🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان_لبخند_بهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت نهم
سوگل دستی روی شانه ام میکشد
_کجا رفتی یهو؟
+همینجام
_میگم نورا یه سوال بپرسم؟
+بپرس عزیزم راحت باش
_میگم تو این مدت خواهر یا برادر دار نشدی ؟
+یه بار داشتم میشدم ولی نشد . یکسال بعد از قطع رابطه با شما مامانم حامله شد . بعداز چهار ماه رفتیم برای سونو گرافی گفتن بچه دختره ، قرار بود اسمشو بزاریم نبات ولی حدودا ۱۰ روز بعد از سونو گرافی بچه افتاد .
نگاه غمگینش را به صورتم میدوزد
_آخی چه بد شد
لبخند تلخی میزنم
+حتما خواست خدا بوده
_ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
+نه بابا این چه حرفیه . حالا تو بقیه ی ماجرا رو تعریف کن .
سوگل سیبی از توی ظرف بر میدارد و شروع به پوست کندن میکند
_آره داشتم برات میگفتم . شهروز و شهریارم اخلاقاشون مثل قبل بود
+میدونی الان شهروز و شهریار چند سالشونه؟ من فقط یادم که شهروز همسن داداشت بود ولی نمیدونم چند سالشه
_شهروز ۲۳ سالشه شهریارم ۲۱ سالشه . میدونی من واقعا باورم نمیشه این دوتا باهم برادرن . شهریار انقدر مهربون و خون گرمه . شهروز انقدر سرد و تلخه . دقیقا نقطه مقتبل هم هستن . شاید .....
باصدای خاله شیرین حرف سوگل نصفه کاره میماند
_دخترا بیاید پایین آقا محسن و خانوادش اومدن.
سوگل سیب نیمه پوست کنده را داخل ظرف میگذارد
_ای بابا تازه داشتم گرم میشدم
با خنده میگویم
+بیا برو انقدر حرف نزن
سوگل از در خارج میشود و رو به من میگوید
_بیا دیگه
سر تکان میدهم
+باشه یه لحظه صبر کن
کیفم را از روی جالباسی پایین می آورم و چادر رنگی ام را از آن بیرون میکشم . چادر کاراملی تیره رنگی که روی آن گل های ریز و درشت طلایی نقش بسته اند . چادر را به آرامی روی سرم می اندازم و به سمت سوگل میروم
+خب دیگه بریم
🌿🌸🌿
《مطمئنم آسمان هم وامدار چشم اوست
موج را باید که با گیسوی او تفسیر کرد》
سامان رضایی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان لبخند بهشتی 💖
نویسنده: میم بانو
قسمت دهم
سوگل لبخند نمکینی میزند
_به به چه چادر قشنگی
+قابل نداره عزیزم
_خیلی ممنون به سر صاحبش قشنگه
+ممنونم
هر دو باهم از پله ها پایین میرویم . جلوی در ورودی برای استقبال می ایستیم . ابتدا عمو محسن وارد میشود . هنوز هم هیکلی و چهار شانه است . صورت سفید و چشم های آبی اش اورا به اروپایی ها شبه میکند . این ویژگی هارا از بابا رضا به ارث برده است . موهای جو گندمی اش را به یک سمت شانه زده . کت شلوار طوسی رنگی با بلیز آبی به تن کرده .
+سلام عمو
_سلام عمو جان خوبی ؟
+خیلی ممنون شما خوبید
_شکر خدا
با گفتن جمله آخرش با سرعت از کنارم میگذرد . درست مثل گذشته سرد و مغرور است . بعد از عمو به سمت بهاره میروم . صورت سفید و استخوانی اش با بینی عملی و چشم های ریزش تناسب دارد . کمی از موهای طلایی اش از روسری مشکیش بیرون زده . مانتوی خوش دوخت سبز تیره ی بلندی به تن کرده که اندام لاغر و ترکیه ای اش را زیباتر نشان میدهد .
لبخند تصنعی میزنم
+سلام بهاره خانم خوش اومدین
_سلام خانم . خیلی ممنون
ازبچگی هم نمیتوانستم به بهاره بگویم خاله . نه من میتوانستم نه سوگل و سجاد . همیشه ساکت و کم حرف بود . کاری به کسی نداشت اما به قول معروف اگر پا روی دمش بگزاری خوب بلد است از خجالتت در بیاید .
از فکر بیرون می آیم و سرم را بلند میکنم . با دیدن شهروز همیشه مغرور و پوزخند های گوشه ی لبش اوقاتم تلخ میشود .
🌿🌸🌿
《یک نفر ای کاش میشد مینشست و میشنید
تا بگویم چشم آهویش چه با این شیر کرد》
سامان رضایی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﹝خوشبخٺآنھ خـدآ
خیلۍبزࢪگٺࢪازدݪوآپسۍها؎
مآهسٺ🌿🌧﹞
-آࢪومتکـࢪاࢪکنباخودٺ
یہخداییهسٺ،دوسِٺداࢪھ
#حاجتروایی یکی از بزرگواران
ان شاءالله همه حاجت روا بشن ❤️🌱✨
https://eitaa.com/Navid_safare
#حدیث_گرافی
و هرگز کسی که دعا میکند ؛
هلاک نخواهد شد! . . .🌱✨
ـ پیامبراکرم(ص)
میگفتکہ:
مادرقبالِتمامکسانیکہراهکجمیروند مسئولیم،حقنداریمباآنهابرخوردتندکنیم..!
ازکجامعلومکہمادرانحرافاینهانقش
نداشتهباشیم...!!🙃🖐🏻
«شهیدابراهیمهمت»"
{🌦🍁}
امیــر الـمؤمـنین :
دزدتـرین دزد هـا کـسی اسـت کـِــ
از نمــاز خـود بـــدزدد... ٰٖ🍃
«یعنی آن را به طور کامل به جا نیاورد»
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
نماز#اول_وقت
دعای فرج بخوان دعا اثر دارد...
به نیابت از رفیق #شهیدت_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان_(ع)
•┄═•🌤•═┄•
https://eitaa.com/Navid_safare
•┄═•🌤•═┄•