eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.7هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
482 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای قـرآن و دعا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۶ مهیا دستی نوازش گونه بر موهای شهاب کشید.... شهاب چشم ه
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۷ ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش! مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند.وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند. مهیا هم الآن خوشحال بود.... وقتی برق نگاه شهاب را میدید،از تصمیمش مطمئن تر میشد. دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود... و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود.مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت. ــ بفرما! شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد. ــ آی دستت درد نکنه... لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد. ــ اِ شهاب... ــ چته؟! خب خستم! ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه! ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره! ــ فوقش دو سه روز نیستی خب... شهاب سرجایش نشست. ــ دو سه روز؟؟ ــ پس چند روز؟! مهیا با صدای لرزان گفت: ــ پس چند روز؟؟ ــ بگو چند هفته! چند ماه! مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد. شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد. ــ برای امشب آماده ای؟! ــ آره! کیا هستند؟! ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن! مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت. شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ چرا ناراحتی؟؟ مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت. ــ یعنی فردا میری!! شهاب مهیا را در آغوش کشید. ــ آروم باش مهیا جان! هق هق مهیا اوج گرفت. ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟! شهاب آرام موهای مهیا را نوازش کرد. ــ میدونم سخته عزیزم! ــ اگه برنگردی... من میمیرم! شهاب بوسه ای بر سرمهیا نشاند. ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حالا حالا ها بهت نیاز دارم. _قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟ ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم. مهیا از شهاب جدا شد و اشک هایش را با دست پاک کرد. ــ آفرین دختر خوب! الآن هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم. مهیا ابروانش را بالا برد. ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم الان میخوای بزاری بری؟؟ ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم. مهیا لبخندی زد. ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری... شهاب نگاهی به مهیا انداخت... میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود. پس کتش را روی تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۳۷ ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش! مهیا اخمی به شها
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۳۸ مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند... صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید. شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی میخواهد دست از این حسادت هایش بردارد... تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود. ــ سالا‌د میخوری؟! ــ نه ممنون! نمیخورم. شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت. ــ مرسی... شهاب لبخندی به صورت مهیا زد. ــ خواهش میکنم خانمی! مهیا گونه هایش رنگ گرفت. ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی میبینه... اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت ــ اِ شهاب... زشته بخدا! ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم. احساس شیرینی به مهیا دست داد. قلبش تندتر از قبل میزد. ــ خجالت میکشی با مزه تر میشی! مهیا با اخم اعتراض کرد. ــ شهاب! شهاب خندید و مشغول خوردن غذایش شد.بعد از تمام شدن شام؛ این بار شهاب ومحسن هم به خانم ها در جمع کردن سفره، کمک کردند.سارا و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند. نرجس وسایل را جمع و جور میکرد.مهیا هم آماده کردن چایی را به عهده گرفت. چایی خوشرنگ و بویی دم کرد و آن ها را در نیم لیوانی های بلوری، ریخت.چادرش را روی سرش مرتب کرد و سینی را به پذیرایی برد. بعد از تعارف کردن چایی، متوجه نبودن شهاب، شد. با چشم دنبال او می گشت؛ که شهین خانوم متوجه نگاهش شد. ــ مهیا جان! میای تو آشپزخونه، کارت دارم. ــ چشم مامان جون! مهیا پشت سر شهین خانوم، وارد آشپزخانه شد. نرجس نگاهی به آن دو انداخت و به کارش ادامه داد ــ عزیزم شهاب تو اتاقشه. حتما میدونی فردا صبح هم میره! دیگه وقت نداری، بیا الان برو تو اتاق؛ کنارش باش... مهیا لبخندی زد. ــ مرسی... چشم! ــ چشمت بی بلا عزیزم! مهیا سینی دیگری براشت و دوتا استکان در آن گذاشت و چایی درآن ها ریخت. سینی را بلند کرد و به سمت اتاق شهاب رفت. در را زد بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شد. ــ تویی؟! پس چرا در میزنی؟! مهیا لبخندی زد. ــ ادب حکم میکنه، در بزنم! شهاب خندید و با دست روی تخت زد. ــ بیا بشین اینجا با ادب... مهیا روبه روی شهاب نشست و سینی را وسط گذاشت. ــ به به! چاییش خوردن داره! ــ نوش جان! شهاب قندی در دهان گذاشت و استکان را برداشت.مهیا به کوله و وسایلی که اطرافش پخش بودند، نگاهی انداخت. ــ اینا چین؟! شهاب استکان را از لبانش دور کرد و گفت: ــ دارم وسایلم رو جمع میکنم! صبح باید برم، وقت نمیکنم. مهیا به طرف کوله رفت. ــ خودم برات کولتو جمع میکنم... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
حضرت علی(ع) فرمودند : را به تو میگویم، ڪه بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی⤵️ ①الحمدلله علی ڪل نعمه ②و اسئل الله من ڪل خیر ③و استغفر الله من ڪل ذنب ④واعوذ بالله من ڪل شر  منبع: بحارالانوار. ج۹۱. ص۲۴۲ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دعای مروی از صاحب الزمان (عج) را در وقت محنت و شدائد سخت ( و نیز امراض سخت بعد از نماز بخواند : اللَّهُمَ‏ سَرِّحْنی مِنَ‏ الْهُمُومِ‏ وَ الْغُمُومِ‏ وَ وَحْشَةَ الصَّدْرِ . 📚 مخازن ج 1 ص 55 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🙏 امام صادق علیه‌السلام ؛ بر بالای بام برآید و دو رکعت نماز بجا آورد و صد بار بگوید بر خدا واجب و حق می‌باشد که کفایت کند مهم او را ✨ 📚 کلیدهای غیبی۴۷ 🌱الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ🌱 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🖊 شیخ شوشترے ؛ هرگاه نتوانستے حریف وسوسه شیطان شوے ۷ بار بگو: بسم الله الرحمن الرحیم، لا حَولَ و لا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ العَلیِّ العَظیم 📚 خرمن معرفت ۱۹۸ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💯✍🏻مرحوم شیخ بهایی می گوید : هر کس مهم دنیوی یا اخروی دارد ده روز پیوسته بعد از نماز صبح بدون آنکه با کسی صحبت کند بلافاصله این حرز را خوانده سپس به سجده رود و از خداوند حاجت خویش را طلب نماید . خداوند متعال به فضل و کرمش حاجت او را سریعا خواهد داد و آن حرز این است : ✨بسم الله الرحمن الرحیم ، یا مُفَتِّحَ الاَبواب و یا مُقَلِّبً القُلوبِ و الاَبصارِ و یا دلیلَ المُتَحَیِّرینَ یا غیاثَ المُستَغیثین تَوَکَّلتُ عَلَیکَ یا رَبِّ وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي الیک لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيمِ اَللّهَّم صَّل عَلی رُوحِ مُحمَّدٍ بینَ الاَرواحِ و علی جَسَدِهِ بَینَ الاَجسادِ وَ عَلی قَبرِهِ بَینَ القُبُورِ وَ عَلی اِسمِهِ بَینَ الاَسماءِ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمين وَ صَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ✨ 📚منتخب قوامیس الدرر ص 43 💯در مخازن آمده این دعا را ده روز و هر روز ده مرتبه بعد از نماز صبح بخواند💯 📚مخازن ج 1 ص 101 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸✨امام علی ؏ ؛ هر کس هر روز ۳۰ مرتبه 《سبحان الله》بگوید حق تعالی هفتاد بلا را از او دور می‌دارد که آسانترینِ آن‌ها فقر است✨ 📚 لئالی منثوره ۶۰۳ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
16.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑نشانه‌های آخرالزمان در کلام امام صادق علیه السلام اللهم عجل لولیک الفرج بحق خانم حضرت زینب کبری سلام الله علیها @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ذکری برای رفع فشارهای زندگی 🌷استاد_عالی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
27.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجمع سگ بازان در پارک تندرستیفردیس کرج دهید تا مردم بفهمند علت نگه داری سگ چیست و بهائیت 😔😔 خواهشاً کلیپ رو تا آخر ببینید و در گروه ها و کانال‌هایی که دارین نشر بدین. واقعا جای تاسف داره 😔😔 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
یاد خدا ۶۲.mp3
10.59M
مجموعه ۶۲ ✦ در هنگام خرید، بازار، مهمانی، عروسی، مسافرت و ... چه اتفاقی در درون انسان رخ می‌دهد که فضای قلب انسان به یکباره از معنویات خالی شده و به سرعت جاذبه‌ها، فقدان‌ها و حسرت‌ها جایگزین آن می‌گردد؟ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕