eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
81 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
✨اگر می خواهی محبوب خدا شوی گمنام باش! کار کن برای خدا نه برای معروفیت!✨ 🌱 ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ https://eitaa.com/Navid_safare 💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبادا این‌ دنیا‌ را‌ آنقدر‌ جدی‌ بگیری که‌ آخرتت‌ را‌ فراموش‌ کنی ! دنیا‌ به‌ مثل‌ شیشه‌ای‌ میماند‌ که یكدفعه‌ میبینی‌ از‌ دستت‌ افتاد‌ و‌ شکست . - شهیدمهدی‌باکری ره «دوکلوم‌حرف‌ازشهدا🌿»
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه فیلم خیلی خیلی خاااص و کمتر دیده شده از شهید نوید شهدا چطور میشه که شهید میشن. رمز و راز شهادت رو از نگاه شهیدنوید ببینید و بشنوید👆 . شهادت یه انتخاب صدرصدی هست، باید کاملا از تعلقات جدا شده باشی و آماده باشی تا انتخاب بشی.
4.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 مملکت امام زمانی به دانش‌آموزای این شکلی نیاز داره ... 🍃🌺🍃🌺🍃
بخوان دعای فرج را ، دعا اثر دارد...!
اللّهم وَامنُن عَلَیَّ بِکُلِّ ما یُصلِحُنی فی دُنیایَ و آخِرَتی خدای من هر آنچه در دنیا وآخرتم باعث اصلاحم شود به من عنایت کن...🌱
📌 جدید ترین طرح دیوارنگاره میدان فلسطین تهران با طرحی از فرار اشغالگران سرزمین‌های فلسطین به همراه شعار " قصاص خواهیم کرد، از جایی که فکرش را میکنید و نمیکنید!"   🇮🇷🇰🇼 https://eitaa.com/Navid_safare
2.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر وقت از ته دلت گفتی خدایـا . . !♥️ تنها امیدم فقط تویی 🥺.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ رمان مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد : «دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ...