eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونی تباھ یعنی چے؟! ینۍ وقتۍ توی موقعیـت گناه قرار میگیرۍ هِی آقا جان مهدۍ میگه...نه این گناه نمیکنه نه...ایـن فرق دارھ وسوسه نمیشه! نه این.. اما ما ټهش پـامونو بـه گناھ میدیم و آقا جان سرشـو پایین مینـدازه و دور میـشه😔💔(:
ناراحت‌بود ): بهش‌گفتم‌محمدحسین‌چراناراحتۍ؟! گفت:خیلۍ‌جامعہ‌خراب‌شدھ، آدم‌بہ‌گناه‌مۍ‌افته.🔥 رفیقش‌گفت:خد‌اتوبہ‌رو‌ براۍ‌همین‌گذاشته... وگفتہ‌ڪہ‌من‌گناهاتون‌رو‌میبخشم... محمد‌حسین‌قانع‌نشد‌وگفت: وقتۍ‌یہ‌قطرھ‌جوهر‌مۍ‌افتہ‌ روآینہ،شایددستمال‌بردارۍ‌! وقطرھ‌روپاڪ‌کنۍ‌،ولۍ‌آینہ‌کدر‌میشه..(: _--_🌱 {❄️☃} ☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقانوید مقید بود هرروز زیارت عاشورابخونه. باادب وتواضع،دو زانو رو به قبله می نشست و با صدایی آرام، فرازهای زیارت عاشورا رازمزمه میکرد. چندباری وسط زیارت، گریزمی زدبه روضه وبیت شعری می خواند واشک می ریخت. اشک چشمهایش راهم به صورت و سینه اش می کشید. انقدربا صفا بود این حس وحال خواندنش که میگفتم کاش هیچ وقت این لحظات تمام نشوند... . . . • 🌱' زیارت پرفیض ووالامقام عاشورا رابخوانید. هر کس چھل روز زیارت عاشورا بخواند و ثوابش را بھ من هدیہ کند ، حاجتش را از خُدا میگیرم ‌؛ اگر بھ صلاحش نباشد آن دنیا جبران میکنم! میگفت:تمام حسرتم این است که چقدردیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست https://eitaa.com/Navid_safare
ارسالی یکی از بزرگواران 😍🙏 ان شاءالله حاجت روا 🙏
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هفتاد_یکم +داداشم بود با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند _جدی میگی یا داری مسخرم میکنی ؟ +جدی میگم نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد _ولی اصلا شبه هم نیستید . راستشو بخای اولش فکر کردم باهم دوستید ولی میدونم تو اهل این کارا نیستی . آخه یه مقدار هم سر و شکلش به تو نمی خوره یه حالت جنتلمنی داره و بعد ریز ریز میخندد +این که چرا سر و شکلش به من نمیخوره هم داستان داره سوت کوتاهی میزند و میگوید _چه شاسی بلند خوشگلی هم داشت چشمکی میزند و با خنده ادامه میدهد _نگفته بودی پولدارید شیطون دوباره میخندم +ماشین که مال ما نیست مال خود داداشمه با چهره ای در هم رفته و پکر نگاهم میکند _مسخرم میکنی ؟ سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم +نه مسخرت نمیکنم برادر ناتنیمه ابرو بالا می اندازد _چه جالب تاحالا بهم نگفته بودی +راستشو بخای خودمم خیلی وقت نیست که فهمیدم هستی گیج و منگ نگاهم میکند . معلوم است که از حرف هایم سر در نمی آورد . به سمت در کافی شاپ میروم +بیا بریم تو تا برات تعریف کنم هستی پشت سرم وارد میشود . به سمت همان میزی که دفعه ی قبل انتخاب کردیم میرویم و روی صندلی ها مینشینیم . نگاهم را دور تا دور کافی شاپ میچرخانم . تمام دیوار ها پر از تابلو های نقاشی کلاسیک است . دیوار ها را رنگ قهوه ایه سوخته پوشانده و گف زمین پارکت شکلاتی رنگی جذابیت خاصی به فضا بخشیده . بر عکس دفعه ی قبل این بار کافی شاپ خلوت است . نگاهم را از زمین میگیرم و به هستی میدوزم . وقتی سنگینی نگاهم را احساس میکند سر بلند میکند و با اشتیاق میگوید _خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه لبخند گرمی نثارش میکنم 🌿🌸🌿 《چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی چون باد صحرگاهم در بی سر و سامانی》 رهی معیری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هفتاد_دوم با اشتیاق میگوید _خب تعریف کن ببینم ماجرای خان داداشت چیه ؟ لبخند گرمی نثارش میکنم +راستش شهریار ۲ ماه شیر مادرمو خورده بخاطر همین به من محرمه . در اصل پسر عمومه . من خودم تازه ۳ ماهه فهمیدم . اینکه چرا تازه فهمیدم خودش یه داستان طولانیه که نمیتونم برات تعریف کنم سر تکان میدهد _چه جالب ! اولشم که گفتی برادرمه واقعا تعجب کردم . +آره خب . شهریار خیلی خوشگل تر از منه هستی که انگار هول کرده میگوید _نه منظورم این نبود . تو هم خیلی خوشگلی . کلی گفتم میخندم +دیگه نمیتونی ماست مالی کنی او هم متقابلا میخندد . با نزدیک شدن مرد پیشخدمت بحثمان نیمه کاره میماند . بعد از ثبت سفارش از ما دور میشود . هستی دوباره نگاهش را به من میدوزد _خب نگفتی چیکارم داری ؟ بعد از کمی مکث میگویم +میخوام هرچی راجب نازنین میدونی رو بهم بگی . نمیدانم کار درستی میکنم که این سوال را از هستی میپرسم ، چون ممکن است کار خود هستی باشد . اگرچه به او اعتماد دارم اما به قول شهریار فعلا همه در مَضَنِ اتهام هستند . اگر شهریار میفهمید که با چه کسی قرار گذاشتم و میخواهم چه سوالی بپرسم مطمئنا نمیگذاشت به کافی شاپ بیایم برای همین چیزی به او نگفتم . هستی انگار از سوالم جا خورده است _چه طور مگه ؟ سعی میکنم خودم را بیخیال نشان بدهم . شانه بالا می اندازم +همینجوری . به نظرم آدم جالبی اومد میخوام راجبش بیشتر بدونم ! بی تفاوت میگوید _من چیز زیادی ازش نمیدونم هرچی که میدونستم روز اولی که دیدمت بهت گفتم . حرف هایش کمی برایم شک برانگیز است اما به روی خودم نمی آورم ؛ اگر بیشتر از این سوال پیچش کنم مشکوک میشود . سعی میکنم بحث را منحرف کنم +راستی از پسرداییت سبحان چه خبر ؟ لبخند محزونی میزند و سعی میکند ظاهرش را حفظ کند _۱۰ روز پیش رفت محضر عقد کرد 🌿🌸🌿 《هر کجا عشق آید و ساکن شود هرچه ناممکن بود ممکن شود》 مولانا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد‌از‌شهادت‌آقامحسن ؛ دیدم‌علی‌همش‌میوفته! میخواستم‌ببرمش‌دکتر... شب‌محسن‌اومدتوخوابم‌بهم‌گفت : خانم!علی‌چیزیش‌نیست💔 منو‌میبینه‌میخوادبغلم‌کنه‌نمیتونه!🥺 +به‌نقل‌ازهمسرشهید
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••♥️•• مادرے‌عباسش‌را‌هدیہ‌ڪرد وازآن‌روزتمام‌مادرهاے‌عاشق‌پیشہ‌خجل‌گشتند ازدریغ‌ڪردن‌جوان‌هاے‌رعنایشان😎 واینگونہ‌شدڪھ‌سالهاست‌آن‌ها‌رابھ "مادران‌شھدا"میشناسیم...(: 🕊