eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
81 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 دل شهیـد وسیع و بی انتهاست... زیرا هرگاه رود به اقیانوس متصل شود دیگر رود نیست اقیانوس است... دل شهید است که ، به معدن عظمت الهی متصل است و معدن عظمت هم که می‌دانی بی‌انتهاست…
نوید دلها 🫀🪖
-
💥بخشی از وصیت نامه شهید قهاری؛ خدایا مرگم را شهادت در راه خودت قرار بده نه بخاطر بهشت ات ،بلکه بخاطر شهدایی که در کنارم شهید شده اند ،تا روی دیدن آن ها را داشته باشم . ✨ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
نوید دلها 🫀🪖
.␥'•. ✨به معنای کلمه‌یِ «مقاومت» فکر می‌کنم✨ به «قام» و «قوام». به ایستادن و ماندن و سر خم نکردن. به مقاومت که عقیده‌ست و قرار نیست تمام بشود. مقاومیم و قوام، نامِ کوچکِ همه‌ی مردان و زنان ماست. هزار سال هم که طوفان بشود، درختِ زیتونِ خانه‌مان، یک روز بهارْ ثمر می‌دهد. قوّام، بر وزن فعّال یعنی بسیار قیام کننده _ یا ایها الذین امنوا، کونوا قوّامین لِلَّه ؛ ای کسانی که ایمان آورده اید، همواره برای خدا قیام کنید . . [۸.مائده] 💥 ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
بخوان دعای فرج را که یار برگردد بخوان دعای فرج را که شب سحر گردد 💥خوندی امروز!؟ ✨اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ...✨
10.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥یاحسـین‌ !♡نظری‌کن‌به‌دلم‌؛حال‌دلم‌خوب‌شود! حال‌واحوال‌گدایت‌،بخداجالب‌نیست☆ 🌱
✍🏻 رمان 💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 💠 دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و ضجه می‌زد. 💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط را صدا می‌زدم بلکه شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 💠 خودش هم بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 💠 یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. ...