eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.9هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
482 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - کجا بره سائل آل موسی بن جعفر - رسولی.mp3
9.06M
🔳 (ع) 🌴کجا بره...؟ 🌴سائل آل موسی بن جعفر! 🎙 👌بسیار دلنشین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍هرڪس این نماز را در روز یکشنبه بخواند از آتش جهنم و عذاب ایمن شود ۲ رڪعتست رکعت اول 👈 حمد و ۳ ڪـوثر رکعت دوم 👈 حمد و ۳ توحید 📚 جمال الاسبوع ۵۴ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙 @NedayQran ❣﷽❣ یادتون نره، آسونه حتما بخونین👇🏻 🌓در طول ماه رجب شصت رکعت نماز بجا آورد به این نحو که: در هر شب از این ماه، دو رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک مرتبه «حمد» و سه مرتبه «قل یا ایّها الکافرون» و یک مرتبه «قل هو اللّه احد» بخواند و پس از سلام نماز، دستها را بلند کند و بگوید: لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، یُحْیى وَیُمیتُ، وَهُوَ حَىٌّ لایَمُوتُ، بِیَدِهِ الْخَیْرُ، وَهُوَ عَلى کُلِّ شَىْء قَدیرٌ، وَاِلَیْهِ الْمَصیرُ، وَلا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ، اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد النَّبِىِّ الاْمِّىِّ وَ آلِهِ. 👋و آنگاه دست ها را به صورت خود بکشد. ☀️رسول خدا صلى الله علیه وآله فر مود: هر کس این عمل را به جا آورد، خداوند دعایش را مستجاب گرداند و پاداش 70 حج و عُمره را به او عطا می کند. 🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙 ❗️شبهای ماه رجب هر كدام نماز به خصوصی دارند که بسیاری از آنها در مفاتیح الجنان نیستند. هر شب نمار ش را با ذکر پاداشها شان در کانال قرار میدهیم.❗️ 👇 هر که در این شب دوازده رکعت نماز گذارد و در هر رکعت بعد از حمد چهل بار ( در روایتی چهار بار ) توحید بخواند ، فرشتگان با وی مصافحه کنند و فرشتگان با هر که مصافحه کنند از توقف صراط و حساب و میزان ایمن گردد و خداوند هفتاد فرشته به سوی او می فرستد که برای او استغفار کنند و ثواب برای او نویسند و برای او تهلیل کنند و هر وقتی که از جای خود برخیزد. 📚منبع: مهمترین دانستنیهای یک مسلمان بارویکرد روزشماررویدادهای مهم تاریخ اسلام، تألیف زهراپاشنگ، جلد2، ص 676. اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم و العن اعدائهم 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۳ و ۱۴ بالاخره صدای زنگ اومد. حتما خاله
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۵ و ۱۶ خودمو اماده کردم که مامان اگه اومد ازم بپرسه نظرم چیه چه جوابی بدم. من که مشخصه جوابم به اقامحسن مثبته اما نباید حالا وا بدم و همون اول بگم که نظرم چیه... رفتم پایین و جوری که انگار هیچیو نشنیدم و خبر ندارم پرسیدم: _مامان خاله رفت!؟ +اره عزیزم همین حالا رفت _چرا نگفتی بیام خداحافظی کنم؟ +عجله داشت خاله دیگه سریع رفت... منتظر بودم مامان هر لحظه بگه که نظرم چیه و ازم سوال بپرسه اما انگار مامان حالا حالا قصد پرسیدن نداشت. فاطمه از حمام اومد و گفت: _سلام کی اومده بود اینجا؟ +سلام خاله بود رفت _چقد زود رفت؟ +نمیدونم رفت و از روی اپن یه سیب برداشت و گاز زد رفت نشست روی مبل و تلوزیون نگاه کرد. انقدر فکرم مشغوله که حوصله هیچ کاری ندارم رفتم سمت اتاقم تا یکم استراحت کنم حالم بهتر بشه. روی تخت دراز کشیدم و ساعدمو گذاشتم روی چشمام انقدر خسته بودم که همون لحظه خوابم برد. با صدای فاطمه که بلند بلند میخندید از خواب بیدار شدم اما همونجور که چشمام بسته بود دراز کشیدم. صدای فاطمه میومد که میگفت: _باشه یه جوری راضیشون میکنم حتما میام.. میام دیگه گفتم که تو نگران نباش باشه باشه میبینمت فعلا... تکونی به خودم دادم که فاطمه متوجه شد بیدارم چشمام رو باز کردم فاطمه گفت _از کی تاحالا بیداری؟ +سلام همین حالا بیدار شدم. چطور؟ _هیچی همینطوری بلند شدم و تختمو مرتب کردم رفتم سمت کتابام. باید هرجوری که هست درسمو بخونم اما چیکار کنم که فکرم مشغوله و اصلا تمرکز خوندن ندارم.. چشمم روی صفحه کتاب اما ذهنم جای دیگه‌ای بود از حرفی که اقامحسن زده بود خیلی خوشحال بودم. هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روزی خاله بیاد و این پیشنهادو بده.. اما چیزی که نگرانم میکنه اینه که چرا مامان نمیاد بهم بگه‌ و نظرمو بخواد مگه به خاله نگفت هرچی حسنا بگه!؟ شب بعد از شام مامان و بابا رفتن توی حیاط تا هوا بخورن به ما هم گفتن که بریم اما فاطمه که بهانه آورد سرده منم گفتم ظرفا رو میشورم میام فقط علی رفت. توی آشپزخونه مشغول ظرف شستن بودم که از پنجره ای که رو به حیاط بود صداشون می اومد.. نمیخواستم گوش کنم اما با شنیدن اسمم کنجکاو شدم ببینم چی میگن!! شیر آبو بستم و گوشامو تیز کردم ببینم مامان چی میگه.. _حسین آقا امروز اجی مریم اومده بود اینجا و گفت که میخواد حسنا رو برای محسن خواستگاری کنه... بابا گفت: _محسن؟؟ +اره مگه محسن چشه؟ _چیزیش نیست اما مگه نمیگفت حالا حالا زن نمیخواد! +نمیدونم والا اجی میگفت خبر خواستگار حسنا رو شنیدن. حالا به نظرت چیکار کنیم چه جوابی بدیم؟؟ _نمیدونم محسن هم خیلی پسر خوبیه هم آقاسید هرچی خود حسنا بگه دیگه انتخاب پای خودش... از شنیدن این حرف بابا کلی خوشحال شدم این یعنی میتونم بگم که نظرم به اقامحسن چیه! رفتم و سه تا چایی ریختم رفتم توی حیاط بابا با دیدنم لبخندی زد و گفت: _به به عجب چای خوش رنگی لبخندی زدم و گفتم: _بفرمایید +ممنون عزیز بابا نشستم کنار بابا و مشغول خوردن چایی شدیم همه سکوت کرده بودن فقط صدای علی که با توپش بازی میکرد به گوش میرسید. بابا نگاهی بهم کرد و گفت: _ببین دخترم نظرت راجب آقاسید چیه؟ ما چه جوابی بدیم؟ کمی جا به جا شدم و گفتم: _نمیدونم بابا اما به دلم ننشست نمیخوامش. _مطمئنی؟ جوابت قطعی همینه؟ چرا بابا داشت انقد میپیچوند اگه من ماجرا آقامحسن رو نمیدونستم و میگفتم نظرم مثبته چون اقامحسن منو نمیخواد بعدا که می‌فهمیدم چقدر ناراحت میشدم... _بله باباجون نظرم منفیه +خب حالا که نظرت منفیه مامانت برات میگه _چیو مامان میگه؟ مامان نگاهی بهم کرد و گفت: _ببین عزیزم امروز خالت که اومده بود اینجا گفت که محسن تو رو میخواد و گفته اگه حرفی نداری بیان خواستگاری. نظرت چیه؟ خالت گفت تا فردا خبر بدم... سرمو انداختم پایین و گفتم: _نمیدونم مامان هرچی شما صلاح میدونید اگه میگید خوبه بگین بیان مامان لبخندی زد و‌گفت: _باشه، پاشو لیوانا رو ببر تو زیر لب چشمی گفتم و سینی رو برداشتم و رفتم توی خونه... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۵ و ۱۶ خودمو اماده کردم که مامان اگه او
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۷ و ۱۸ سینی رو گذاشتم توی آشپزخونه و رفتم توی اتاقم. بدون توجه به فاطمه که بعد از چند وقت نشسته بود سر کتاباش رفتم و دراز کشیدم روی تخت. من حتی نمیدونم تصمیمی که دارم میگیرم درسته یا نه. از کجا معلوم که اون بهتر از اقامحسن باشه؟! نکنه بعدا پشیمون بشم؟!!؟ کلی سوال و نکنه اینطوری بشه نکنه اونطوری بشه ذهنمو مشغول کرده بود.... و واقعا نمیدونستم کدوم کار درسته برای همین متوسل شدم به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و ازشون کمک خواستم تا خودشون کمکم کنن بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم... انگار از وقتی که این حرفو زدم دلم اروم گرفت چون میدونم قطعا بهترین راهو نشونم میدن و دستمو میگیرن... صدای مامان اومد که از پایین گفت: _فاطمه، حسنا، علی یکی بیاد این گوشی رو بده به من تلفن خودشو کشت اومدم برم که تلفنو بدم فاطمه سریعتر از من رفت و گفت: _ من میرم تلفنو میدم تو نیا تعجب کردم و شونه هامو دادم بالا که یعنی برو! فاطمه تلفنو داد مامان و کنار مامان نشست مامان تلفنو جواب داد و گفت: _سلام خوبید..بچه ها خوبن..چه خبرا؟.. الحمدلله بله خوبن.. سلام میرسونن.. شما خوبید؟.. بله خداروشکر.. حسنا خانمم خوبه.. شرمنده میگن جوابشون منفیه.. بله بله میدونم انشاالله که خوشبخت بشن.. بازم شرمنده خدانگه دارتون.. مامان گوشیو قطع کرد و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت: _چرا اینجوری زل زدی به من؟ +هیچی مگه باید دلیل داشته باشه؟! برم براتون چایی بیارم؟ مامان ابروهاشو داد بالا و گفت: _بیار ببینم چیکار میکنی فاطمه بلند شد و رفت دوتا چایی ریخت و نشست کنار مامان منکه الان ۱۸ ساله فاطمه رو میشناسم قطعا کارش بی دلیل نیست حتما چیزی میخواد... همونطور که حدس زدم حدسم درست بود بعد از خوردن چایی نگاهی به مامان کرد و با لحن خیلی لوسی گفت: _مامان! امروز تولد دوستمه دعوتم کرده برم خونشون میشه برم؟ خواهش میکنم! مامان نگاهی بهش کرد و گفت: _نخیر! کی تاحالا ما این اجازه رو دادیم به شماها که برید تولد اونم خونه دوستتون! +مامان همین یه دفعه خونشون نزدیکه اجازه بده برم زود میام قول میدم... مامان یکم نگاهش کرد و گفت: _به یه شرط میزارم بری! فاطمه با تعجب پرسید: _چه شرطی؟ _اینکه حسنا هم باهات بیاد و سریع برگردید خونه! از این شرط مامان تعجب کردم خب اگه میخواد اجازه نده چرا میگه من باهاش برم من اصلا با دوستای فاطمه حال نمیکنم و ازشون خوشم نمیاد. فاطمه کمی مضطرب و دستپاچه گفت: _اخه چرا حسنا اونکه دعوت نیست بیاد! حالا بچه ها میگن چرا با خودم اوردمش... مامان بلند شد و گفت: _همینی که گفتم دوست نداری میتونی نری! منکه از تعجب ابروهام بالا بود نگاهی به مامان کردم و گفتم: _یعنی چی مامان!؟ مامان اروم جوری که فاطمه متوجه نشه گفت: _لازمه که حتما باهاش بری ببینی کجاها میره و میاد خیلی وقته میخواستم اینکارو بکنم! _اخه مامان...! مامان اجازه نداد حرفی بزنم هیسی گفت و رفت سمت اتاق. فاطمه که ناراحت گوشه آشپزخونه کز کرده بود نگاهی بهم انداخت و پشت چشمی نازک کرد و بلند شد از کنارم رد بشه اروم جوری که فقط من شنیدم گفت: _مزاحمه سیریش... بعدش محکم از پله ها رفت بالا و داد زد. _خانم مزاحم اگه میخوای بیای پاشو آماده شو دیرم شده جوابشو ندادم و رفتم بالا تا لباسامو بپوشم. فاطمه اماده نشسته بود روی تختش و با گوشیش پیام میداد. واقعا تیپی که زده بود اصلا مناسب نبود ته دلم با دیدن ظاهرش خالی شد.. _فاطمه خانم بازم تا هفته پیش ارایشت کمرنگ بود الان که بری تو خیابون فکر میکنن عروسی و داری میری محضر عقدت کنن!!! فاطمه زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: _دوست دارم به تو چه؟ فضول مزاحم هان! +برو بابا تو ادم بشو نیستی... _باشه تو خوبی خانم مثبت. حالا هم یه ذره این روسریتو انقدر توی چشمات نکش آبرومو ببری بگن این اُمُل کیه با خودت برداشتی آوردی... طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم: +اها جلو کشیدن روسری من آبرو میبره یا اون ریختی که تو برا خودت درست کردی؟ آبروت پیش دوستات مهمه یا پیش خانواده و فامیل میدونی چقدر به خاطر این قیافت مامان اینا خجالت میکشن هربار میریم بیرون؟! _اره من اصلا منبع ریزش آبروی شما خوبه؟! دوست دارم برام مهم نیست بقیه چی میگن مهم خودمم که میپسندم.! متاسف سری براش تکون دادم و رفتم تا حاضر بشم.... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۷ و ۱۸ سینی رو گذاشتم توی آشپزخونه و رف
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۱۹ و ۲۰ یکی از تیره‌ترین روسری‌هامو انتخاب کردم و سرم کردم دقیقا مثل همیشه کشیدم جلو‌ و چادر سادمو پوشیدم و کش چادرمو روی سرم درست کردم. و روبه فاطمه کردم و گفتم: _من آمادم بریم! سرشو آورد بالا و نگاهی انداخت و‌گفت: _به سلامتی مراسم ختم تشریف میبرید؟! بدون توجه به حرفش گفتم: _من رفتم پایین بیا درو بستم و رفتم پایین مامان توی اتاقشون بود در زدم و وارد شدم _مامان من آماده شدم تا برم +آفرین عزیز دلم چون از چشمم بیشتر بهت اعتماد دارم گفتم تو بری ببینی کجا میره. _مامان خدا میدونه که اصلا دلم رضا نیست برم اما فقط و فقط بخاطر شما میرم! +الهی دورت بگردم عزیزم مواظب خودت باش _چشم صدای فاطمه اومد که گفت: _کجایی پس بدو رو به مامان کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم: _مامان من برم دیگه خداحافظ +دست خدا به همراهت عزیزم سریع پشت سر فاطمه رفتم بیرون: _خب فاطمه با چی میخوای بری؟! +الان یکی از دوستام میاد دنبالم _باشه کجا میاد؟ +یه خیابون پایینتر راه افتادم و سرمو انداختم پایین و جلوتر از فاطمه راه میرفتم. فاطمه صدام کرد: _کجا میری وایسا برگشتم سمتش از دیدن فاطمه با اون وضع حسابی شوکه شدم و پاهام سست شدن.. _تو چرا اینطوری کردی؟ خجالت نمیکشی؟ شنیده بودم چادرتو بیرون میری درمیاری اما باورم نمیشد این چه شکلیه برا خودت درست کردی؟! مانتو به این کوتاهی پوشیدی چادرتم که دراوردی... _برو بابا باز شروع کردی بخدا اگه بازم حرف بزنی من میدونم و تو... _واقعا برات متاسفم... صدای بوق ماشین توجهمو جلب کرد دوتایی سمت صدا برگشتیم. _این دوستته؟! _این نه و ایشون، بله با اجازتون رفت سمت ماشین و درو باز کرد و نشست جلو. از دیدن ظاهر دوستش بیشتر دلم گرفت دلم میخواست بشینم و فقط اشک بریزم و گریه کنم. انقدر توی شوک بودم که قدمی برنداشتم. فاطمه سرشو از شیشه ماشین بیرون کرد و گفت: _هوی نمیخوای سوار بشی؟ به خودم اومدم و ناچار سوار ماشین شدم و سلام ارومی گفتم. دوستش برگشت و یه نگاهی بهم انداخت و به فاطمه گفت: _این بقچه سیاه کیه با خودت آوردی؟ فاطمه بلند زد زیر خنده و گفت: _خواهرمه مزاحم همیشگی خیلی ازحرفاشون دلم گرفت اما فقط و فقط به احترام حرف مامان قبول کردم که بیام... ماشینو روشن کرد و اهنگو بلند کرد خیلی عذاب کشیدم تا برسیم به خونه دوستش بالاخره بعد از یه مسیر طولانی رسیدیم. ماشینو جلوی یه آپارتمان لوکس نگه داشت فاطمه رو به دوستش کرد و گفت: _چرا اینجا؟ مگه خونشون یه جا دیگه نبود؟ +چرا دیگه خیلی وقته خونشونو عوض کردن مگه خبر نداری؟ _نه خیلی وقته اجازه ندادن بیام اخرین بار که اومدم سیامـَ.... نگاهی به من کرد و ادامه حرفشو خورد دوستش که نمیدونم اسمش چیه رو به فاطمه کرد و‌گفت: _بیخیال بابا بپر پایین... فاطمه لبخندی زد و پیاده شد اما من هنوزم دلم نمیخواست پامو بزارم بیرون فاطمه چند ضربه به شیشه ماشین زد و گفت: _هوی خوابی میخوای همینجا بمونی؟! دوستش زد به پهلو فاطمه و گفت: _بهتر، این جاش اونجا نیست نیاد بهتره ها فاطمه یکم نگاه کرد و گفت: _باشه نیا ما میریم و میایم خیلی دلم میخواست نرم اما مامان ازم خواسته بود که تنهاش نزارم سریع از ماشین پیاده شدم و همراهشو رفتم داخل. تا وارد خونه شدیم از تعجب خشکم زد مجلس مختلط!!! دیگه این یکیو باورم نمیشه که فاطمه اینکارو بکنه همون لحظه جلوی همه داد زدم سر فاطمه و گفتم: _تو خجالت نمیکشی میای اینجا؟ که پر از پسره تو از کی انقدر شدی؟ همین حالا زود میای بریم خونه واگرنه من میدونم‌ و تو... فاطمه که حسابی جلوی دوستاش خجالت کشید اومد جلو و گفت: _کسی مجبورت نکرده بود بیای میتونی برگردی هزار بار بهت گفتم کاری به کار من نداشته باش ولی حالیت نمیشه چه جوری حالیت کنم؟ با این حرفاش خون جلوی چشمامو گرفت محکم زدم توی گوشش و دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون. یکی از پسرا که از اول داشت نگاه میکرد اومد جلو و گفت: 🔥_هوی بقچه تو چیکارشی راهتو بکش برو وگرنه خود دانی.. بی توجه به حرفش گوشیو دراوردم میخواستم سریع زنگ بزنم به یکی که فقط به دادمون برسه. معلوم نبود چه بلایی سر من بیارن همینطور که دست فاطمه رو گرفته بودم. همون پسر دستشو از دستم کشید و فاطمه رو انداخت توی خونه. اومد که چادرمو بگیره زود فرار کردم انقدر گریه کرده بودم که نفسم بند اومده بود..
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۹ و ۲۰ یکی از تیره‌ترین روسری‌هامو انتخ
دو تا خیابون همینطور فقط دویدم تا یه جا کنار خیابون ایستادم اگه به بابا زنگ میزدم که خون به پا میکرد اخه به کی زنگ بزنم؟! توی مخاطبام بودم که اسم اقامحسن به چشمم خورد بهترین کسیه که میتونه کمکم کنه. سریع شمارشو گرفتم چندتا صلوات فرستادم تا برداره بعد از چندتا بوق بالاخره گوشیو برداشت: _الو سلام حسنا خانم از شدت گریه زیاد به هق هق افتاده بودم خیلی بریده بریده و با گریه گفتم: _سلام آقا محسن توروخدا به دادم برسید +شما الان کجایید؟ چیشده؟ چرا گریه میکنید؟ _هیچی فقط زود به این ادرسی که میدم بیاید.... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
اگر کسی آیه ی زیر را بر روی مشتی خاک لانه مورچه هفت بار بخواند و در چهار گوشه ی محل کارخود پخش کند در آن جا مثل مورچه مشتری پیدا خواهد شد. بسم الله الرحمن الرحیم و اذا راوا تجارة او لهوا انقصوا الیها و ترکوک قائما قل ما عند الله خیرا من اللهو و من التجارةوالله خیر الرازقین 📖تحفه الاسرار @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
☘عالم بزرگوار شيخ طبرسي در«مكارم الأخلاق»مي نويسد:امام صادق(ع)مي فرمايد:دست خود را به سر بگذار،آنگاه بگو: 🌺بِسْمِ اللهِ وَبَاللهِ وَمِنَ اللهِ وَالَي اللهِ وَمَا شَاءَ اللهُ،وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ،إبْرَاهِيْمُ خَلِيلُ اللهِ،مُوْسَي كَلِيْمُ اللهِ،نُوْحٌ نَجِيُّ اللهِ،عِيْسَي رُوْحُ اللهِ،مُحَمَّدٌ رَسُولَ اللهِ وَأعُوذُ بِاللهِ مِنَ الرِّياحِ وَالأرْوَاحِ وَالأوْجَاعِ،بِاسْمِ اللهِ وَبِاللهِ وَعَزَائِمُ مِنَ اللهِ لِفُلَانٍ بْنِ فُلانَةَ لَا يَقْرَبُهُ إلَّا كُلُّ مُسْلِمٍ،وَأُعِيْذُهُ بِكَلِمَاتِ اللهِ التَّامَّاتِ كُلِّهَا الَّتِي سَأَلَ بُهَا آدَمُ فَتَابَ عَلَيْهِ إنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيْمَ،إلَّا انْزَجَرْتِ أيَّتُهَا الأرْوَاحُ وَالأوْجَاعُ بِإذْنِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ،لَاإلهَ إلَّا اللهُ،ألَا لَهُ الْخَلْقُ وَالأمْرُ تَبَارَكَ اللهُ رَبَّ العَالَمِيْنَ. 🌻آنگاه آية الكرسي،سوره حمد،معوذّتين،«قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدُ»و ده آيه از آغاز سوره يس را بخوان،سپس بگو:اللَّهَمَّ اشْفِهِ بِشِفَائِكَ،وَدَاوِهِ بِدَوَائِكَ، وَ عَافِهِ مِنْ بَلَائِكَ. و خدا را به حق محمد و خاندان او(ص) فرا مي خواني. 📚 (مكارم الأخلاق، ص390-391) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
بعد از نمازهای واجب روزانه به سجده رفته و با یک نفس چهارده مرتبه بگویید : يَا وَهَّابُ یا ذاالطّول ِ و بعد از آن بگوید : عُبَيْدُكَ بِفِنَائِكَ مِسْكِينُكَ‏ بِفِنَائِكَ فَقِيرُكَ بِفِنَائِكَ سَائِلُكَ بِفِنَائِكَ یَشْکوُا إِلَيْكَ‏ مَا لَا يَخْفَى‏ عَلَيْكَ در حالش گشایش گردد و محتاج نخواهد شد گلهای ارغوان  @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕