#خوشبختی 🌸✨به جهت خوشبختی بعد از نمازها با ایمان بخواند يَا صَالِحُ‏ وَ يَا أَبَا صَالِحٍ‏ أَرْشِدُونَا إِلَى الطَّرِيقِ يَرْحَمُكُمُ اللَّه✨ 📚 دروالکلم و عبدالله فقینی _____________🍁🍁🍁🍁 #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹 ╭─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─╮ @NedayeRezvan ╰─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─

#میراث_پدرم یک ماه بعد تولد چهارده سالگیم شمع زندگی پدر نازنینم خاموش شد و منو با یک دنیا غم تنها گذاشت خودمم نمی دونستم چی شده دور و برم چه خبره فقط برای پدرم اشک میریختم بعد مراسم پدرم رفتیم یک تالار رستوران خیلی بزرگ که کلی آدم از فامیل و دوست و آشنا اومده بودن قشنگ یادمه سه نوع غذا سفارش داده بودن دامادهامون سر یک میز بودن من از غصه نبود پدرم هیچی از گلوم پایین نمی رفت که همون وسطهاش بود شوهر خواهر وسطیم داد زد زنگوله پای تابوت سر میز پدر و مادر من آب مرغ نیستش تو به عنوان تک پسر چه غلطی میکنی آب مرغ می خوان سکوت برقرار شد اشکم در اومد یک بچه چهارده ساله واقعا چی میتونست بگه دختر عموم تینا که خیلی حاضر جواب بود و همه اخلاقش و میدونستن و فقط دو سال از من بزرگتر بود بهش گفت آب مرغ تو اون پولاییه که از عموم خوردی و بردی آقا یاسر برو درش بیار بده بخورن مامانم رنگ داد رنگ گرفت کم مونده بود خودشو بزنه اونها هم دیگه حرفی نزدن بعد چهلم پدرم مادرم بهم گفت علی جان ما که مرد تو این خونه نداریم تو هم سنی نداری پسرم نمیتونی کار کنی من و خواهرهات تصمیم گرفتیم از این به بعد بیشتر سایه شوهر خواهرهات بالا سرمون باشه اونها کارها را تقسیم بندی کنن و رو ما نظارت داشته باشن گفتم مامان من خودم میفهمم بچه نیستم اینکارو نکن ولی حرفم و قبول نکرد روزهای تیره و تاریک زندگیم شروع شد به معنای واقعی آقا بالا سر بودن خواهرهام، دیگه کسی نبود از من دفاع کنه همه جوره من و اذیت میکردن شبها بی صدا گریه میکردم مامانم فقط گفت احترام خواهرهات و حفظ کن اونها بزرگترن ادامه دارد کپی حرام

_________🍁🍁🍁🍁 #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹 ╭─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─╮ @NedayeRezvan ╰─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─

🔴 #اهمیت نمازشب.... 🕊أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج🕊 _____________🍁🍁🍁🍁 #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹 ╭─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─╮ @NedayeRezvan ╰─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─

#میراث_پدرم ۶ اگه حرفی زدن تو جواب نده به خدا چیزی ازت کم نمیشه الان خواهرات و شوهراشون سایه سرمون هستن علی جان مامان توروخدا بی حرمتی نکن خیلی سعی می کردم شخصیت خودم و حفظ کنم ادبم و متانتم و درس خون بودنم، هفده سالم بود با خواهر زاده وسطیم دعوام شد سر اینکه بدون اجازه وقتی من خونه نبودم رفته بود به وسایلم دست زده بود بی اجازه اومده بود تو اتاقم و وسایلم و زیر و رو کرده بود من دعواش کردم اون من و هول داد و من سیلی محکمی بهش زدم اون به پدرم فحش داد منم بدتر جوابش و دادم مادرم و خواهرم جدامون کردن ولی خواهرم به شوهرش زنگ زد که بیا دعوا شده و علی پسرمون و زده هیچ وقت اون شب و یادم نمی ره شوهر خواهرم مرد تنومند و قوی هیکلی بود من و تا خورد جلوی چشم مادرم کتک زد مادرم گریه میکرد میگفت تو را خدا ولش کن ولی خواهرم می گفت ولش کن بگذار آدم شه بابامون که آدمش نتونست بکنه بگذار شوهر من آدمش کنه تا دفعه اخرش باشه دست روی بچه من بلند میکنه من از خونه فرار کردم رفتم تو پارک دو تا پسر داشتن اونجا میدویبدن ورزشکار بودن من و دیدن گفتن خوبی؟ گوشه لبت خون اومده اون قدر درد داشتم که حتی لبم و حس نکردم فقط یاد حرف بابام افتادم به حاج مصطفی پناه ببر نیمه شب خودم و فقط به خونه عمه ام رسوندم شوهرش و خودش خیلی ترسیدن حاج مصطفى گفت باید شکایت کنی این جوری نمیشه دیگه پاشون و بیشتر از گلیمشون دراز کردن قرار شد صبحش بریم شکایت اما عمه هم يواشكي دور از چشم ما زنگ زده بود به مادرم و گفته بود علی میخواد بره شکایت کنه ادامه دارد کپی حرام

#توسل_به_امام_زمان_عج 🍃🍂 گشایش در هر کار 🍃🍂 🌸✨ جهت گشایش در هر کار و گرفتاری هفتاد بار بخوان بسیار مجرب است ✨ 📚 مفاتیح الغیب ۴۱ _____________🍁🍁🍁🍁 #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹 ╭─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─╮ @NedayeRezvan ╰─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─