eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.8هزار دنبال‌کننده
31.1هزار عکس
6.3هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبری کردن از او، ناز کشیدن با من نمک سفره‌ی قلب است سلام سَر صبح🤚 😍✋ ⛅️❤️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ کاش صاحب برسد، بنده به زنجیر کند ما جوانان همه را در ره خود پیر کند کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد با نگاهش به دل غمزده تاثیر کند 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دل را بہ هـواے دلبرے خوش ڪردیم سر را بہ هـواے سرورے خوش ڪردیم پا را بہ رڪاب صفدرے خوش ڪردیم جان را بہ فداے رهـبرے خوش ڪردیم لبیک یا امام خامنه ای اللهم حفظ قاعدنا الامام خامنه ای @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
با حجاب بودن زنے بہ اين معنا نيست ڪہ او؛ پوشیدنِ لباس جذاب و آرايش کردن ࢪا بلد نيست ... بلڪہ او مى داند : چہ بپوشد ڪجا بپوشد و براے ڪہ بپوشد ... @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
به طرح خودش با ظهورش بسازد ورودی صحن و در چوبی اش را یقین مثل کرب و بلا می سپارد به مردان ایران طلاکوبی اش را 🥀🍂 💔 🏴 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_هر_جا_روی_خاک_میشینم_مهدی_رسولی.mp3
4.06M
🔳 🌴هر جا روی خاک می‌شینم 🌴هر جا سنگ قبر می‌بینم 🎙 👌بسیار دلنشین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۲۹ از صبح که برگشته بود؛... تا الان که ساعت ۸شب بود، مشغو
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۰ مهیا آرام چشمانش را باز کرد... صدای بحث دو نفر را می شنید، اما آنقدر سرش درد می کرد و سرگیجه داشت؛ نمیتوانست به اطرافش تمرکز کند. دوباره چشمان را بست.صدای بازشدن در آمد؛ احساس کرد کسی کنارش نشست.همزمان دستانی دستان سردش را درآغوش گرفتند. آرام چشمانش را باز کرد و کمی سرش را کج کرد. با دیدن شهاب شوکه شد. باورش نمی شد کسی که مقابلش بود؛ شهاب باشد. ــ شهاب... خودتی؟! شهاب بوسه ای بر دستانش نشاند و آرام زمزمه کرد. ــ آره عزیزدلم... خودمم. نگاهی به شهاب انداخت. لباس های یک دست مشکی اش، موهای پریشان و ریش هایش، چشمان سرخ اش و صورت و صدای بم و خسته اش، همه به مهیا نشان میدادند؛ که شهاب چقدر در این روز به اون نیاز داشته ولی او بچه گانه رفتار کرده بود و در این شرایط سخت مرد زندگیش را، تنها گذاشته بود شهاب، آرام صورتش را نوازش کرد. ــ چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا که از دیدن حال آشفته ی شهاب بغض کرده بود؛ با صدای لرزان گفت: ــ چی؟! ــ چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! ارزشش رو داره؟! باور کن فقط به خودت آسیب نمیزنی. با هر مریض شدنت؛ من دارم آتیش میگیرم. قطره اشکی از چشمان مهیا روی گونه ی سردش سرازیر شد. ــ منم با فکر به اینکه میری سوریه و این جنگ لعنتی تورو ازم بگیره؛ هر لحظه هر ثانیه، دلم آتیش میگیره و داغون میشم. مهیا نگاهی در چشمان مشکی شهاب انداخت، که الان از خستگی سرخ شده بودند. ــ نمیرم! باورکن نمیرم دیگه! فقط با خودت اینکار رو نکن. من ارزشش رو ندارم، اینجوری خودت رو نابودی کنی. یه نگاه به خودت بنداز؛ چقدر ضعیف شدی...نمیدونی وقتی به بابات زنگ زدم و گفت بیمارستانی؛ چه به سرم اومد. تا بیمارستان رو مثل دیونه ها رانندگی میکردم... مهیا من میخوام کنارم باشی، تگیه گاهم باشی، من بهت نیاز دارم. مخصوصا تو این روزها... مهیا با اینکه شهاب گفته بود؛ که به سوریه نمی رود. اما نمی دانست، که چرا خوشحال نشده بود.و در جواب حرف های شهاب فقط توانست آرام اشک بریزد. شهاب آرام با دست اشک هایش را پاک کرد. ــ هیچوقت گریه نکن! مهیا با صدای آرام زمزمه کرد. ــ چرا؟! ــ چون نمیدونی با اشک ریختنت که آتیشی به دلم میندازی! قطره اشک دیگری بر گونه اش نشست و سرش را خجالت زده پایین انداخت. ــ چرا نزاشتی مادرت خبرم کنه؟! ــ اون روز تو اتاقت، وقتی عکس تو و دوستت رو دیدم؛ گفتی که خیلی مشتاق برگشتنشی... شهاب گنگ نگاهش کرد. ــ خب چه ربطی به نگفتنت داره؟! ــ مریم بهم گفت، که پیکر دوستت برگشته؛ نمیخواستم تو این روزا که میتونی کنار دوستت باشی؛ من مزاحم و سربارت باشم. شهاب اخم غلیظی کرد و دست مهیا را فشرد. ــ این چه حرفیه مهیا؟! سربار؟! مزاحم!؟تو زنمی! تو همه زندگیمی! تو این دنیا برام مهمترین فرد روی زمینی... بعد تو حالت بد میشه، نمیزاری خبرم کنن که خدایی نکرده سربار و مزاحم من نشی؟! شهاب عصبی سر پا ایستاد و شروع کرد قدم زدن.... کلافه بود. از دست کشیدن هرلحظه در موهایش مهیا به کلافه بودنش پی برد.آرام صدایش کرد. ــ شهاب! با نگاه غمگینی به او نگاهی کرد. ــ جانم؟! ــ باور کن من نمیخواستم ناراحتت کنم. فقط میخواستم با دوستت خلوت کنی و روزای آخر از بودن کنارش سیر بشی... همین! شهاب دوباره روی صندلی نشست و دستان مهیا را در دست گرفت. ــ میدونم عزیز دلم من! از دست تو ناراحت نیستم! از دست خودم عصبیم که چه کاری کردم، که تو همچین فکری کردی. مهیا میخواست، اعتراض کند که شهاب اجازه نداد. ــ شهاب؟! شهاب چشمانش را آرام بست و باز کرد. ــ بخواب مهیا! با دکترت که صحبت کردم، گفت باید استراحت کنی. مهیا خودش هم دوست داشت چشم هایش را ببند و بخوابد. ــ شهاب... ببخشید... بخاطر آرام بخش هایی که بهم دادن، نمیتونم بیدار بمونم. شهاب لبخند خسته ای زد و دستانش را فشرد. ــ بخواب خانمی! مهیا مردد گفت. ــ میخوای بری؟! شهاب بوسه ای بر پیشانی اش کاشت. ــ نه عزیز دلم! کجا برم وقتی همه زندگیم اینجاست. مهیا لبخندی زد و چشمانش را بست.شهاب دست های مهیا را دردست گرفته بود و به او خیره شده بود. وقتی که برای کاری به احمد آقا زنگ زده بود و احمد آقا به او گفته بود، حال مهیا بد شده و به بیمارستان آمدند؛همان لحظه احساس کرد، ضعف کرده است. دست را بر دیوار گرفته بود، تا بر زمین نیفتد. دوباره نگاهی به چهره معصوم مهیا که الان غرق خواب بود؛ انداخت. دوست داشت کنار پیکر بی سر دوستش باشد، اما الان مهیا مهمتر بود. الان همسرش به او نیاز داشت و باید کنارش میماند... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۰ مهیا آرام چشمانش را باز کرد... صدای بحث دو نفر را می ش
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۱ شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد.... از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد آقا و مهلا خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند. ــ حالش چطوره شهاب جان؟! ــ حالش خوبه! الآن خوابید. شما هم دیگه لازم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید. ــ نه پسرم! تو الان باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم. ــ نه! من میمونم شما برید خونه! ــ ولی... ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه! شهاب بالاخره توانست آن ها را قانع کند. مهیا، مرخص شده بود و به خانه برگشته بود.... احساس می کرد که حالش بهتر شده بود. شاید دلیلش هم، نرفتن شهاب به سوریه بود.شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای مهیا را به طرف مهلا خانم گرفت. ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است. هر ۸ ساعت باید داروهاش رو بخوره. مهلا خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ دوباره وارد اتاق شد.شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست. ــ میتونی بخوری؟! مهیا لبخندی زد. ــ زخم شمشیر که نخوردم. ــ الان حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی. سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهلا خانم آن ها را تنها گذاشت. مهیا مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد. ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت! دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت. ــ صبر کن خودم میبرمشون! ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم. ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون. شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد. ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم. ــ کاری نکردم مادر جان! شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت: ــ میخوابی؟! ــ دیشب نتونستم درست بخوابم. ــ بخواب عزیزم! به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد. ــ خاموشش نکن... شهاب نگاهی به او انداخت. ــ میترسم! شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید. ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا! شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت. ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره. ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم! شهاب دستش را فشرد. ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم. مهیا دیگر ترسی نداشت؛ با نوازش‌ موهایش، آرام آرام چشمانش گرم شدند. * 💤مهیا، کنار تابوتی نشسته و زار میزد. بلند گریه میکرد و از آنها میخواست که در تابوت را باز کنند؛ ولی هیچکس قبول نمیکرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید. ــ شهین جون! شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد. ــ جانم؟! ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش... ــ نمیشه عزیزم نمیشه! مهیا زار زد و التماس کرد. ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو! شهین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد. سریع سر جایش نشست.... نفس نفس می زد....قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. 💤 با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۱ شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد.... از جایش ب
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۲ مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت.... روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.یاد خواب دیروزش افتاد.... دیروز بعد اینکه از خواب پرید و با جای خالی شهاب روبه رو شد؛ ترس بدی بر دلش افتاد....دوست داشت با شهاب، تماس بگیرد؛ اما نمی خواست مزاحمش شود. چون حتما کار مهمی داشته که رفته بود. مهلا خانم وارد اتاق شد. مهیا به مادرش که چادر مشکی سر کرده بود، نگاه کرد. ــ جایی میری مامان؟! ــ آره عزیزم! تشیع پیکر شهید امیرعلی موکل، امروز هست. ــ امروز؟؟؟ ــ آره دیگه مراسم الان شروع میشه! ــ پس چرا بهم نگفتید؟! ــ مگه میخواستی بیای؟! ــ آره!! ــ ولی مادر! شهاب گفت که نزارم بیای... مهیا، اخمی بین ابروانش نشست. ــ شهاب گفت؟! ــ آره مادر! گفت حالت خوب نیست، نزارم بیای! ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم! ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو. ــ الان آماده میشم. مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود. ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟! مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی زد و سرش را تکان داد. مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدر شلوغ بود، که جست و جویش به جایی نرسید.وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید. 🎙خوش به حال، مدافعان حرم... پر کشیدند، از میان حرم... بین سجده، میان سرخیِ خون... آرمیدند با، اذان حرم... لک لبیک، یاحسین_ع گفتند... در حریم، نوادگانِ حرم... مثل عباس، با قدی رعنا... شده بودند، پاسبان حرم... چه قَدَر عاشقانه، جان دادند... در رهِ دوست، عاشقان حرم... 🎙روی سنگ مزارشان باید... بنویسند، خادمان حرم...! کم نشد از سرِ یکایکشان... سایه ی لطف، عمه جان حرم... پرچم یاحسین_ع را دادند... اربعین دست، زایران حرم... از دور شهین خانوم را دیدند..به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت. ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟! ــ شرمنده! حالم خوب نبود! ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم. ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟! ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس... مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد. 🎙وای بر ما، که بالمان بسته است... ما کجا و، کبوتران حرم... هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم... نزدیم پر، در آسمان حرم... ما که مُردیم، ایهااالرباب...! پس نیامد، چرا زمان حرم... یادم آمد، فرار می کردند... از دل خیمه، دختران حرم...! آه، شیطان دوباره آمد و زد... تازیانه، به حوریان حرم... شمر و خولی، دوباره افتادند... بی عمو، نیمه شب به جان حرم... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
✍ هرڪس این نماز را روز چهارشنبه بخواند خداوند توبه او را از هر گناهے باشد مے‌پذیرد ۴ رکعتست در هر رکعت بعد از حمد یک توحید و یک قدر💫 📚 مفاتیح الجنان نماز هدیه به امام جواد ع در روز چهارشنبه برای بر آورده شدن در روز چهارشنبه بلافاصله بعد نماز عصر بدون اینکه چیزی بگویید 2 رکعت نماز مثل نماز صبح به نیت هدیه به ( امام جواد ع ) میخوانید بعد از سلام 146 مرتبه نه یک دونه کمتر نه یک دونه بیشتر می گویید : (( ماشاءالله لاحول و لا قوة الا باالله )) العلی العظیم ندارد بعدش حاجتت را از خداوند متعال میخواهی ان شاءالله که برآورده شود. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
برای گشایش هر کار بسته شده سفارش شده🌻 👈1 -شیخ بهایی فرموده هر کس به مدت 10 روز ، هر روز صد مرتبه این دعا را بخواند به حاجت خود می رسد:👇 ✨بسم الله الرحمن الرحیم: یا مُفَتِّحَ الاَبواب ،یا مُقَلِّبَ القُلوبِ وَالاَبصار، یا دَلیلَ المُتَحَیِّرین، یا غِیاثَ المُستَغیثین، تَوَکَّلتُ عَلَیک، یا رَبِّ اِقضِ حاجَتی وَلاحَولَ وَلاقُوَّةَ اِلّآ بِاللهِ العَلِیِّ العَظیم، وَصَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ اَجمَعین.✨ 👈2 -هر کس با طهارت وحضور قلب بمدت هفت روز ، هر روز دوهزار مرتبه(2000) بگوید:✨یا هادی✨ روا گردد ودر کارهایش گشایش ایجاد می گردد. ‌ 🌻‌ختم مجرب که سفارش وتاکید شده🌻 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ویژه شب جمعه🍃 🌺 مرحوم لواسانی می فرماید: اگر کسی را است که به وجه حل نمی شود و شخص است درشب جمعه بعد از نماز عشاء ۱۲۰۰مرتبه در یک مجلس بگوید : ((یٰا اللهُ یٰا رَبّٰاهُ یٰا سَیِّداه )) مهم او کفایت می شود 📗منبع: منتخب الختوم/۶۰ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨🌸✨در مورد فضیلت ذکر "ارحم الراحمین" امام صادق(علیه السلام) می‌فرمایند: ✨🌸✨ ‌ « همانا براى خداوند فرشته‌‏اى است كه به او اسماعیل مى‏‌گویند و او در آسمان دنیا ساكن است هرگاه بنده هفت‌بار بگوید یا ارحم الراحمین، اسماعیل مى‌‏گوید: خداوند كه ارحم الراحمین است صدایت را شنید را از او بخواه». @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄* 🔸️استاد دانشمند هر روز ۱۱۰ مرتبه بگید👇 🌸صراط علی المستقیم 🌸صراط مالک یوم الدین 🌸اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین التماس دعای فرج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
  🍇امام باقر علیـہ السلام فرمودند : در جامع الاخبار روایت شدہ است 🌻 هر ڪس سـہ هفتـہ این اذڪار را روزے 1000مرتبـہ بگوید حوائج مشروعـہ اش روا مے گردد   🔖 شنبـہ : یا رب العالمین 🔖یڪشنبـہ :یا ذالاجلال و الاڪرام 🔖دوشنبـہ :یا قاضے الحاجات 🔖سـہ شنبـہ : یا ارحم الراحمین 🔖چهارشنبـہ : یا حے یا قیوم 🔖پنج شنبـہ : لا الـہ الا اللـہ الملڪ الحق المبین 🔖جمعـہ : اللهم صل علے محمد و آل محمد 📚بحرالغرائب ( منتخب الختوم ) ص 191 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚پیامبران اروپایی! چرا در نام 26 پیامبر آمده است؟ آیا انبیاء فقط برای آسیا بودند؟ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
نبرد پنهان.mp3
3.72M
| رهبری: در روزهایی به سر می‌بریم که: « نیستند » و نقطه عطف تاریخند! ✘ بایــــد غیـــرعادی زنــدگی کنید ✘ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
اهمیت اتحاد در جامعه.mp3
10.86M
| 💥 خطر از بین رفتن وحدت و همدلی امروز در حساس‌ترین روزهای تاریخ وجود دارد! ✘ خواص، اهالی رسانه، افراد انقلابی و تریبون‌داران در جامعه بر لبه‌ی تیغ‌اند! منبع : ولادت امام حسن علیه السلام @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
یاد خدا ۶۰.mp3
10.69M
مجموعه ۶۰ | « فلانی چقدر خودشو گم کرده ! » تا حالا این جمله رو زیاد شنیدیم یا گفتیم ! اما در این پادکست یاد می‌گیریم که ؛ برای خود ما هر روز داره این اتفاق بارها و بارها میفته و ما اصلاً متوجه نمیشیم! @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5773816585751892632.mp3
1.73M
🔸 سیری در فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎧 قسمت نوزدهم @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
34.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️۱۰ نکته مهم در رابطه با عملیات وعده صادق! 🔴 دیدن این ۱۰ دقیقه دست شما را در پر و شما را مجهز به پاسخ تمام شبهات می‌کند برشی از سخنرانی ، در رابطه با حمله تنبیهی موشکی سپاه •┈••✾••┈• @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕