eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبل از روز شماری برایِ محرم ؛ برای غدیر روز شماری کنید ! غدیر و دستِ بالا رفته‌ۍ آقا امیرالمومنین رو جدی نگرفتن کھ سرِ اباعبدالله‌الحُسین ؏ ؛ رفت بالای نیزه‌ها ..❕🚶‍♂ https://eitaa.com/Navid_safare 🍃
دست بردار از اینکه آخرتتو آتیش بزنی با هر کاری که خدا برات گفته خوب نیست نزار دل خدارو بشکنی تا که یه عده تو دنیا بهت بگن : آفرین... ..
🌱چـــله زیارت عاشورا🌱 به نیابت از شهید نوید صفری هدیه به امام حسین(ع) روز: بیست و چهارم https://eitaa.com/Navid_safare
20.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿با هر کس قصد دوستی دارید با دو خصلت او را امتحان کنید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱چـــله زیارت عاشورا🌱 به نیابت از شهید نوید صفری هدیه به امام حسین(ع) روز: بیست و پنجم https://eitaa.com/Navid_safare
شما بزرگواران ان شاءالله حاجت روا و عاقت بخیر 🪴
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود.. و میدانستم باید زحمتم را کم کنم.. که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم... سحر زمستانی سردی بود.. و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد... و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید _چیزی شده خواهرم؟ انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد _چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟ صدای ✨تلاوت قرآن مادرش✨ از اتاق کناری به جانم میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم _من پول ندارم بلیط تهران بگیرم. سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم _البته برسم ایران، پس میدم! که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم با سرانگشتانش بازی میکند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد... دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد.. و او در ، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم... پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که درهمان پاشنه در،... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد