#نتیجه‌ی_صبوری ۱ دوران راهنمایی درس و مدرسه رو خیلی دوست داشتم و دلم میخواست بزرگ که شدم دکتر بشم اما سوم راهنمایی که رسیدم با اصرار بابام با پسر دوستش ازدواج کردم پسر بدی نبود اما خیلی بی‌اعصاب بود یوقتا سر یه چیزایی بداخلاقی میکرد که اصلا اهمیتی نداشت هروقت به مامان و بابام میگفتم بابام میگفت تو زنشی باید بتونی با اخلاق خوب اونم ادم کنی دیگه به این فکر نمیکرد که وقتی از بچگی همیشه شاهد بحث و دعوای خودش و مامانم بودم از کی باید شوهرداری درست رو یاد میگرفتم یه بار که حال خوبی نداشتم مادرشوهرم بهم گفت لباسشویی خرابه و منم کمرم درد میکنه پس زود لباسهارو بشور... اونقدر مقدارشون زیاد بود که میدونستم تا شب طول میکشه با اون حال خرابم کاری نشدنی بود. با چشگاس اشک‌الود گفتم حالم خوب نیست از صبح حالت تهوع دارم چرا به دخترات نمیگی لباسارو بشورن با همین حرف انگار اتیش انداختم به جونش چنان عصبی غرید که چرا توروی من جواب میدی از ترس کم مونده بود سکته کنم ادامه دارد

#نتیجه‌ی_صبوری ۲ صبر کن شب منوچهر بیاد حسابتو کف دستت میذارم منم از ترس اینکه چیزی به منوچهر نگه بااینکه واقعا حالم بد بود با هر زحمتی لباسارو شستم و روی بند حیاط پهن کردم. شب با حال بدم سر سفره نشسته بودم که مادرشوهرم جلوی شوهرش و پسراش با بغض رو به منوچهر گفت یه ذره بچه صبح توروی من ایستاده میگه بمن چه که کمرت درد میکنه خودت برو لباسارو بشور نگاه کن دستامو چقدر از سرمای آب ترک زده با چشمای گشاد نگاهش کردم اونهمه لباس رو تنهایی شسته بودم فقط یادمه لحظات اخر که لباسهارو روی بند پهن میکردم یه میرهن و شلوار پدرشوهرمو اورد توی حیاط که منم نموندم ببینم چکار میخواد بکنه و حالا به خاطر شستن همون دوتا لباس زحمت اونهمه لباس رو به نام خودش ثبت کرد منوچهر جلوی همه دعوام کرد بغض اجازه نمیداد تا براش تعریف کنم جریان پی بوده و مادرش داره دروغ میگه یکی از برادراش رو به منوچهر گفت واقعا که اگه جای تو بودم نمیداشتم زنم نازکتر از گل به مادرم بگه و ادامه دارد