📕نــداے قــرآن و دعــا📕
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۲
پویان حتی به افشین نگاه هم نکرد.جدی گفت:
-کجا بریم؟
-هرجا دوست داری برو.
-من میخوام برم باشگاه.
-مطمئن شدم عاشق شدی.
پویان چیزی نگفت.
افشین هم ساکت شد.میدونست وقتی نخواد چیزی بگه،هیچکس حتی افشین هم نمیتونه از زیر زبانش حرف بکشه.
پویان و افشین با دوتا دختر،
توی سالن دانشگاه بودن..
باز هم پویان به دخترها توجهی نمیکرد و فقط بخاطر افشین مونده بود.به اطراف نگاه میکرد.
دخترهای محجبه نزدیک میشدن.
یکی از دخترها با حالت خاصی به دخترهای اطراف پویان و افشین نگاه میکرد.
بدون هیچ حرفی رد شدن و رفتن.پویان متوجه دلیل نگاه اون دختر نمیشد.هنوز چند قدمی دور نشده بودن که افشین باتمسخر گفت:
_چیه...دوست داری جای اینا باشی.
ولی اون دختر بی تفاوت به حرف افشین رفت.
یکی از دخترها گفت:
-اه،حالم گرفته شد..آخه بگو به تو چه ربطی داره..
پویان گفت:چرا اونجوری نگاهتون کرد؟
-هیچی بابا،به قول خودشون نهی از منکر کرد..
برای چاپلوسی به افشین گفت:
-خوب جوابشو دادی.
پویان به افشین که تو فکر بود،نگاهی کرد.
تا حالا هیچ دختری بی تفاوت با افشین برخورد نکرده بود.خوب میدونست که افشین تو فکر #تلافی هست.
چند روز گذشت.
افشین و پویان تو محوطه دانشگاه ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن ولی نگاه افشین جایی ثابت ماند و ساکت شد.
پویان رد نگاهش رو گرفت؛همون دختر محجبه بود اما تنها....
سرشو جلوی نگاه افشین آورد و جدی نگاهش کرد.افشین اخمی کرد و سرشو کمی خم کرد و از کنار پویان به اون دختر نگاه کرد.دوباره پویان جلوی نگاه افشین آمد و با اخم بهش گفت:
_بیخیالش شو.
-چرا؟!!
-اون با بقیه فرق داره..فراموشش کن.
دختر نزدیک شده بود.افشین گفت:
_تو که منو میشناسی..نمیتونم.
مهلت نداد پویان چیزی بگه.با تمسخر به اون دختر گفت:
_نخوری زمین.اینقدر روسری تو پایین آوردی،جلو پا تو میبینی؟
اما اون دختر بی تفاوت به راهش ادامه داد.افشین گفت:
_چشم های قشنگی داری...
پویان اجازه نداد ادامه بده.
-افشین تمومش کن.
افشین که انگار اصلا صدای پویان رو هم نشنید جلوی دختر ایستاد،طوری که دختر نمیتونست به راهش ادامه بده.صورتش رو نزدیک صورت اون دختر برد و با دقت نگاهش میکرد.اون دختر که حالش از نگاه افشین بهم میخورد گفت:
+من مثل دخترهای دور و برت نیستم،حد و اندازه خودت رو بفهم.
افشین با پوزخند گفت:
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖🍃💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════💖.🍃💖.═╝
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱