🌹 #طرح_روزانه_انس_با_قرآن🌹
👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان
#صفحه_191 سوره مبارکه
#توبه
#سوره_9
#جزء_10
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
191-tobe-ar-parhizgar.mp3
1.02M
#ترتیل #صفحه_191 سوره مبارکه #توبه
#سوره_9
#جزء_10
قاری: #پرهیزکار
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#متن_ترجمه #صفحه_191 سوره مبارکه #توبه
#سوره_9
#جزء_10
نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه
(https://erfan.ir)
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
191-tobe-fa-ansarian.mp3
3.25M
#صوت_ترجمه #صفحه_191
سوره مبارکه #توبه
#سوره_9
#جزء_10
منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#متن_تفسیر #صفحه_191 سوره مبارکه #توبه
#سوره_9
#جزء_10
از کتاب تفسیر یک جلدی مبین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
191-tobe-ta-1.mp3
4.82M
#صوت_تفسیر #صفحه_191 سوره مبارکه #توبه
بخش اول
#سوره_9
#جزء_10
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
191-tobe-ta-2.mp3
2.97M
#صوت_تفسیر #صفحه_191 سوره مبارکه #توبه
بخش دوم
#سوره_9
#جزء_10
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°
@zohoreshgh
❣﷽❣
☀️ #صبح_خودراباسلام_به_14معصوم (ع) #شروع_کنیم😊
✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️
❤️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️
💜ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️
❤️ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ
💜ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️
💙ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️
💚ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️
💛ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️
❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
#اول_صبح_سلامم_به_شما_میچسبد
#روزم_به_نام_شما_اختران_الهی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
برای دریافت دعا و زیارتهای مورد نظر روی لینک بزنید
#زیارت_ناحیه_مقدسه 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92476
#زیارٺ_عاشـورا 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92477
#حدیث #کساء👇
https://eitaa.com/NedayQran/92478
#دعــاے_عهـــد👇
https://eitaa.com/NedayQran/92479
#دعای_ششم #صحیفه #سجادیه👇
https://eitaa.com/NedayQran/92479
#زیارت #جامعه_کبیره👇
https://eitaa.com/NedayQran/92481
#دعای_عدیله👇
https://eitaa.com/NedayQran/92482
#جوشن_صغیر👇
https://eitaa.com/NedayQran/92483
#دعای_یستشیر👇
https://eitaa.com/NedayQran/96596
#امام_زمان عج
💚#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دعای هر روز ماه صفر .mp3
429.7K
🤲 #دعای_هر_روز_ماه_صفر
بدان كه ماه صفر معروف به نحوست است و براى رفع نحوست هيچ چيز بهتر از صدقه دادن و ادعيه و استعاذات وارده نيست اگر کسی خواهد که محفوظ ماند از بلاهای نازله در این ماه در هر روز 🔟 ده مرتبه این دعا را بخواند
☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️
یَا شَدِیدَ الْقُوَى وَ یَا شَدِیدَ الْمِحَالِ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِی شَرَّ خَلْقِکَ یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ یَا لا إِلَهَ اِلّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.
اى سخت نیرو، و سخت کیفر، اى عزیز، اى عزیز، اى عزیز، همه آفریدگانت در برابر عظمت خوار گشته، مرا از شهر آفریدگانت کفایت کن، اى نیکوکار، اى زیباکار، اى نعمت بخش، اى افزون کن، اى که معبودى جز تو نیست، منزّهى تو، من از ستمکارانم، پس دعایش را مستجاب کردیم، و او را [اشاره به رهایى حضرت یونس از دل ماهى] از اندوه نجات دادیم، و این چنین مؤمنان را نجات مى دهیم، درود خدا بر محمّد و خاندان پاک و پاکیزه اش
📚 مفاتیح الجنان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_اربابم✋🌸
میدهم سوے امیرم یک سلام
روز من آغاز شد با این کلام
کار هر روز من از فرط فراق
یک سلام از راه دور از روے بام
السّلام اے ساکن کرب و بلا
من حرم خواهم همین و والسّلام
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم✋🌸
چه دلنشین است صبح را با نام شما آغاز کردن و با سلام بر شما جان گرفتن و با یاد شما پرواز کردن ...
چه روح انگیز است با آفتاب محبت شما روییدن و با عطر آشنای حضورتان دل به دریا زدن و در سایه سار لبخند زیبایتان امید یافتن ...
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
⚘﷽⚘
#ضربان_قلب_من😍
آفتاب از سمت لبخند تو میتابد به روز
زندگی با طرح لبخند تو آرامش گرفت
❤سلام سید و آقایم
صبحت بخیر
ما همه سرباز و جان بر کف تواییم ❤️
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
•'😇❤️'•
🌹غنچه ای تا هست پنهان در حجاب
می کند از او خزان هم اجتناب
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباعبدالله…🌾
زودتر کاری بکن که #اربعین نزدیک است…
قصدم این نیست به کار تودخالت بکنم…
حرف حرف تو…
ولی راضی نشو آقاجان…
به رفیقم که #حرم رفته حسادت بکنم…🖤
#5_روز تا #اربعین🏴
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی آنلاین - آرامش بی انتها - طاهری.mp3
5.72M
آرامش بی انتها
کربلا ... کربلا ...
#استودیویی🔊
#5_روز تا #اربعین🏴
#حسین_طاهری🎙
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ذکرروز "سه شنبه"﷽"
"۱۰۰مرتبه"
✨یا ارحم الراحمین✨
✨ای مهربان ترین مهربانان✨
🌙دیگرگناه نمی کنم #آقابیا🌙
#اللهم_عجل_الوليك_الفرج🌻
#نماز_سه_شنبه
✅هرکس نمــازسهشنبه را
بخواندبرایش هزاران شهرازطلا
دربهشت بسازند↯
دورکعت؛
درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره
تین توحیدفلق ناس
#منبع👇
جمال الاسبوع بکمال العمل المشروع . ص 77 .
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
tavassol-mansuri.mp3
5.55M
#سه_شنبه_های_جمکرانی
❣️ #دعای #توسل با روضه
#امام_زمان_ارواحنا_فداه 🕊💌
🎤 حاج مهدی#منصوری
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هر سه شنبه به نیت ظهور #امام_زمان (عج) دعای توسل می خوانیم
بارانی و دلگیر هوایِ بی تو
محزون و غم انگیز نوای بی تو
برگرد که بیقرارم و بیتابم
بیزارم از این سه شنبه هایِ بی تو!
تعجیل درظهور مولاعج #۱۴صلوات
متن دعا👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/135
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_پنجم🎬: کیسان ماشینی را که برایش کرایه کرده بودند، تحویل داد، بعد از کلی کا
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_ششم🎬:
کیسان توی ماشین نشست و راننده پس از کمی چانه زدن راجع به قیمت حرکت کرد.
با اینکه کیسان از لحاظ مادی دستش باز بود اما تجربه نشان داده بود که باید بر سر قیمت هر چیزی کمی بگومگو کرد تا بهت شک نکنن.
کیسان دقیقا پشت سر راننده صندلی عقب نشست طوری که اصلا راننده نتواند او را ببیند
راننده همانطور که از شهر خارج میشد، توی آینه وسط نگاه کرد و گفت: چی شدی پسر؟! چرا نمی بینمت؟!
کیسان که اکثر اوقات لهجه های مختلف ایرانی ها اونو سر ذوق میاورد،الان با شنیدن لهجه شیرین یزدی، هیچ عکس العملی نشان نداد، ذهنش اینقدر درگیر بود که نمی توانست به موضوع دیگری فکر کند
اما راننده سمج تر از این حرفها بود و همانطور که با سرعت پیش میرفت گفت: ببین دادا ، راه طولانی هست و آدمیزاد هم برای تحمل این راه محتایج یه هم زبون هست، اگه قرار باشه تا آخر سفر همینطور بی حرف باشی و صدات در نیاد، آبمون توی یه جوب نمیره...
کیسان که از حرفهای راننده فقط جمله آخرش را متوجه شده بود خودش را وسط تر کشید و گفت: بله؟! چی گفتین متوجه نشدم؟!
مرد خنده بلندی کرد و گفت: ببین اسم من محمد هست اما همه بهم میگن ممد سه سوت، بس که فرزم، الان نشونت میدم این راه هفت هشت ساعته را نهایت شش ساعته برات میرم تا بفهمی چرا بهم میگن سه سوته، حالا بگو بینم چی شده غمبرک زدی؟ نکنه کشتی هات غرق شده هااا
کیسان ابروهاش را بالا داد و گفت: کشتی هام؟!
ممد سه سوت خنده ریزی کرد و گفت: خداوکیلی مال کجایی که لهجه ات اینقدر خوشگله؟!
کیسان آه کوتاهی کشید و گفت: م..من...من مال ایرانم اما یه مدت رفتم خارج کشور برای تحصیل ...
راننده قهقه ای زد و گفت: همهٔ ما مال ایرانیم...پس بگو، رفتی خارج و خارجکی یاد گرفتی الان اومدی ایران زبون خودتم یادت رفته هااا؟!
کیسان که دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کنه چون میترسید چیزی بگه که لو بره گفت: ببخشید آقا محمد، شما وقتی از یه دختر خوشتون بیاد و اونو دوست داشته باشین چکار می کنین؟!
راننده نگاهی توی آینه به کیسان کرد و بشکنی زد و گفت: اوه اوه مبارک مبارک مبارکه...پس کشتی هات غرق نشده و عاشق شدی...خوب دادا از اول همینو بگو دیه....
کیسان و راننده گرم صحبت شده بودند، کیسان از بی کسی اش می گفت که الان تنها باید بره خواستگاری و راننده هم هر لحظه یه پیشنهاد و یه نظر ارائه می کرد که ناگهان گوشی کیسان شروع به زنگ خوردن کرد.
کیسان نگاهی به صفحه گوشی کرد، بیژن بود.
با بی میلی تماس را وصل کرد که صدای عصبانی بیژن توی گوشی پیچید: الو دکتر کجایی؟!
بیژن صدایش را پایین آورد و گفت: سلام، من توی راهم...
بیژن بلندتر گفت: می دونم توی راهی، مگه قرار نبود تهران بیای الان دقیقا توی جاده تهرانی؟!
کیسان با تعجب گفت: خوب آره، چطور مگه؟!
بیژن گفت: مطمئنی؟
کیسان گفت: آره، بعد انگار فکری به ذهنش رسید ادامه داد: البته راننده داره از یه راه میانبر منو میاره که نزدیک تره...
بیژن اوفی کرد و گفت: از اول بگو، بسپار توی کوره راه ها گمت نکنه..
کیسان باشه ای گفت و تماس را قطع کرد و سخت در فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی سکوت رو به راننده گفت: آقا محمد جاده مشهد با جاده تهران یکی هست؟
محمد ابروهاش را بهم کشید و گفت: چطور مگه؟! راستش یه قسمتش یکی بود اما الان ما وارد جاده مشهد شدیم
جاده تهران سمت دیگه است...
کیسان آشکارا یکه ای خورد و دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید و آهسته گفت: اونا توی وسائل من ردیاب گذاشتن، به خاطر همین اون پسره که ادعای برادری می کرد، خیلی راحت منو هر کجا بودم پیدا می کرد و ردم را میزد.
راننده گلویی صاف کرد و می خواست حرفی بزنه که کیسان دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: هیس! باید تمرکز بگیرم و بعد چشمانش را بست و با خودش فکر می کرد که بیژن رد یاب را کجا میتونه بذاره؟
لپ تاپ؟!
نه نه امکان نداره...
چمدان؟!
اونم نیست چون تا الان دوبار با تمام وسایل عوضش کرده بود.
کیسان چشمهایش را باز کرد دست مشت شده اش را روی صندلی کوبید و دندان هایش را بهم فشار میداد، یک دفعه با دیدن مچدستش چشماش برقی زد، آره درسته...همینه...
این ساعت را به من دادن و تاکید کردن همیشه باهام باشه
بند مشکی و قطور ساعت را باز کرد و همه جاش را نگاهی انداخت، نه چیز مشکوکی نبود.
کیسان سرش را از وسط صندلی ها جلو برد و گفت: آقا محمد جلو ماشین پیچ گوشتی یا چیزی توی این مایه ها نداری؟!
راننده که تعجب کرده بود گفت: تو جعبه دارم، اما این جلو غیر این کارد میوه خوری...
حرف توی دهان ممد بود کیسان کارد را توی هوا چاقید و خیلی زود پشت ساعت را باز کرد، درست میدید
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_ششم🎬: کیسان توی ماشین نشست و راننده پس از کمی چانه زدن راجع به قیمت حرکت کر
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_هفتم🎬:
کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با فشار نفسش را بیرون میداد اوفی کرد.
راننده که با تعجب حرکات کیسان را نگاه می کرد گفت: چی شد؟! اون زنگ چی بود؟! چرا کارد را می خواستی و چرا ساعتت را بیرون انداختی؟! اصلا خیلی مشکوکی...می خوای برگردی
کیسان نگاهی به راننده کرد و زیر لب گفت: همین یکی را کم داشتم که بهم مشکوک بشه و بعد سرش را از بین صندلی را جلو برد و گفت: ببین، کار من یه جوری هست نمی تونم بهت بگم، یعنی این مخفی کاری برای سلامت خودت لازمه، فقط بدون که تو امشب با همراهی من کار مهمی برای مملکتت کردی...
راننده که انگار هیچ چیز از حرفهای کیسان نمی فهمید، شانه ای بالا انداخت و گفت: گفته باشم، اگر کار خلافی کنی من اولین کسی هستم برم تو را لو بدم هااا
کیسان سری تکان داد و گفت: باشه هر چی تو بگی و برای اینکه بحث را منحرف کنه و یه ذره ممد سه سوت را آرام کنه، گفت: خوب گفتین الان باید با پدر دختر صحبت کنم.
راننده با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت و گفت: آره، اگر راست میگی و کلکی تو کارت نیست همین الان زنگ بزن...همین الان...جلوی من...
کیسان مثل آدمی حق به جانب گوشی را به دست گرفت و شماره دخترک زیبا را گرفت.
با دومین بوق صدای محجوب ژاله در گوشی پیچید: الو سلام آقای دکتر...
کیسان با شنیدن صدای ژاله انگار آتشی درونش روشن کرده باشند خیس عرق شد، دست و پایش شل شد و هر چه که در ذهن داشت به یکباره پرید
راننده که تمام حواسش پی کیسان بود توی آینه زهر چشمی گرفت و گفت: خو حرف بزن دادا...
کیسان توی صندلی کمی جابه جا شد و گفت: س...س...سلام حالتون خوبه؟ می خواستم ببینم بعد از اون دیداری که توی مطب با پدرتون داشتم نظرشون چی بود؟
ژاله که معلوم بود همچون هنیشه خجالت می کشد و کیسان خوب میدانست الان لپ هایش از شرم گل انداخته گفت: ب..ب...ببخشید گوشی با پدرم صحبت کنید.
کیسان لب پایینش را به دندان گرفت و رو به راننده گفت: چکار کنم؟! مستقیم گوشی را داد به پدرش...
راننده خنده ریزی کرد و گفت: تازه اول هفت خوان رستم هست و بعد سری تکان داد و گفت: تو میتونی...نگران نباش بسم الله بگو برو جلو...
در این هنگام صدای محکم و مردانه پدر ژاله در گوشی پیچید: بفرمایید...
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: س..سلام آقا...ببخشید بی موقع مزاحم شدم...
صدای پدر ژاله درست است محکم و قاطع بود اما اینقدر گرم و با محبت بود که ناخواسته احساس آرامشی در وجود کیسان می ریخت و هر چه که بیشتر صحبت می کرد، زبانش بازتر میشد و اینقدر صحبت کرد که راننده شروع به بشکن زدن کرد و تازه کیسان به خود آمد.
با خداحافظی کوتاهی، تماس را قطع کرد و بعد با خنده به ممد سه سوت گفت: قرار خواستگاری را برای آخر هفته گذاشتن...
راننده سوت ممتدی کشید و گفت: م...مبارکه الان که دوشنبه است یعنی سه روز دیگه باید دومین خوان رستم را بری...
کیسان سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم خوان دوم منظورتون چی هست اما خیلی استرس دارم...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_هفتم🎬: کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با ف
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_هشتم🎬:
صادق رو به مهدی گفت: آخه چه راحت و دستی دستی مرغ از قفس پرید، کاش زودتر دست می جنباندین...
مهدی سری تکان داد وگفت: والا نمی دونم مصلحت خدا چی هست، هر چی من بیشتر می دوم کمتر نشانی از رسیدن می بینم و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به کدامین عذاب عقوبت میشم؟! آخه چرا...چرا؟! دوری از محیا کم بود، بی خبری از محیا کم بود حالا پسرم توی دام...
مهدی بغضش را فرو داد و رو به صادق گفت: حالا از اولش تعریف کن ببینم چی شد؟ آخرش کیسان قانع شد که برادرین؟! و اگر شد چرا فرار کرد، چرا بهت اعتماد نکرد؟!
صادق سرش را تکان داد و گفت: من مطمئن شده بودم، که کیسان برادرم هست و بهش گفتم، نشونی دادم، گردنبند ها را نشون دادم، اسم مامان محیا را گفتم، قشنگ مشخص بود که شک کرده من برادرشم، قرار شد بریم خونه اش و آزمایش های ژنتیک من و خودش را بررسی کنه تا مطمئن بشه من راست میگم، اما نمی دونم چی شد، یکهو همه چی دست به دست هم داد و نشد که بشه...
مهدی که رنگش زرد شده بود گفت: یعنی آزمایش هاتون را مقایسه نکرد؟!
صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: توی خونه اش که رسیدیم منو بازرسی کرد، اسلحه ای که بغل پام بود را کشف کرد و همین باعث شد که فکر کنه تمام حرفام دروغ و یه حیله بوده..
مهدی نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خدا را شکر...
صادق با تعجب گفت: چرا خدا را شکر؟! اگر آزمایش ها را بررسی می کرد که می فهمید...
مهدی با دست هایش دست های صادق را در دست گرفت و گفت: پسرم! یه چیزایی هست که تو نمی دونی، یعنی چون فکر می کردم محیا کشته شده، گفتنش سودی نداشت.
الان که من و تو تنهاییم و رؤیا و بچه ها را رسوندی خونه بابای رؤیا، این داستان قدیمی را بهت می گم اما شرط داره...
صادق که با حرفهای مهدی کلا گیج شده بود با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: پدر از چی حرف می زنید؟! من نمی دونم شما منظورتون چی هست! آیا من خطایی کردم؟! پدر...
مهدی به وسط حرف صادق پرید و گفت: الان همه چیز را برایت میگم فقط ...فقط شرطی دارد.
صادق با هول و ولا گفت: شرط چه شرطی بگویید
مهدی نفسش را آرام بیرون دادو گفت: شرطش اینه فکر نکنی با شنیدن این داستان شرایط تغییر می کنه و توی ذهنت حک کنی که تو پسر عزیز من و یادگار محیای من هستی...
صادق بدون حرف زدن سرش را تکان داد و مهدی بعد از گذشت چندین وچند سال از عمر صادق، داستان زندگی او را تعریف کرد.
مهدی تعریف می کرد و صادق اشک می ریخت، مهدی سکوت می کرد و صادق بغض می کرد.
مهدی در آخر، آه کوتاهی کشید و گفت: تو کسی هستی که مادرت محیا تو را از مرگ نجات داد و از میان آتش و دود تو را به من رساند، همانطور که می دانی چند سال اول زندگی ات پیش رقیه خانم بودی و رقیه خانم بوی محیا را از تو میجست و با به دنیا آمدن رضا، تو در شیر رضا شریک شدی و به نوعی شدی پسر رقیه...
نزدیک یک سال همشیر رضا بودی و من هر وقت که از جبهه می آمدم، یک راست سمت خانه عباس آقا میامدم، انگار تنها امید من در این دنیا خانه عباس آقا و پسرم صادق بود بعد که کمی بزرگتر شدی و سر من هم خلوت تر شد، مثل چشمهایم ازت مراقبت کردم، چون تو پسر من و محیا بودی، تو امید محیای من بودی، من هر وقت به تو نگاه می کردم انگار محیا را می دیدم...
به اینجای حرفش که رسید هق هق مهدی این بزرگ مردی که سالها غصه را در دلش تلنبار کرده بود به هوا برخواست و دو مرد بزرگ، مردی از نسل انقلاب و مردی از نسل جنگ، در آغوش هم می گریستند.
صادق همانطور که دستهای مهدی را در دست گرفته بود و به آن بوسه می زد گفت: بابا! قول میدم هر طور شده کیسان را پیدا کنم و از طریق آن به جای مادرم محیا پی ببریم و قول میدم همانطور که مادرم محیا مرا از بدن بیجان مادر بیرون کشید و به من حیاتی دوباره بخشید من هم او را پیدا کنم و بعد از سالها فراق، دور هم جمع شویم.
مهدی بوسه ای بر پیشانی صادق زد و گفت: ان شاالله...ان شاالله...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
#محافظت_چشم
قرار گرفتن طولاني در معرض نورهاي حاصل از:
صفحه موبايل، كامپيوتر، تلويزيون، لامپهاي LEDو نور خورشيد، منجر به نابينايي ميشود .
اگر زیاد با گوشی یا لپتاپ در روز مشغولید بزودی دچار تاری دید و خشکی چشم می شوید برای جلوگیری از ترفند 20-20-20 استفاده کنید
💕پس از هر20 دقیقه 20 ثانیه
به 20 متر دورتر خیره بشید
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕