📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصلدهم ( #شهادتوغربت) #قسمتـ160 شنبه صبح با این که اصلا حال خوبی نداشتم
✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍ #فصلدهم
( #شهادتوغربت)
#قسمتـ161
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم، دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند، پرسیدند:
«چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟»
گفتم: «هیچی حمید مجروح شده، آوردن تهران، باید برم»..
دوستانم پشت سر من آمدند، کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آنها شد، همراهشان به سمت دیگری رفت و با آنها صحبت کرد.
با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند، خواستم به سمتشان بروم اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم.
وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند، صورت هایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می کردند.
نمی توانستم نفس بکشم، درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم.
بدنم بی حس شده بود، فقط می توانستم پلک بزنم، همه بدنم بی حرکت شده بود، بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد.
با زحمت زیاد پرسیدم: برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش، دورش می گردم اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه.
با همان حالت گریه گفت: «دخترم تو باید صبور باشی، مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بذار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی، شما که برای این روزها آماده شده بودین».
این حرف ها را که شنیدم پیش خودم گفتم تمام! حمید شهید شده!
پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام، گفت: «عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم».
همه این حرف ها همان چیزهایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم، همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد.
این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد، اما نه در صفحات کتاب بلکه در دنیای واقعی!
داشتم از حمید جدا می شدم، به همین سادگی! به همین زودی! گاهی ساده رفتن قشنگ است!
#ادامه_دارد....
التماس دعای_فرج🤲🏻🌹
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝