eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.9هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
482 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌿 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌾 فرمود هر که در شب هجدهم ده رکعت نماز گذارد هر دو رکعت به یک سلام و در هر رکعت بعد از حمد پنج بار توحید را بخواند خداوند هر حاجت که در این شب خواسته باشد برآورد و اگر شقی باشد خداوند او را سعید گرداند و اگر در آن سال بمیرد شهید می میرد (ترجمه اقبال، ج 2, ص943) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🌼 🌿 🌼🌿🌼 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ شیرینی رو خیلی خوب بلدم درست ک
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ مامان نگاهی به بابا کرد بابا با سر گفتن که برن. مامان لبخندی زد و گفت: _بله بفرمایید از بابا هم اجازه گرفتن و داماد که لاغر و قد بلند بود و کمی پوستش سبزه بود با کت و شلوار مشکی بلند شد و فاطمه هم ایستاد و رفتن سمت اتاق تا حرفاشونو بزنن. توی این مدتی که رفتن محسن پذیرایی کرد و بابا هم کمکش کرد و نشست کنار بابا و همه حرف میزدن یکی از خانوما پرسید: _عزیزم چندوقته ازدواج کردید؟ _سه ماهه! _آخی پس تازه هم هست مبارک باشه خوشبخت بشید _بله ممنون سلامت باشید زمان خیلی دیر میگذشت نزدیک یکساعته هنوز نیومدن حسابی خسته شده بودم که بعد از کلی وقت اومدن با وارد شدنشون همه صلوات فرستادن و فاطمه کنارم نشست.‌ آروم بهش گفتم: _حالت خوبه؟ _آره خداروشکر _چطور بود؟! _نمیدونم باید فکرامو بکنم بعد از چند دقیقه خداحافظی کردن و گفتن که منتظر خبرن! بعد از رفتنشون محسن یکم نشست و بعد خداحافظی کرد و گفت : _فاطمه خانوم راحت نیستن میرم! قرار شد فردا بیاد دنبالم تا بریم خونمونو تمیز کنیم مامان گفت: _خاله بزار ماهم بیایم کمک خسته نشید عزیزم! _نه خاله هستیم خودمون انشاالله شما برای جهاز چینی بیاید مامان خندید و گفت: _باشه عزیزم هرجور راحتید انشاالله که همیشه خوشتون باشه! محسن خداحافظی کرد و رفت فاطمه چادرشو درآورد بابا ازش پرسید: _نظرت چیه؟ _نمیدونم بابا خوب بود ولی باید فکرامو بکنم _اره عزیزم قشنگ فکراتو بکن عجله‌ای نیست! _چشم فاطمه رفت توی اتاق تا لباساشو عوض کنه و منم کمک مامان ظرف هارو شستم و خونه رو جارو زدم یکم خورده شیرینی ریخته بودن و بعد از تموم شدن کارا رفتم توی اتاقم. انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد نصف شب چشمامو باز کردم دیدم یه نفر سیاه نشسته بالای سرم و چشماش برق میزنه جیغ زدم که یه پشتی خورد تو سرم. فاطمه گفت: _جیغ نزن چته؟ منم +فاااطمه چرا اینطوری میکنی نشستی زل زدی به من که چی؟ _چیکار تو دارم خوابم نمیبره! +چرا خب؟ _نمیدونم فکر و خیال +بخواب بابا یادت میره پشتمو کردم بهش و دوباره خوابیدم صدای اذان اومد مسجد کنار خونمونه برای همین صداش خیلی بلند و واضح همیشه توی خونه میپیچه بابا و مامان هم بیشتر وقتا مسجدن. دلم هوای مسجد کرد رفتم پایین بابا داشت وضو میگرفت _سلام بابا کجا میری؟ +سلام عزیزبابا مسجد! _منم میام +چه عجب باشه سریع اماده شو بریم مامانتم داره اماده میشه سریع پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا فاطمه داشت چادرشو سرش میکرد _به به کجا به سلامتی؟ +میخوام برم مسجد! _عه منم وایسا تا اماده بشم بریم! سریع رفتم سمت کمدم و لباسامو پوشیدم و رفتم پایین تقریبا چندماهی میشه که صبحا مسجد دسته جمعی نرفتیم وارد مسجد شدیم خیلی حال و هوای خوبی داشت کنار هم نشستیم و نمازو خوندیم و رفتیم خونه توی راه بابا سر به سر منو فاطمه میزاشت خندمون رفته بود بالا و رسیدیم خونه. خواب از سرم پرید اما هرجوری بود خوابیدم 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ مامان نگاهی به بابا کرد بابا ب
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ صبح با صدای بابا چشمامو باز کردم _پاشو حسنا محسن اومده دنبالت! انقدر خوابم میومد که متوجه نشدم بابا چی گفت صدای محسنو شنیدم که بالای سرم ایستاده دارم خواب میبینم! اومدم جابه جا بشم دیدم نه انگار واقعا خود محسن سریع از جام بلند شدم و نشستم _به به سلام علیکم خانوم خواب آلود ساعت خواب؟ _وااای سلام محسن ببخشید نمیدونم چرا انقدر خوابم برد! _فدای سرت پاشو آماده شو صبحانه بخور که کلی کار داریما! _چشم لبخندی زدم و از روی تختم بلند شدم.و آماده شدم و از مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردیم و رفتیم! _خب خانوم اول بریم کارت عروسیمونو سفارش بدیم و بعد بریم کجا؟ ادامه حرفش گفتم: _خونهههههه _عا باریکلا هردو خندیدیم رسیدیم دست محسن و گرفتم و رفتیم داخل یه خانومی اومد جلو و مدل های کارت ها رو نشون داد. اولین کارتی که آورد خیلی چشممو گرفت به محسن نگاهی کردم و گفتم: _این خیلی قشنگه! لبخندی زد و گفت: _اره خیلی خانومه که دید چی میگیم گفت _عزیزم عجله نکن مدل های به روز ترم داریم رفت و چندتا مدل دیگه آورد اما باز من فقط همون به دلم نشسته. محسنم نگاهم کرد و گفت: _کدومو؟ _همون اولیه! خانومه باز گفت _عزیزم این کار به روز تریه اونی که شما انتخاب کردید خیلی مثل این جدید نیست محسن گفت: _خانومم چشمش همینو گرفته همینو میخوایم کجا سفارش بدم؟! _چی بگم دیگه سلیقه شماست! محسن با لحن خیلی جدی گفت: _کجا باید سفارش بدم؟ راهنمایی کرد و رفت بالاخره به تعداد مهمون ها کارت رو سفارش دادیم و دوتا کارت هم اضافه تر از تعداد محسن سفارش داد! از مغازه بیرون اومدیم پرسیدم! _محسن! _جانم؟.. _چرا دوتا اضافه تر سفارش دادی؟ _حالا بعدا میگم بهت! _عههه همین حالا بگو! _بزار کارت‌ها که رسید دستمون چشم به روی چشم.. دیگه اصرار نکردم چون میدونم که بی فایده است. رفتیم خونه محسن ماشینو پارک کرد و رفتیم داخل _خاله خونه نیست؟ _نه صبح رفت خرید! محسن کلید رو گرفت جلوم و گفت: _برو خونه تا من برم طی و جارو و دستمال بیارم! کلیدو ازش گرفتم و چشمکی زدم و رفتم بالا درو باز کردم با ذوق نگاه به دور تا دور خونمون کردم نور گیر خیلی خوبی داره پنجره ها هم از بالا تا پایینن حتی توی آشپزخونه هم پنجره است! در اتاق ها رو باز کردم و توی ذهنم جای تخت خواب و آیینه رو مشخص کردم توی همین افکار بودم که صدای زنگ اومد از اتاق اومدم بیرون و از چشمی در نگاه کردم محسن بود! درو باز کردم نگاهی به سر تا پاش انداختم. خندید و گفت: _چیه! لباس کار پوشیدم دیگه! خیلی قیافش باحال شده بود دستمال به سرش بسته بود و لباسای کهنه پوشیده بود! همینطور هاج و واج نگاهش کردم گفت: _عه ببخشید خانوم اشتباه اومدم!؟ خندیدم و گفتم: _بستگی داره براچی اومده باشی برای پس گرفتن دلتون یا؟... خندید و گفت: _نه اونکه اصلا قابل شما رو نداره فعلا دنبال کار میگردم! از سر راه کنار رفتم داخل خونه شد و روی اپن نشست و به خونه اشاره کرد و گفت: _ظاهرا قراره امروز خیلی بهمون خوش بگذره هوم؟! رفتم کنارش و دستمالو دادم دستش و گفتم: _بلههه چه خوشیم بگذره بفرمایید پنجره هارو تمیز کنید! خندید و گفت: _گفتم قراره خوش بگذره ولی نه انقد خوشی زیاد که! 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ صبح با صدای بابا چشمامو باز کر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ با کمک همدیگه خونه رو تمیز کردیم. محسن پنجره ها رو دستمال میکشید منم توی کابینت ها رو تمیز کردم و کل خونه رو به کمک هم درست کردیم کارهای راحت رو میداد من انجام بدم سخت‌ها رو خودش! بالاخره بعد از تموم شدن کارها با خستگی به کل خونه نگاه کردیم از تمیزی برق میزد! به محسن نگاهی کردم و خندیدم و گفتم: _ایوووول چقد کارگرمون خوب کار کرد! خندید و گفت: _نوکر حاج خانوم! _خب حاج اقا شما تا یکم بشینید من برم براتون چایی بیارم خستگیتون در بره! رفتم پایین خاله کنار پذیرایی خوابش برده بود آروم رفتم دوتا استکان برداشتم و چایی ریختم و نبات هم گذاشتم کنار سینی و رفتم بالا. محسن کنار پذیرایی دراز کشیده بود رفتم جلو و گفتم: _عه اینو از کجا آوردی؟ _از حیاط اوردم یکم استراحت کنیم چی آوردی برامون خانوم؟ لبخندی زدم و گفتم: _چایی! خندید و گفت: _به به دست شما درد نکنه! _قربان شما کنار محسن نشستم و چایی رو خوردیم و یکم دراز کشیدیم خوابمون برد از خستگی. چشممو باز کردم دیدم همه جا تاریکه و هیچی پیدا نیست! نشستم و نگاه به محسن کردم خواب بود! بلند شدم و چراغ ها رو روشن کردم که محسن بیدار شد _حسنا کجایی؟ از راه رو اومدم بیرون و گفتم: _اینجام! _ساعت چنده.؟ نگاهی به گوشیم انداختم _ساعت نُه و نیم _اوه چقدر خوابیدیم بلند شدیم و محسن حصیر رو جمع کرد و منم سینی چایی رو برداشتم و رفتیم پایین محسن آروم چند ضربه به در زد و رفت داخل. حسن اقا روی مبل دراز کشیده بود با دیدنم بلند شد و نشست! رفتم جلو و دست دادم بهش و خاله از آشپزخونه گفت: _اومدید؟ محسن گفت: _بله مامان جان! _بیا عزیزم منتظر بودیم تا شام بخوریم سینی رو بردم توی آشپزخونه و کمک خاله ترشی ها رو توی ظرف ریختم و سفره رو آماده کردیم و چیدیم. حسن اقا گفت: _خب به سلامتی امروز خونه رو تمیز کردید؟ محسن لقمشو قورت داد و گفت _بله دیگه تمیزش کردیم پس فردا جهیزیه رو بچینن! _مبارک باشه _ممنون بابا جان سفره رو جمع کردیم و به محسن گفتم دیگه دیره و برم خونه با حسن آقا و خاله خداحافظی کردم و رفتم خونه. با محسن خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم و رفتم داخل. فاطمه لبخند به لب داشت و گفت _خب خب خوبه ماشاالله همیشه هم بیرونی بزار نوبت منم میشه! +باشه شما خواستگار نپرون برید بیرون _دیگه نمیپرونم +عههه جواب دادی؟ _حالا دیگه! +خیلی بدی برو نبینمت خندید و گفت: _باشه باشه میگم اره قبول کردم جیغ زدم و پریدم بغلش 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
جهت سربراهی 🌹امام صادق ع هرکس.باایمان سوره ی مبارکه"صف"را ۱۰۷ بار با نیت خالص وتوجه بخدا بخواند فرزندانش مطیع و فرمانبردار او میشوند 📚خواص آیات قران ص173 عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
میــان                 دو طایفه یا دو شخص ✍🏻به جهت تسخیر قلوب میان دو طایفه یا دو شخص که دارند وضو بسازد و دو رکعت نماز به همین نیت بخواند در رکعت اول بعد از حمد یک بار و بعد از سوره هفت مرتبه این دعا را بخواند و آن شخص چنان مسخر گردد که تصور آن را نتوان کرد به تجربه رسیده است عَسَى اللَّهُ أَنْ يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ الَّذِينَ عَادَيْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً وَاللَّهُ قَدِيرٌ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ اَللهُمَ لِیِّن لی قَلبِ > فلان‌بن‌فلان < كَما لَیِّنتَ الحَدیدَ لِداوُد و سَخِّر لی قَلبَهُ کَما سَخَّرْتَ لِسُلَيْمانَ جُنُودَهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ منبع : سر المستتر ص ۹۶ و ۹۷ عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✍🏼 اگر این آیہ را بر قطعه نانے نوشتہ و به زن سرڪش دهند تا بخورد ان شاءالله تعالۍ آن زن مطیع و فرمانبردار گردد 🍃آیہ ۱۴۲ سوره انعام🍃 📚منبع: 📋عشق و محبت ،ص۹۸ عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍃حاجت روایی در 🌸برای طلب حاجت درامورمهم ابتدا نیت کند وصدقه بدهدو 🍃سوره فلق رابه همان نیت تارواشدن 🌸روز7 قرائت کند 📚درمان با قرآن عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✳️اگر کسی این دو آیه را نقش کند در لوح و در دیوار خانه یا دکان خود نصب کند یا بر کاغذی با نیت خالص و توجه به خدا و معنی آن بنویسد و در میان متاع خود نهد 👈 اسباب او به سهولت مهیا شود و منابع و منافع بسیار یابد . 📖آِیات ۱۹ و ۲۰ سوره حجر : وَالأَرْضَ مَدَدْنَاهَا وَأَلْقَيْنَا فِيهَا رَوَاسِيَ وَأَنبَتْنَا فِيهَا مِن كُلِّ شَيْءٍ مَّوْزُونٍ وَجَعَلْنَا لَكُمْ فِيهَا مَعَايِشَ وَمَن لَّسْتُمْ لَهُ بِرَازِقِينَ  📚خواص آیات قرآن کریم ص ۹۹ عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💯✍🏻ابی بصیر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که حضرت فرمود: « کسی که حاجتی بخداوند دارد و خواستار برآورده شدن آن هست پس چهار رکعت نماز با فاتحة الکتاب و سوره انعام بخواند و پس از نماز هنگامی که ازقرائت آن فارغ شد بگوید. « یا کریم، یا کریم، یا کریم، یا عظیم، یا عظیم، یا عظیم، یا اعظمُ من کلُّ عظیم، یا سمیعَ الدُّعاءِ، یا من لا تُغَیّرُهُ الایّامُ و اللّیالی، صلّ علی محمدٍ و آل محمد، وارحَم ضعْفی و فقری وَ فاقَتی وَ مسْکَنَتی، فانّکَ اَعْلَمُ بها منّی، و انت اعلمُ بحاجتی، یا من رَحِمَ الشیْخَ یعقوب، حین رَدَّ علیه یوسفُ، قرّةَ عَیْنِهِ، یا منْ رَحِمَ ایّوبَ بعد حُلُولِ بلائهِ، یا من رحم محمداً وَ منْ الْیُتْمِ آواهُ، وَ نَصَرَهُ علی جبابرةِ قریشٍ وَ طَواغیتها، وَ امْکَنَهُ منهم، یا مُغیثُ، یا مُغیثُ، یا مُغیث» مکرر آن را می گویی. قسم به خدایی که جان من در دست قدرت اوست اگر خدا را به این نام ها بخوانی و سپس تمامی حوائج خود را از او بخواهی به تو عطا خواهد فرمود. ان شاءالله 📚تفسیر البرهان عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🖊 اگر کسے سوره یوسف را خالصانه بنویسد و در جامه پاک بپیچد و با خود بدارد حلال را با او الفتی ایجاد شود ••❥ 📚 خواص آیات قرآن ۹۲ عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 راه میانبر دوستی با امام زمان 🔵 از دو مسیر می توان به صورت ویژه به امام زمان (عج) نزدیک شد 🎙 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕