#بی_ادب ۲ تو مدرسه بعضی از بچه‌ها که می‌دونستن آزار زندگیمون چه جوریه یه وقتا مسخره‌ام می‌کردن و تحقیرم می‌کردن منم گریه می‌کردم و برای مامانم تعریف می‌کردم همیشه بهم می‌گفت هیچی نگو درست میشه تا اینکه کم کم بابام یه دفعه شروع کرد به تغییر کردن و گفت می‌خوام ترک کنم واقعا همین کاری کرد ولی چون سوال‌های زیادی مواد کشیده بود هره‌اش و بدنش یه جوری خاصی شده بودنا مشخص بود که قبلاً معتاد بوده و به سر حالی آدم عادی نبود گذشت تا اینکه به سن ۱۵ سالگی رسیدم و یکی از آشناهای خانوادگیمو یه روز اومد خونمون مامانم خیلی تحویلش گرفت همش می‌گفت چرا کم میاری اینجا و خیلی وقته که ندیدمت یه دفعه اون شروع کرد به حرف زدن و گفت چند سالیه ازدواج کردم و زنی که آقای خیلی پولدار شدم که توی شهر معروفه حقیقتش ولی پسر کوچیکش دنبال یه دختر مناسب می‌گرده منم دخترای شما به نظرم اومدن اگر اجازه بدید بیایم خواستگاری دخترتون نازنین مامانم ازش پرسید پسر ۲۲ سالشه تا حالا با هیچ دختری حتی حرف نزده بهم گفت فقط یه دختری رو می‌خوام که پاک بشه امانم نگاهی به اطراف انداخت و گفت آخه نازنین داره درس می‌خونه هنوز مدرسه میره اون خانم رو به مامانم لب زد ای بابا سخت نگیر پسری که مخالف درس خواندنش نیست من خودمم می‌دونم دخترت داره درس می‌خونه وقتی بهش گفتم گفت من مشکلی ندارم و می‌تونه بخونه... ادامه دارد... کپی حرام⛔️