شده باشه از داغ رفتن برادرش… بیا برگرد خیمه ای کس و کارم… منو تنها نگذار ای علمدارم… اما این داغ کجا، داغ ارباب بالا سر حضرت عباس (ع) کجا… (متن و فیلم برگرفته از پیج اینستای همسرشهیدنوید)
به وقت رُمان (عشق در یک نگاه)🥳
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت49 به اصرار من آخرین شب زندگیمونو تو اتاق حسین خوابیدیم تا صبح بیدار بودم و به صورت حسام نگاه میکردم بعد اذان صبح ،به حسام کمک کردم که وسیله هاشو داخل ساک بزاره عکس سونوگرافی که گرفته بودیم و گرفت و گذاشت لای قرآن کوچیکش بعد چند ساعت ،مامان و بابا و زهرا و آقا جواد اومدن خونه ما واسه خداحافظی از حسام منم خیلی خودمو کنترل کردم که هیچ اشکی نریزم صدای زنگ آیفون و شنیدم اومده بودن دنبال حسام حسام خواسته بود هیچ کس همراش نره فرودگاه ،چون میدونست اون موقع جدایی سخت میشه برام داخل یه ظرفی آب ریختم و با گل نرگس تزیینش کردم چادرمو سرم کردم و رفتیم پایین حسام از همه خداحافظی کرد و اومد سمتم حسام: نرگسم مواظب خودت هستی دیگه؟ - اره حسام: مواظب پسرمونم هستی دیگه؟ - اره حسام: مواظب اون چشمای قشنگت هم هستی دیگه ؟ - اره حسام( آروم زیر گوشم گفت): میدونی که خیلی عاشقتم دیگه؟ - ( اشک از چشمام سرازیر شد ): اره حسام: پس یا علی - حسام جان حسام : جانم - قول بده که، اگه اتفاقی برات افتاد ،منم ببری باخودت ( اشک از چشماش سرازیر شد ،گوشه لباسشو گرفتم): قول بده حسام حسام: چشم - برو در پناه خدا حسام: یا علی حسام سوار ماشین شد و رفت منم خیره به نگاه رفتنش شدم کاسه آب از دستم افتاد روی زمین و شکست منم با شکستن کاسه شکستم نشستم روی زمین و بغض این چند ماهی رو شکوندم مامان و زهرا هم با من هم نوا شدن ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁عشق در یک نگاه🍁 قسمت50 مامان و بابا خیلی اصرار کردن که برم خونشون .ولی نمیتونستم ، فقط تو خونه خودم بود که میتونستم حسام و پیدا کنم زهرا شبها میاومد تا تنها نباشم ولی اگه تمام دنیا هم میاومدن کنارم نمیتونستن جای خالی حسام و پر کنن دو روز از رفتن حسام گذشته بود و من بی تاب دیدنش نزدیک ظهر بود که تلفن خونه زنگ خورد با هر بار صدای زنگ ،تمام تنم میلرزید گوشی رو برداشتم - بله * سلام نرگسم ( باورم نمیشد ،حسام بود ،از شوق دوباره شنیدن صداش گریه ام گرفت) حسام: الو نرگس ،الو - جانه دلم حسام : جانت سلامت خانم ،خوبی نرگسی - کدوم عاشق و دیدی که در فراق عشقش خوب باشه حسام: ععع نرگسم ،قرارمون یادت رفت؟ - شما به بزرگیه خودتون عفو کنین ! حسام : (خندید) هر چند درجایگاهی نیستم که ببخشم ولی قبول میکنم - چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود حسام: نرگسم ،پسرمون چه طوره ؟ - خوبه ،پسرت هم منتظر دیدنته حسام: الهی فدای جفتتون بشم - خدا نکنه حسام: خانومم ،زیاد نمیتونم حرف بزنم ،الانم با کلی پارتی بازی تونستم تماس بگیرم ،مواظب خودت و گل پسرمون باش - چشم ،تو هم زود به زود زنگ بزن حسام: باشه چشم ،خیلی دوستت دارم - ما بیشتر آقا حسام: یا علی - یا علی با صحبت کردن با حسام ،یه چند روزی حالم خوب بود در نبود حسام،فیلما و عکساش میشدن همدم تنهایی ام زهرا هر چند وقت یه بار می اومد دنبالم و باهم میرفتیم بیرون چند باری هم باهم رفتیم دانشگاه پیش خانم موسوی نزدیکای عید بود اولین عیده زندگی مشترکمون بود و حسام کنارم نبود بابا اومد دنبالم و منو با خودش برد خونه وقتی وارد خونه شدم زهرا داشت سفره هفت سین و یه گوشه خونه تزیین میکرد زهرا: به خانم خانما ،لباست و عوض کن بیا بقیه کاراش باتوعه هاا لباسمو عوض کردم و برگشتم کنارش نشستم زهرا: بیا عزیزم رنگ کردن تخم مرغا دستای تو رو میبوسه یه لبخندی زدمو شروع کردم به نقاشی تخم مرغا ساعت ۸ شب سال تحویل بود دلم شور میزد شوره حسام،که اینکه شاید زنگ بزنه خونه و من نباشم صدای زنگ در اومد زهرا چادرشو سرش گذاشت و رفت درو باز کرد از پنجره نگاه کردم ،اقا جواد بود در باز شد و اومدن داخل آقا جواد: سلام مامان: سلام پسرم خوبی؟ - سلام آقا جواد اقا جواد : خیلی ممنون چند دقیقه بعد بابا هم به جمع ما اضافه شد همه دور هفت سین نشسته بودن منم یه گوشه ای نشستم همه چشماشون بسته بود و دعا میخوندن ای کاش میشد التماس کنم برای عزیز منم دعا کنن... ••••• 🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا