1_243514163.mp3
3.81M
#مناجات_شعبانیه
با صدای #مهدی_سماواتی
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَاسْمَعْ دُعائى اِذا دَعَوْتُکَ وَاْسمَعْ نِدائى اِذا نادَیْتُکَ»
متن مناجات شعبانیه👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/1099
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ای دل بیا به رسم قدیمی سلام ڪن
صبح ست مثل باد و نسیمی سلام ڪن
برخیز نوڪرانہ و با عشق ، خدمت
ارباب مهربان وصمیمے سلام ڪن
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#سلام_امام_زمانم 😍✋
ای که شیرین است نامت چون عسل
هـر طـلایی جــز شمـا بـاشـد بدل
خـاک پـایت سـرمه ی چـشمـان مـا
«یوسف زهرا» کجـــایی «اَلعَجل»
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ما هستـی خویش به ولــی می بازیم
عشقی که به عشق ازلــی می بازیم
این بار امانـــــت که خـــــــدا داد به ما
جانی است که بر سید علی می بازیم
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#چادراݩہ🌸
.
خـدایا...
از تو میخواهمـ✋🏻
چادر مرا آنچنان با
چادر خاڪے جدهے ساداتــ💚🍃
پیوند زنے ڪھ
اگر جان از تنم رود
چادر از سرم نرود...😌👌🏻
🥀
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#نماز_روز_دوشنبہ
✍هر کس نمــاز دوشنبه را
بخواند ثواب ۱۰ حج و ۱۰ عمره
برایش نوشته شود
دو رکعت ؛
در هر رکعت بعد از حمد
یک آیةالکرسی ، توحید ، فلق و ناس
بعد از سلام ۱۰ استغفار🌸🍃
#ذکر_درمانے
#توانگر_شدن
#ویژه
🌸✨هر کس در روز دوشنبه
دو رکعت نمازحاجت بگذارد
و پس از نماز در سجده هفتاد
مرتبه《 #الـوهاب》بگوید
تـوانگـر شـود✨
📚 صحیفه مهدیه ۱۴۰
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌿
🌼
@zohoreshgh
❣﷽❣
#نماز_هرشب_شعبان
🌾 #نماز_شب_نوزدهم_ماه_شعبان
رسول اکرم صلی الله علیه واله فرمود هر در شب نوزدهم دو رکعت نماز گذارد و در هر رکعت بعد از حمد پنج بار (قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاء وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاء وَتُعِزُّ مَن تَشَاء وَتُذِلُّ مَن تَشَاء بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَىَ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ/ تُولِجُ اللَّيْلَ فِي الْنَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَتُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الَمَيَّتَ مِنَ الْحَيِّ وَتَرْزُقُ مَن تَشَاء بِغَيْرِ حِسَابٍ) (از آیۀ 26 و 27) از سورۀ آل عمران بخواند خداوند گناهان گذشته و آیندۀ او را می آمرزد و آنچه نماز بعد از آن گذارد قبول می کند و اگر والدین او در آتش باشند آزاد نماید (ترجمه اقبال،ج2،ص943
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌼
🌿
🌼🌿🌼
🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ با کمک همدیگه خونه رو تمیز کرد
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
هُلم داد عقب و گفت
_چته لِهَم کردی دیونه!
_من چمه؟ بابا خوشحالم که بالاخره داری از ترشیدگی درمیای
بعدم زدم زیر خنده. با مشت زد توی بازوم و گفت:
_ترشیده عمته!
_عه عه به عمه من توهین نکنا و اگرنه به عمت توهین میکنم
بعدم دوتامون بلند خندیدیم
_مامان کجاست؟
_تو اتاقه داره با تلفن حرف میزنه!
_با کی؟
_با مامان محمدعلی!
_اوهوع محمد علی دیگه؟
_واای حسنا دلم داره شور میزنه توام رو مخ منی با مامان آقای صفاری خوب شد!؟
_عا یکم میشه تحملش کرد
خیلی خوشم میاد سر به سرش بزارم و باهاش شوخی کنم اونم هیچوقت حوصله شوخی های منو نداره مهم نیست من کار خودمو میکنم
مامان از اتاق اومد بیرون و گفت:
_چه خبرتونه انقدر سر صدا میکنید! اصلا نفهمیدم چی گفتم
فاطمه رفت جلو و گفت:
_خب مامان حالا چیشد؟
نگاهی به فاطمه کردم و با خنده گفتم:
_میگم ترشیده ای بگو نیستم
فاطمه با عصبانیت گفت:
_مامان یه چیزیش میگما!
براش زبون در آوردم اومد با پشتی بزنه تو سرم که مامان گفت
_چرا بهم میپرین خجالت بکشید مثلا دوتاتون دیگه دارید عروس میشید انقدر که شما بچه این علی نیست!
_ببخشید مامان حالا چی گفت خانم صفاری؟
_هیچی خیلی خوشحال شد و گفت پس فردا بیان برید آزمایش گفتم نه!
_چرا؟!
_پس فردا باید جهیزیه حسنا رو بچینیم سرمون شلوغه
با خنده گفتم:
_مامان حالا فاطمه خیلی هم مهم نیستا نبودم نبود
فاطمه فقط نگام کرد و زیر لب خط و نشون کشید. مامان گفت:
_حسنا چرا هنوز با چادر نشستی برو لباساتو عوض کن
انقدر خسته بودم و از خبری که شنیدم خوشحال که کلا یادم رفت لباسامو عوض کنم
_چشم مامان الان میرم
_چیکار کردید امروز؟
_خونه رو تمیز کردیم دیگه کاری نداره فقط مونده جهیزیه و کارت دعوت هم سفارش دادیم
_عه کارت ها کی میاد؟
_گفت شنبه میاد
رفتم توی اتاقم و لباس هامو عوض کردم و از خستگی خوابم برد! با تکون های فاطمه چشمامو باز کردم و گفتم:
_بله؟
_نمازه نمیخوای پاشی؟
_عه نماز مغربه؟
_اووو صبح بخیر ایران! نماز صبحه کجایی؟
از جام بلند شدم فکر نمیکردم خوابم برده باشه انقدر نگاهی به ساعت کردم ساعت چهار و نیم صبح بود فاطمه چادر مشکی پوشیده بود و آماده بود
_کجا به سلامتی؟
_با بابا میخوام برم مسجد میای؟
_نه حال ندارم خستم برو
فاطمه از اتاق رفت بیرون و وضومو گرفتم تا نمازمو بخونم
سجادمو پهن کردم یهو دلم گرفت برای اینکه فقط یه هفته دیگه توی این اتاق میخوابم و کل روز و شبم رو تو این خونم دلم برای شیطنتام با فاطمه تنگ میشه برای مهربونی های مامانم و بابام و بازی های علی...
چند قطره اشک روی گونم افتاد اشکامو پاک کردم و نمازمو خوندم
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ هُلم داد عقب و گفت _چته لِهَم
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴
قرار شد امروز کارت هایی که برای عروسی سفارش دادیم برسن! با محسن رفتیم و کارت ها رو تحویل گرفتیم
هنوز ماجرای اون دوتا کارت اضافه توی ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد کرده دیگه نتونستم تحمل کنم پرسیدم:
_محسن!
_جان دلم؟
_میشه الان بگی اون دوتا کارت که اضافه تر سفارش دادی ماجراش چیه!؟
_بابا ایول به این حافظه
بلند خندید زدم روی پاش و گفتم:
_مگه میشه یادم بره انقد که این چندوقته فکرم مشغول بود بگو دیگه
_باشه باشه میگم
_خب میشنوم!
_من قبل از ازدواجمون خیلی به این فکر میکردم که چیکار کنم که مجلس عروسیم بدون گناه باشه و نگاه امام زمان بدرقه راهمون باشه تا همین چندوقت پیش هم خیلی بهش فکر کردم تا اینکه کتاب شهید حمید سیاهکالی رو خوندم که چه عهد قشنگی باهم بستن که مجلسشون دور از گناه باشه
با تعجب پرسیدم:
_خب عهدشون چی بود؟
_عهد بسته بودن سه روز روزه بگیرن که گناهی توی مجلس نباشه حالا هستی که ماهم این عهدو با هم ببندیم؟
از اینکه محسن انقدر به فکر حلال و حرومه خیلی خوشحالم از این تصمیمی هم که گرفته بود ته دلم خالی شد و اشکم ریخت پاک کردم که محسن اشکامو نبینه.
با خوشحالی گفتم
_اره که هستم چرا نباشم تا آخرش تا هرجایی که تو بگی هستم
محسن لبخند قشنگی بهم زد و چشماشو باز و بسته کرد و دستمو گرفت توی دستش و گفت:
_ماجرا اون دوتا کارت اضافه هم اینه که دلم میخواد اقا امام زمان هم توی مجلسمون دعوتشون کنم دلم میخواد یه کارت دعوت ویژه آقا بزارم کنار تا اقا ما رو قابل بدونن و تشریف بیارن اون یکی کارت هم که بمونه یادگاری برای خودمون
از ته دلم خدارو بخاطر اینکه محسنو بهم داده شکر کردم اگه من به محسن نمیرسیدم دیگه کی بهتر از محسن نصیبم میشد؟
کارت ها رو بردیم خونه ما و خاله هم اومد خونمون تا مهمون ها رو دعوت کنیم خرید عروسی و لباس عروسم عصر قراره بریم که خرید کنیم!
همه کارت ها نوشته شد و قرار شد محسن ببره پخش کنه و دعوت کنه
بالاخره کارت ها پخش شد و خرید و لباس عروس هم انجام دادیم و رسید روز چیدن جهیزیه
صبح زود با مامان و فاطمه رفتیم خونه خاله یا همون خونه خودمون تا وسیله ها رو بچینیم علی هم رفت خونه دوستش تا بازی کنن و اذیت نکنه
بابا و محسن رفتن تا وسیله ها رو بار بزنن و بیارن مامان و فاطمه اومدن و خونه رو دیدن مامان گفت:
_خیلییی قشنگ شده عزیزم مبارکت باشه خیلی هم دلباز و با صفاست
_ممنون مامان جان
فاطمه هم خنده ای کرد و گفت:
_نه بابا همش سلیقه تو و محسنه؟
نگاهش کردم و با خنده گفتم
_عا مگه چشه از حسودی چشمات داره در میاد
_نه بابا حسودی چیه اصلا خوشم نیومد
_مهم نیست
بعدم زدم زیر خنده
مامان گفت:
_لا اله الله باز شروع کردن دعوا
رفتم جلو و مامانمو بوسیدم و گفتم:
_قربونت برم دعوا نیست که شوخی میکنیم مگه نه فاطمه؟
فاطمه خندید و گفت:
_نه!
آروم زیر لب گفتم:
_باشه نشونت میدم صبر کن
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ قرار شد امروز کارت هایی که بر
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶
خاله منقل اسفند رو اماده کرد صدای ماشین اومد که بابا داشت هدایتش میکرد به سمت خونه
خاله رفت جلو و اسفند رو داد دست محسن و اومد داخل از پشت پنجره خونه خاله داشتیم نگاه میکردیم خیلی ذوق دارم از اینکه قراره خونمون چیده بشه!
زیر لب صلوات میفرستادم و هول داشتم که همه چیز به خوبی تموم بشه مامان اومد جلو و گفت:
_بسه دیگه انقد وایسادی پشت پنجره بیا یه ذره بشین حالت بد میشه
_نه مامان خوبه
_به زندایی بگم بیاد کمک؟
_نه مامان نمیخواد خودمون هستیم گناه دارن خسته میشن
_اره خودمون که هستیم اما میدونی چقدر بیشتر باید وایسیم تا تموم بشه من به زنداییت و دوتا زنعمو هات زنگ زدم بیان کمک
نگاهی به مامان کردم و گفتم:
_قربونت برم شما که زنگ زدی دیگه چرا نظر میخوای؟
مامان خندید و گفت:
_نمیدونم گفتم ببینم چی میگی
دیگه از کنار پنجره اومدم کنار و نشستم کنار فاطمه و گفتم:
_کی قرار شد برید آزمایش؟
_بعد عروسیت هفته دیگه
وسیله ها رو بردن و در باز شد و محسن خسته و خاکی و بهم ریخته اومد داخل از دیدنش دلم سوخت که انقدر خودشو خسته کرده رفتم جلو و گفتم:
_سلام عزیزم خسته نباشید!
لباسشو تکوند و با لبخند خسته ای گفت:
_به به سلام حاج خانوم درمونده نباشی
با تمام عشقم نگاه توی چشماش کردم و خاله اومد جلو و با محسن دست داد توی این موقعیت دلم میخواد خودم برم براش شربت بیارم تا خستگیش در بره!
سریع رفتم سمت آشپزخونه و شربت درست کردم
محسن هنوز دم در ایستاده بود و هرچی مامان و خاله میگفتن بشین میگفت لباسام کثیفه همینطوری خوبه
رفتم جلو و با لبخند شربتو دادم بهش و ازم تشکر کرد قشنگ همون عشقی که توی چشمام هست رو با تموم خستگی هاش توی چشماش دیدم
مامان به محسن گفت:
_خاله فداتشم بی زحمت میری خانوم جون رو بیاری زنگ زد گفت میخواد بیاد
محسن لبخندی زد و گفت:
_چشم حتما الان میرم
شربتو یه نفس همشو خورد و گذاشت توی سینی و تشکر کرد و گفت:
_خب برم دنبال خانوم جون و بیام
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_منم میام!
_باشه عزیزم دم در منتظرم سریع بیا
اماده بودم باید فقط چادرمو سرم میکردم که رفتم توی اتاق محسن و سریع چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین نشسته بود درو باز کردم و نشستم
_سلاااام من اومدم
_سلاااام خوش اومدی خانوم!
نگاهی به چشمای خستش کردم و گفتم:
_بمیرم چقدر خسته شدی
خندید و گفت:
_نه بابا ظاهرم غلط اندازه وگرنه از درون کلی انرژی دارم اگه زندایی و زن عموهات نبودن خودمم میومدم کمکت که خسته نشی
دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم:
_شما به اندازه کافی کمک من کردی بعدم دلم میخواد غافلگیرت کنم خونه رو بچینم بعدا بیای ببینی
خندید و گفت:
_اینم حرفیه چشممم من میمونم پایین تا شما خونمونو بچینی!
ماشینو روشن کرد و رفتیم تا خانوم جون رو بیاریم
🌟ادامه دارد....
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
🌐 #جلب_خواستگار_خوب
امام صادق علیه السلام فرمودند نوشتن سوره احزاب روی پوست آهو و گذاشتن آن درون کوزه یا بطری شیشه ای و قرار دادن آن در محل زندگی دختر باعث آمدن #خواستگار و آسان شدن #ازدواج میشود
📚 منبع کتاب : تفسیر اهلبیت علیهم السلام ج ۱۲ ص ۸
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕