#تلنگرانه
تمرین کنیم به
"غم کسی نخندیم"
بر دیگری "تهمت ناروا" نبندیم....
حریم آبروی دیگری را
بدون اجازه وارد نشویم
دنیا دو روز است
"هوای دل یکدیگر" را
بیشتر داشته باشیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_هجدهم
بخش_چهارم
سرتکان میدهم و شروع به گفتن حرف هایی میکنم که از قبل آماده کرده ام
+یکی از مواردی که خیلی برام مهمه نماز اول وقته .
اولین شرطم اینکه همیشه و در هر شرایطی نماز اول وقت بخونیم .
دروغ گفتن یا پنهان کاری رو دوست ندارم .
مخالف خشونتم به ویژه برای تربیت بچه .
یک موردی هست درباره مراسم نامزدی که اون رو در جمع اعلام میکنم .
بقبه موارد هم انشاالله در مدت محرمیت موقت میگم .
دلم میخواهد بگویم همین که هستی برایم کافیست .
میخوام بگویم با همه ی خوبی ها و بدی هایت میخواهمت .
لبخندی از سر رضایت میزند و لبش را با زبان تر میکند
_راجب پنهان کاری و صداقت همون انتظاری که شما از من دارید من هم دارم .
من با شناختی که از شما دارم نکته قابل ذکر دیگه ندارم .
تنها چیزی که خیلی برام مهم بود پذیرش شغل و بیماریم بود که جلسه اول راجبش صحبت کردیم .
قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد ، نگاهی پر ذوق و شوق تحویلم میدهد .
نگاهی که در آن عشق میبینم ، نگاهی که سخن عشق میگوید .
نگاهش را میدزدد و خجالت زده به دست هایش خیره میشود .
بعد از مدت کوتاهی از اتاق خارج میشویم .
عمو محمود لبخند مهربانی میزند
_خب عمو جان به تفاهم رسیدید ؟
لبخند کوچکی میزنم و با خخجالت به لبه چادرم چشم میدوزم
+فکر میکنم
عمو محمود با رضایت سر تکات میدهد
_خب الحمدلله .
دیگه بریم کم کم راجب مهریه و عقد و انشاالله عروسی صحبت کنیم .
شما مهریه مد نظرتون چقدره ؟
پدرم میگوید
+قبلا راجبش صحبت کردم با خانواده اگه اجازه بدید خود نورا بگه
همو محمو خطاب به من میگوید
_بگو عمو جان
با تحکم میگویم
+طبق صحبتی که کردیم و خانوادم هم پذیرفتن میخوام به نیت ۱۴ مهصوم مهریم ۱۴ تا سکه باشه
عمو محمود سریع میگوید
_نه عمو جان بیشترش کن ۱۴ تا کمه .
خاله شیرین حرف عمو محمود را تایید میکند و سجاد فقط در سکوت به گل های قالی خیره شده و آنها را میکاود .
لبخند پهنی میزنم
+نمیخوام مهریم زیاد باشه .
زندگی که قرار باشه پایدار باشه ، پایدار میمونه ، مهریه و این حرفا همش بهونس .
همه لبخند میزنند و سجاد رضایتمند نگاهم میکند .
بی اختیار از نگاهش ذوق میکنم ، حبه حبه قند در دلم آب میشود .
شهریار آرام سرش را به گوشم نزدیک میکند
_چه خبره ۱۴ تا ؟
بگو میخوام بخاطر یگانگی خدا یدونش بکنم . اگه سجاد نگیرتت میمونی رو دستمون میترشیا !
پشت چشمی برایش نازک میکنم و آرام زمزمه میکنم
+تو برو نگران خودت باش تا میر پسر نشدی زن گیرت بیاد وگرنه برا من خواستگار زیاده .
چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_نوزدهم
بخش اول
چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد .
عمو محمود ادامه میدهد
_پس فعلا قرار بر ۱۴ تا سکه و طبق رسوم قران و شاخه نبات .
بازم اگه خواستید اضافه کنید تا قبل عقد تعیین کنید .
فکری به ذهنم میرسد .
سریع میگویم
+عمو میشه یه چیز دیگه هم اضافه کنم ؟
با لبخند سر تکان میدهد
+میخوام ۱۰۰ تا ساخه گل رز هم اضافه کنم .
نگاهم را بین پدرم و مادرم میگردانم مادرم با لبخند و پدرم با تکان دادن سر تاییدش را اعلام میکند .
خاله شیرین با محبت میگوید
_چرا نمیشه عزیزم ؟ هر چی دوست داری اضافه کن .
سجاد سر بلند میکند و نیم نگاهی به من می ندازد .
لبخند پهنی میزند و چشم میدزذ .
لبخندی از سر شادی میزنم و از خاله شیرین تشکر میکنم .
عمو محمود تسبیح فیروزه اش را دور دستش میپیچد .
_به نظر من یه عقد کوتاه یک ماهه ای خونده بشه تا بیشتر باهم آشنا بشن و صحبت کنن .
پدرم لبخندی از سر رضایت میزند
+بله منم موافقم .
مادرم و خاله شیرین هم تایید میکنند .
عمو محمود میگوید
_فقط مهریه این عقد کوتاه چقدر باشه ؟
پدر ابرو بالا می اندازد
+مهریه نمیخواد
_نه نمیشه که یه نیم سکه خوبه ؟
سجاد کمی خودش را جلو میکشد و سریع میگوید
+یه نیم سکه و ۱۰ شاخه گل رز . لطفا دیگه نه نیارید
شهریار با خنده میگوید
_فضا داره احساسی میشه .
با حرف شهریار همه میخندد .
بخاطر حرف سجاد مهریه را قبول میکنیم .
سجاد دوباره سر بلند میکند و من را نگاه میکند . نگاهش پر از حرف است .
انگار میخواهد چیزی را با زبان بگوید اما نمیتواند .
نگاهش را از من میگیرد و چادرم میدوزد .
با شادی نگاهم را دور تا دور جمع میچرخانم .
فکرش را هم نمیکردم روزی که در آرزوهایم تصور میکردم به واقعیت تبدیل شده است .
میترسم ، میترسم همه چیز خواب باشد و از این خواب شیرین بیدار شوم .
دلم میخواهد اگر خواب است در این خواب بمیرم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نفس عمیقی میکشم و به خیابان چشم میدوزم .
دل در دلم نیست که سجاد را ببینم .
دیروز به خواست بزرگتر ها صیغه محرمیت یک ماهه ای بین ما خوانده شد و امروز قرار است من و سجاد برای آشنایی بیشتر بیرون کشت و گذاری داشته باشیم .
با صدای بوق ماشین سر بلند میکنم .
با دیدن ماشین عمو محمود ذوق میکنم .
سجاد پشت فرمان نشسته ، برایم دست تکان میدهد و با محبت لبخند میزند .
به خاطر هیجان زیاد دست هایم یخ کرده اند .
دست های یخ کرده ام را روی گونه های داغم میکشم و با قدم هایی آهسته با ماشین نزدیک میشوم .
سجاد از ماشین پیاده میشود و در را برایم باز میکند .
تشکر میکنم و مینشینم .
هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست .
باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دعای فرج بخوان دعا اثر دارد...
به نیابت از رفیق #شهیدت_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان_(ع)
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
https://eitaa.com/Navid_safare
♥️♥️:♥️♥️
«إبتَسم؛ فَلَن یَتغیّر العالم بِحُزنک»
بخند که جهان
با اندوهِ تو دگرگون نمیشود...😌💕
- جبران خلیل جبران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_نوزدهم
بخش_دوم
هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست .
باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم .
خداوند بعد از آن همه مستی بلندی بلاخره جاده زندگی ام را هموار کرد .
سجاد ماشین را روشن میکنم .
نگاهی به او می اندازم .
این بار کلاه گیس مشکی رنگ گذاشته .
این کلاه گیس طبیعی تر از قبلیست و بیشتر به موهای اصلی اش شباهت دارد .
صورتش شاداب و چشم هایش خندان است .
تیشرت سفید رنگ و روی آن بلیز لیمویی به تن کرده و دکمه هایش را باز گذاشته است .
من را نگاه میکند و لبخند شیرینی میزند
_خبر جدیدی ندارید ؟
فکر میکردم هول سود اما کاملا بر خودش مسلط است .
متقابلا لبخند میزنم
+نه خبری نیست چطور مگه ؟
نگاهی معناداری حواله ام میکند
_بی منظور پرسیدم
زبانش یه چیز میگوید چشم هایش یه چیز دیگر .
معلوم نیست برای چه سوالش را پرسید .
بدون اینکه من را نگاه کند میگوید
_کجا بریم .
شانه بالا می اندازم
+برای من فرقی نداره
_پس بریم یه پارک سر سبز قدم بزنیم .
و بعد با چشمایی ذوق زده نگاهم میکند .
به دست هایم نگاه میکنم .
کف دست هایم عرق کرده ، دارم از خجالت ذوب میشوم .
نمیدانم چرا بیشتر از قبل از او خجالت میکشم .
در تمام طول مسیر تقریبا ساکت بودم .
سجاد چند باری سر صحبت را باز کرد اما آنقدر کوتاه جوابش را دادم که هر چه تلاش میکرد نمیتوانست بحث را ادامه بدهد .
از بودن در کنارش خوشحالم اما خیلی خجالت میکشم و این احساس مانع بروز شادی ام میشود .
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به پارک می اندازم .
پر از درخت های سر سبز و گل های خوش رنگ است .
لبخند میزنم و با اشتیاق نگاهم را بیت درخت ها میگردانم .
سجاد ماشین را دور میزند و با فاصله کمی کنارم میایستد
همانطور که به پارک اشاره میکند میگوید
_خب بریم .
با هم شروع به قدم زدن میکنیم .
به رو به رو خیره میشود و سکوت را میشکند .
_احساسات من به شما از اولین باری که رفتیم خونه عمو محسن شروع شد .
وقتی شهریار براتون کیک رو آورد شما از ته دل خندیدین . منم بی اختیار خندیدم و با خنده شما ذوق کردم .
از این رفتارم تعجب کردم .
از اون روز به بعد هرچی زمان بیشتری میگذشت میدیدم شما ییشتر تو زندگیم برام اهمیت پیدا میکند .
با خنده هاتون میخندیدم با ناراحتیاتون ناراحت میشدم .
وقتی از تپه افتادین انقدر حالم گرفته بود که یکی باید میومد منو جمع میکرد نمیدونستم با اون حالم چطوری باید عادی رفتار کنم .
یا روزی که توی اون ساختمان متروکه اذیتتون کرده بودن انقدر عصبی بودم که نمیتونستم هیچ جوره خودمو کنترل کنم .
من مشکی با این مسئله نداشتم .
مشکل اصلی من این بود که میترسیدم احساساتم اشتباه باشه .
میترسیدم عشقم عشق کاذب باشه .
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_نوزدهم
بخش_سوم
بخاطر همین تصمیم گرفتم تا مدت طولانی شما رو نبینم بلکه یادم بره .
با خودم میگفتم از دل برود هر آنکه از دیده رود .
ولی اشتباه میکردم .
بی فکر فرو میروم .
حق با او بود . قبل از سرطانش یک مدت طولانی سجاد از جمع های خانوادگی فرار میکرد و شهر های مختلف برای کمک به محرومان میرفت و یک جا بند نمیشد .
درست میگفت اما من آن زمان شک نکردم ، بخاطر اینکه اصلا به سجاد توجه نمیکردم و بود و نبودش در جمع های خانوادگی فرقی به حالم نداشت .
دوباره با اشتیاق گوش به حرف هایش میسپارم
_نه تنها از علاقم کاسته نشد بلکه بیشتر هم شد .
من یه دفتر دارم که توش هر روز یه بیت شعر با توجه با حال و هوای اون روزم مینویسم .
تو مدتی که از شما خوشم اومده بود با اینکه هر بار دلم میخواست یه شعر عاشقانه بنویسم اما از این کار امتناع میکردم .
میترسیدم ، هنوز امید داشتم که این علاقه از دلم بیرون بره .
ولی یه روزدیگه طاقت نیاوردم .
دفترو برداشتم ، اولین شعری که به ذهنم رسید رو نوشتم .
اما وسطاش پشیمون شدم و بقیه شعر رو ننوشتم ، اون تیکه ای که نوشتخ بودم رو هم پاک کردم .
اون روز که رفتید تو اتاقم وقتی دفترو تو دستتون دیدم خیلی ترسیدم .
از این میترسیدم که شعر رو خونده باشید و ......
کلافه دستی به صورتش میکشد .
تازه آن روز را بیاد می آورم .
پس علت عصبانیت و رفتار عجیبش همین بود .
دست هایش را در جیب شلوار کرم رنگش فرو میبرد و نگاهش را وصل زمین میکند
_زمان میگذشت و من روز به روز بیشتر تو عشق و علاقه فرو میرفتم .
میترسیدم از اینکه شما رو از دست بدم .
تا اینکه یه روز علاقرو تو چشمای شما هم دیدم .
اون شد واسم قوت قلب .
تا مدت ها شاد و سرحال بودم . تصمیم گرفتم بیام خواستگاری که فهمیدم سرطان گرفتم .
همه ی امیدم نا امید شد .
اون روز سر مزار سوگل که حرفاتون رو شنیدم و یقین پیدا کردم به علاقتون هم خوشحال بودم هم ناراحت .
خوشحال از اینکه یه قدم به خواستم نزدیک شدم .
ناراحت از اینکه اگه سرطان جونمو بگیره شما میخواید چیکار کنید .
تصمیم گرفتم باهاتون حرف بزنم و متقاعدتون کنم که لهتون علاقه ندارم .
وقتی اومدم پیشتون فهمیدم فقط من نبودم که از چشم هاتون علاقه رو خوندم شما هم از چشم های من عشقو خوندید .
سعی کردم با بیماریم متقاعدتون کنم ولی فایده ای نداشت .
اون روز بابت تک تک کلمه هایی که بهتون گفتم عذاب کشیدم ، نابود شدم ، ولی چاره ای نداشتم .
برای سرطانم که رفتم دکتر چون زود متوجه شده بودم و نوع سرطانم بد خیم نبود دکتر گفت به احتمال زیاد درمان میشه .
من یک ماهی رفتم مشهد تا هم از امام رضا کمک بخوام هم اونجا تحت درمان باشم تا کسی نفهمه .
بعد که برگشتم خانوادم متوجه شدن .
فهمیدن خانوادم همانا و داغون شدن مامانم همانا .
اون خودش یه داستان طولانی و جدا داره که فعلا به همین قدر توضیح بسنده میکنم .
یه مدت گذشت روند درمان خبلی خوب پیش رفت .
دکتر بهم گفت احتمال درمان شدنت خیلی بیشتر از قبله و تقریبا میشه با اطمینان گفت که درمان میشی .
دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بیو_گرافی
أَلَيْــــسَاللَّهُبِكَــــافٍعَبْدَهُ ۖ
بہعشقطٌازجـہـانگذشتن!
「💚🧕🏻」
-میگفت..
ایخواهران!جهادِ شماحجابشماست..
واثریکهحجابشمامیتواندبررویِ
مردمبگذارد،
خونِمانمیتواندبگذارد!'
#شهیدمحمدرضاشیخی✨
https://eitaa.com/Navid_safare
#Story | #Profile
-وأنَّاللهسيُعوِّضناعَمَّامَرَرْنابِه
+خداآنچهراکهبهماگذشتجبرانخواهدکرد💚
#آیهگرافی🦋
https://eitaa.com/Navid_safare
#دلتنگے_شهدایے 🕊♥️
دلِ من تنگِ همین یڪ لبخنـد و تـو...
در خنده مستانه خود مےگـذرے🍃
نوش جانت امّا ...
گاه گاهے بہ دل خستہ ما هم نظرے:)✨
#بانویدتاشهادت
#کلامشهید🌷
وَقتی درونَت پاڪ باشَد
خُدا چِهرهات را گیرا میڪُند
این گیرایی از زیبایی و جَوانی نیست..
این گیرایی از نورِ ایمانی است
ڪه دَر ظاهِر نَمایان میشَود..
#شهید_محمدرضادهقانامیری..
کسانـیكبـرایهدایـتدیگران؛
تلاشمـیکنند،بـهجائمردن..
"شهیدمـیشونـد!..
#استاد_پناهیان