Juz-015.pdf
1.43M
متن آیه به آیه
همراه با معنی
#جزء_پانزدهم ♦️15♦️ #پی_دی_اف
(PDF)
•-------------------•°•---------------------•
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️
@zohoreshgh
❣﷽❣
#لطفادقتکنید*
*اگر در حال ختم قران هستید*
*به*
🌿# *جزء15 که رسیدید*
🌿👈 # *ایه19سورهکهف*
🌿 *کلمه*👈 # *ولیتلطف*
📖 # *میزانقران است*
و
# *جایاستجابتدعا*
*یعنی در این جا قران به دوکف مساوی تقسیم می شود قران را قطع کنید وشروع به دعا کنید و*
🌹 *اولین دعا برای فرج*🌹 *باشد*
*درقران های قدیمی خطی; یا درشت نوشته می شد یا قرمز تا مردم جای استجابت را گم نکنند*.
توضیحمختصر: *عبارت *وَلْیَتَلَطَّفْ*
*وسط قرآن کریم قرار دارد که به معنای*
*مداراوهوشیاریهمراهبامهربانی*
*استو این خودلطفی است که کلمه ی وسط قرآن را لطف وتلطف و مهربانی تشکیل داده است*.
*برایدیگرعزیزانهمبفرستید*.
*ازالان یادآوری کنید تا به جزء ۱۵برسید*.
*برنامه سمت خدا آقای فرحزاد خیلی تاکید به انجام این عمل کردن*
*گفتن عملی کم ولی خیلی پر سود*
*التماسدعای فرج*
*دوستان عزیز منم از دعاهاتون بی نصیب نگذارید* 🤲🤲
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
@zohoreshgh
❣﷽❣
#نماز_شبهای_ماه_رمضان
5️⃣1️⃣ #نماز_شب_پانزدهم_ماه_مبارک #رمضان
شب 15 بدلیل ایام البیض بودن 2 جور نماز دارد:
1️⃣چهار رکعت ( دو تا دو رکعتی) ، در دو رکعت اول بعد از حمد صد مرتبه توحید و در دو رکعت دوم بعد از حمد پنجاه مرتبه توحید.
ثواب:حضرت علی (ع) فرمود: هر کس بخواند، عطا کرده می شود به او چیزی را که نمی داند او را مگر خدا.
2️⃣ از لیالی بیض است: شش رکعت در
هر رکعت بعد از حمد یس و مُلک وتوحید.
✅ خواندن دعاى مجیر
✅و غسل توصیه شده است.
🌓 #نماز_هرشب_ماه_مبارک
#رمضان
مستحب است در هر شب ماه رمضان دو رکعت نماز در هر رکعت حمد و توحید سه مرتبه و چون سلام داد بگوید:
سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَفِیظٌ لا یَغْفُلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ رَحِیمٌ لا یَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لا یَسْهُو سُبْحَانَ مَنْ هُوَ دَائِمٌ لا یَلْهُو پس بگوید تسبیحات اربع را هفت مرتبه پس بگوید
سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ یَا عَظِیمُ اغْفِرْ لِیَ الذَّنْبَ الْعَظِیمَ
پس ده مرتبه صلوات بفرستد بر پیغمبر و آل او علیهم السلام کسى که این دو رکعت نماز را بجا آورد بیامرزد حق تعالى از براى او هفتاد هزار گناه
#التماس_دعای_فرج✋😍
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
Samavati-Dua-Mujeer-FA.mp3
38.58M
✨📖✨ازحضرت رسول(ص) روايت شده هرکس در" #ايام_البيض"( شبهای سيزدهم و چهارهم و پانزدهم)ماه رمضان #دعای_مجیر بخواند #گناهش آمرزيده میشود.
🎬✨ #دعای_مجیر
متن عربی و ترجمه 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/500
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۱ _ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد....مهران از
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۸۲
مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت.
_بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟!
احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت.
_آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار.
مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد.مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد.
_خسته نباشید...دختر و پدر!
مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت.
_آخیش...مرسی مامان!
احمد آقا لبخندی زد.
_امروزم خستت کردیم دخترم!
_نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم.
مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت.
_این ها رو برا چی جمع می کنید؟!
احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد.
_برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاج اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد.
همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد. مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد.اما تا به گوشی رسید، قطع شد.نگاهی انداخت. مهران بود.... محکم روی پیشانیش زد. موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد.
_آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ...
_مهیا...
مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد.
ــ اِ تویی مریم؟!
_پس فکر کردی کیه؟!
_هیچکی! یه مزاحم داشتم!
ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده!
مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت.
_جدی؟!
مریم با ذوق گفت:
_آره گل من! فردا منتظرتم...
_باشه گلم!
مهیا تلفن را قطع کرد....روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد.
به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد...
_یعنی فردا میبینمش؟!
****
ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه!
مهیا که استرس داشت، دوباره به لباسهایش نگاهی انداخت.مهلا خانم به اتاق آمد.
_بریم دیگه مهیا...
_مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟!
_ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه!
مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت. احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد.
ــ بریم؟!
_آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!!
مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید.
ــ اِ...مامان!
از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند.احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد.در با صدای تیکی باز شد.دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند. هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند.در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند.سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد.مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند.تکیه اش را به مادرش داد و...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۲ مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت. _بابا! این کتاب هارو
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۸۳
مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند... سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
_حاجی چی شده؟
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
_چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع و جور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
_شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد
_باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض
میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود.... مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد... مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بودمهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمیبیند ناراحت بود اما خداراشکر میکرد که حدس های اول درست نبودند
_چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
_قبول نمیکنه پاشه
_مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
_مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
_برسن.. من نمیام
_یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش.
_نیستم
_هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجایش نشست
_ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز...
_داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه.. بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
_میگی چیکار کنم؟
در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد
_الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد... مریم از جایش بلند شد
_سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
_باشه
مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمیتوانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا میلرزید و سخت بود کنترل اشک هایش.از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت شهین خانم سوالی نگاهش کرد
مهیا لبخندی زد
_داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید
_ممنون دخترم
_چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود مهمان ها همه آمده بودند... و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جا بلند شدند... مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت
همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد
_میگم شهین جون جا کمه خو
_سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت...محمد آقا با اخم استغفرا... گفت ...مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود عقب رفت
_ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن..مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست... و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد
_دخترم
مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد..زود اشک هایش را پاک کرد
_بله محمد آقا چیزی لازم دارید
_نه دخترم.فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
_نه حاج آقا اصلا من...
_دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟
مهیا سرش را پایین انداخت
_بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
_چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۳ مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۸۴
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
_نوش جان گلم
بشقاب را روی میز تحریر گذاشت
_داری چیکار میکنی مهیا جان
_دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه
مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
_می خوای بزاریشون تو انبار
_نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
_اینا چی؟
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
_نه اینا دیگه لازمم نمیشه
_میندازیشون؟؟
ــ آره
مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد
_آخییییش راحت شدم
مهلا خانم از جایش بلند شد
_خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
_نه فک نکنمـ برسم .شما میرید؟
_نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد..گوشیش زنگ خورد....
مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد... احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه میکرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد مهیا کنار پدرش زانو زد
_بابا حالت خوبه؟
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند...اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره را بست
_چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
_چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
_با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه
_نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
_باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت...لباس هایش را عوض کرد روسری سورمهای رو لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت...نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آنها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد
_خداحافظ من رفتم
_خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین آمد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود...میخواست به مریم زنگ بزند با هم بروند... تا شاید بتواند از دلش دربیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد... صدای ماشین از پشت سرش آمد.. از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی
_مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد..ماشین سریع از کنارش رد شد... روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
_حالتون خوبه؟
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب.. که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد
چشمانش را روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید
_مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمیتوانست جواب بدهد شهاب از جایش بلند شد مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد بطری آب را به سمتش گرفت
_بفرمایید
مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد
_برای شما هستن
مهیا لبانش را تر کرد
_نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد... مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت
_خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدنم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد
_این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
_نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود...مهیا تند تند قدم برمی داشت... نمیخواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت..قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمیدانست چیکار کند..بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت .. کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کردسارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت... که مهیا لبخندی زدو گفت
_نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند...سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود
از مسجد خارج شد... گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
_جواب بده پشیمون میشی
ادامه👇
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۴ در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا
👇ادامه قسمت ۸۴ #جانم_میرود 👇
اولی را دیلیت کرد...
دومی را لمس کرد با خواندن پیام از عصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت
_اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت
_ای جانم اگه میدونستن خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
_خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی
_اِ خانومم بد دهن نباش
_خانومم ومرض...آشغال تو داشتی منو به کشتن میدادی
_نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد
_تو از جونم چی می خوای؟؟
_فقط تورو می خوانم
_احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن..نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم
گوشی رو قطع کرد....
با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود
_شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت.... شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
ختمی جها دفع دردها بخصوص #چشم #درد🔸
✳️هر کس در چشم ضعفی داشته باشد و یا در عضوی دیگر استرخا و سستی ، باید سه روز روزه بگیرد و با شیر و شکر افطار کند و در نیمه شب برخیزد و این آیه را با قلمی مسی و به گلاب و زعفران بنویسد و بلیسد و سه شب این عمل را تکرار کند ان شاء الله دردها از او زایل می گردد و آیه این است
📿آیه ۳۶ سوره انعام :
💥إِنَّمَا يَسْتَجِيبُ الَّذِينَ يَسْمَعُونَ وَالْمَوْتَى يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ ثُمَّ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ💥
📚چشمه رستگاری صفحه۴۰۹
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌟دعــــــــــــــاے گشـایــــش کـ🔐ـار
🔰شیخ بهایی فرموده هر کس به مدت 10 روز ، هر روز صد مرتبه این دعا را بخواند به حاجت خود می رسد
✔✨«بسم الله الرحمن الرحیم: یا مُفَتِّحَ الاَبواب ،یا مُقَلِّبَ القُلوبِ وَالاَبصار، یا دَلیلَ المُتَحَیِّرین، یا غِیاثَ المُستَغیثین، تَوَکَّلتُ عَلَیک، یا رَبِّ اِقضِ حاجَتی وَلاحَولَ وَلاقُوَّةَ اِلّآ بِاللهِ العَلِیِّ العَظیم، وَصَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ اَجمَعین.»✨
همچنین
✔✨هر کس با طهارت وحضور قلب بمدت هفت روز ، هر روز دوهزار مرتبه(2000) بگوید(یا هادی) #حاجت روا گردد ودر کارهایش #گشایش ایجاد می گردد✨
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دعاے_پیامبر_براے_معالجـہ_بیمارے_ها
✴️ حـضـرت صادق (ع ) فرمود:
🌼 همانا پيغمبر (ص ) باين دعا معالجـہ مى كرد مى فرمود:
🔻دست بر جاى درد مى گذارى و مى گوئى :
🌿☄️أيُّهَا الْوَجَعُ اسْكُنْ بِسَكِينَةِ اللَّهِ وَ قِرْ بِوَقَارِ اللَّهِ وَ انْحَجِزْ بِحَاجِزِ اللَّهِ وَ اهْدَأْ بِهَدْءِ اللَّهِ أُعِيذُكَ أَيُّهَا الْإِنْسَانُ بِمَا أَعَاذَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ عَرْشَهُ وَ مَلَائِكَتَهُ يَوْمَ الرَّجْفَةِ وَ الزَّلَازِلِ ☄️🌿
📚 اصول كافى جلد 4 صفحـہ : 355 رواية : 17
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#براے_دفع_غم_و_عقیم
💠با مشڪ و زعفران بنویسد درموم گیرد درڪوزہ آب اندازد از آن بخورد
⚡️ خداوند بدو فرزند صالحے عطا فرماید
⚡️ و بیمارے او برطرف مے شود
⚡️ و غم هاے او بـہ شادے مبدل گردد
⚜️بعد بسم اللـہ
🌿🍒 بسم اللـہ و الحمدللـہ و الصلوة علے رسول اللـہ اعوذ بعزة اللـہ و بنور نور وجـہ اللـہ و بما جرے بـہ القلم من عند اللـہ الے اعز خلق اللـہ محمد بن عبد اللـہ صل اللـہ علیـہ و آلـہ ایها الوجع اسڪن بقدرة اللـہ و بحق عزة اللـہ 🍒🌿
📚 گلهاے ارغوان ج 1 ص 149 و 150
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#جهت_پیشگیرے_از_امور_ناخوشایند
✴️ حماد بن عثمان مے گوید: از امام صادق علیـہ السلام شنیدم ڪـہ مے فرمودند :
🍥هر ڪس بعد از نماز صبح صد مرتبـہ بگوید🍥
✨ما شَاءَ اللَّهُ كَانَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ بِاللَّهِ الْعَلِيِالْعَظِيمِ ✨
در آنروز چیزے ڪـہ براے او ناخوشایند باشد نبیند
📚 اصول ڪافے ج ۴ ڪتاب الدعا ح ۳۲۸۸
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#خواص_آیه_الکرسی
🌀حضرت رسوال صل اللـہ علیـہ و آلـہ فرمود :
🔮آیة الڪرسے را در هیچ خانـہ اے نخواند مگر اینڪـہ شیطان تا سے روز از آن خانـہ دور مے شود
♊️بعد از آن بـہ حضرت امیرالمومنین علیـہ السلام خطاب ڪرد و فرمود :
🌀اے علے این آیـہ عظیم را بـہ فرزندان خود تعلیم دہ
♨️آن را بـہ اهل و همسایـہ هاے خود بیاموز ڪـہ حق تعالے هیچ آیـہ اے بزرگوارتر از این آیـہ نفرستادہ است
📚 مستدرڪ الوسائل ج ۴ ص ۳۳۵
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_غربال_کردن_انسانها_در_آخرالزمان_ایت_الله_ناصری.mp3
4.35M
♨️غربال کردن انسانها در آخرالزمان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙آیت الله #ناصری
#امام_زمان عج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 #راهکار_استجابت_دعاها
🎙آیتاللهمجتهدیتهرانی
🤲 برای تعجیل امر فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
راز استفادهی حداکثریِ از #شبهای_قدر و دریافت تقدیرات عالی!
منبع:جلسه اول از مبحث پیوند با امام در شب های قدر
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_6017054430698934315.mp3
1.96M
🔸#کیمیای_صلوات
سیری در فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎧 قسمت سوم
#صلوات
#دعای_مستجاب
#پادکست_مهدوی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
یاد خدا ۵۱.mp3
11.21M
مجموعه #یاد_خدا ۵۱
#استاد_شجاعی | #استاد_فرحزاد
√ شما میتوانید با فرمولی که در این پادکست میآموزید، بعد از هر عبادت، ذکر، زیارت و ... میزان مقبولیت آن عملِ (یاد) خودتان را تخمین بزنید.
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گزارش شوکهکنندهٔ الجزیره از تجاوز صهیونیستها به زنان مؤمنه فلسطینی:
گفتگو با "جمیله الهسی" مستقر در منطقه بیمارستان الشفاء غزه:
_وضعیت بمباران منطقه چگونه است؟
+ ادامه دارد و متوقف نشده، هر ثانیه بمباران میشويم و غیر از کسانی که تقدیرشان نبوده، همه در برابرما شهید شدند!
هیچکس نمیتواند، برای سالخوردگان، بیماران و زخمیها کاری بکند؛
⁉️انسانها کجا هستند که به داد ما برسند؟ تا کی میتوان این وضعیت را تحمل کرد؟
_خانم جمیله شما در نزدیکی منطقه بیمارستان الشفاء هستید، از آنچه در مجتمع پزشکی دیدید، برای ما بگویید.
+منطقه مجتمع پزشکی الشفاء شبیه یک میدان جنگ است که اهریمنان به آن وارد شدهاند،
⁉️میدانید اهریمن چیست؟
من هرچقدر حرف بزنم، به اندازه آن چیزی که دارید در شبکهها و اخبار و روزنامهها میبینید، نمیرسد؛
‼️این همه مردمی که دارند التماس میکنند که به دادمان برسید، ولی هیچکس به آنها توجه نمیکند؛ هیچکس‼️
اما در مورد آن چیزی که ما دیدیم:
✔️از زنهایی بگویم که به آنها تجاوز شد!
✔️زنهایی که ربوده شدند!
✔️زنهایی که کشته شدند!
✔️جنازههایی که از زیر آوار بیرون آورده شدند، با حمله سگهای اسرائیلی خورده شدند‼️
⁉️آیا میتوان بدتر از این را تصور کرد؟!
✔️مادربزرگهایی که از ما کمک میکردند، اما تا میخواستیم به طرفشان برویم، به ما شلیک میکردند؛ بدتر از این؟!
✔️بدتر از همه این که ما درگیر یک جنگ روحی، روانی و جسمی شدهایم‼️
✔️جنگ همه جانبه است، در کنار همه اینها، گرفتار گرسنگی و تشنگی هم هستیم‼️
#طوفان_الاقصی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
◼️ای زنان آزاده ،
ضجه زنید و مویه کنان ، موی پریشان نمایید که صهیونهای بی ناموس ، پرده ی عصمت بانوان غزه را دریدند.
◼️و ای غیور مردان ،
به پا خیزید ، علم بر دست گرفته و رزم جامه بپوشید که بزم ابلیس به هتک نوامیس ، رونق گرفت.
⚫️ و مگر زمین اینهمه حلیم و شکیباست که از ثقل این عصیان بی تاب نگشته و بر خود نلرزد؟
مریم اشرفی
#طوفان_الاقصی
#مرگ_بر_حقوق_بی_بشر
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرم بر ما که زندهایم هنوز...😔
#غزه
#بیمارستان_شفا
#تجاوز
#ماه_رمضان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕