✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیستم)
#داستان
📎 لینک قسمت نوزدهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6999
چمدانم را تحویل گرفتم و روی یکی از صندلیهای فرودگاه نشستم.
نمیدانم چه قدر گذشت... نمیدانم دعواهای توی دلم چه قدر طول کشید...
آخر، حریفش نشدم! نمیدانم حریف او یا حریف دل خودم... 💔
توی دلم با لحن عصبی و لجبازانه گفتم: «باشه، میرم مشهد؛ میرم حرم؛ ولی یه کلمه حرف نمیزنم؛ یه قطره هم اشک نمیریزم... دو دقیقه میشینم؛ یه خداحافظی میکنم و میام بیرون.» ✋
بعد، با تردید ادامه دادم: «یسنا، نَری پابند بشیا! شانزهلیزه منتظره ها!
اصلاً فرض میکنیم گودبای پارتیه!
گود... بای... پار... تی
فِ... دِد... یو (۵۲)
یعنی تمام. یعنی خدافظ. یعنی بعدش دیگه میرم...» 🛫
🌸 @Negahynov
با گوشیام پروازهای تهران - مشهد را چک کردم...
دو ساعت و نیم بعد، من در پروازی که از فرودگاه مهرآباد به مقصد مشهد حرکت کرد، روی صندلی 23F نشسته بودم و زل زده بودم به زمینِ نیمه ابری❗️
تکههای ابر، گاهی بین من و زمین قرار میگرفتند و زمین، انگار نیمه ابری میشد.
اگر آن پایین بودم، الآن آسمان نیمه ابری بود! 🌤
انگار خیلی چیزها به زاویه نگاه آدم بستگی دارد...
یعنی ممکن است همه اشکالهای من نسبت به دین، مربوط به نوع نگاهم باشد؟ 🤔
🌸 @Negahynov
چند سال پیش، یکی از موبدها تقریباً همین حرف را میزد. بعد از یک عالمه توضیح و نصیحت، آخرش گفت:
«چشمها را باید شست؛ جور دیگر باید دید» 👌
من هم بلافاصله، با صدای آهستهای که فقط هیربد میشنید، گفتم: «بله باید شست؛ لابد اونم با گُمیز! چه شَود!» 😖
(«گُمیز» ادرار گاو است و در وندیدادِ اوستا (۵۳) بارها از لزوم شستشو با آن و حتی خوردن آن سخن گفتهاند!) (۵۴)
نمیدانم؛ شاید دارم زیادی همه چیز را سیاه میبینم... ⚫️
نفَسم را با فوت کشداری بیرون دادم و نگاهم را از پنجره هواپیما برگرداندم؛ تا بلکه ذهنم هم از ماجراهای چند سال پیش جدا شود و به زمان حال بیاید.
🌸 @Negahynov
هوای داخل هواپیما به نظرم گرم است.
کمی با دریچه کوچک سیستم تهویه که در بالای سرَم بود، ور رفتم تا باد، مستقیم به صورتم بخورد...
حالا بهتر شد. 👌
چشمهایم را بستم. حالا دیگر نگرانِ جا ماندن از پرواز نیستم. نگران خبر دادن به مامان و ژاسمین هم نیستم.
به ژاسمین گفتم که پرواز موکول شده به فردا. به مامان هم گفتم چند دقیقه دیگر پرواز است. راست هم گفتم! فقط مقصد پروازم با چیزی که مامان فکر میکند، تفاوت دارد! 🙄
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۵۲- fête d'adieu: مهمانی خداحافظی
۵۳- «وندیداد» بخشی از اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان، است که غالباً به بیان احکام دینی اختصاص دارد.
۵۴- برای نمونه بنگرید به: اوستا، جلیل دوستخواه، ج ۲، ص ۷۵۴ (وندیداد، فرگرد هشتم، بند ۳۸)؛ ص ۷۴۷-۷۴۸ (فرگرد هشتم، بند ۱۱-۱۳)؛ ص ۸۳۸ (فرگرد شانزدهم، بند ۱۲)، ص ۷۱۵ (فرگرد پنجم، بند ۵۱)
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و یکم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیستم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7008
تا برسم مشهد، چند دقیقهای به حرم بروم و برگردم (!) آخرِ شب میشود.
شاید شب را به یک هتل بروم؛ شاید هم در فرودگاه بمانم... 🤔
باد خنکی که به صورتم میخورَد، دارد دوباره من را به گذشته میبَرد...
🌸 @Negahynov
بهار سه سال پیش بود که با تیم رصد، به یکی از روستاهای شمال طالقان رفتیم. هیربد هم آمده بود.
من قبلاً هم برای رصد، به آن حوالی رفته بودم. ولی هیربد، اولین بار بود که به آنجا میآمد.
باد خنکی میوزید...
نیمهشب آرام و تاریک روستا فرصتی نبود که دلم بیاید آن را در جر و بحث های همیشگی هدر بدهم.
آسمان با همه رمز و رازهایش من را به تماشای خود فرا میخواند. 😌
صبح آن روز، مهمان مردم صمیمی و ساده روستا شدیم.
تا ساعت ۱۰ صبح استراحت کردیم؛ حدود ساعت ۱۰ بود که سر سفره صبحانه نشستیم. 🍳
خانم خانه، گاه گاهی سرفه میکرد. دلیلش را که پرسیدم، فهمیدم یک سرماخوردگی ساده است.
گفتم: «مگه شما هم مریض میشید؟!»
میزبان و اعضای تیم رصد، همگی با تعجب نگاهم کردند! 😳
🌸 @Negahynov
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «آخه هوای به این خوبی، حاشیه کوههای البرز، نه سرد، نه گرم،... همه چیز این قدر قشنگه که آدم فکر میکنه اینجا فقط زندگی و سلامتی هست.» 👌
یکی از بچهها به شوخی گفت: «نه سرد، نه گرم؟! دیدم دیشب چه جوری سه چهار لایه لباس پوشیده بودی که یخ نزنی!» 😜
خانم خانه هم همان طور که داشت چایش را هم میزد، گفت: «خدا رو شکر، این جا هوا خیلی خوبه. ولی بالاخره سرما و گرما هم داریم.
دور از جون شما، مریضی و مردن هم همه جا هست... همین ماه قبل، یه بنده خدایی توی کوچه بالایی سرطان داشت؛ به رحمت خدا رفت... 😔
حالا ولش کنید. از این حرفا بیایم بیرون... بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید. ناقابله.»
🌸 @Negahynov
همان طور که مشغول لقمه گرفتن بودم، آهسته به هیربد گفتم: «کوه البرز، کوه بلند و درخشان و دارای رشتههای بسیار... آنجا که نه شب هست؛ نه تاریکی؛ نه باد سرد؛ نه باد گرم؛ نه بیماری کشنده و نه آلایشِ دیوآفریده... از ستیغ کوه البرز، مِه برنخیزد!
مهریشت، بند پنجاه» (۵۵) 🙄
لقمه هیربد پرید توی گلویش و به سرفه افتاد.
به روی خودم نیاوردم و به خوردن ادامه دادم.
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۵۵- اوستا، جلیل دوستخواه، ج ۱، ص ۳۶۵ (مهر یشت، بند ۵۰)
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و دوم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و یکم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7016
چند ثانیه بعد، به مادربزرگ خانه که «مامان مرضیه» صدایش میکردند، گفتم: «حاج خانوم، شما شنیدید که قدیما میگفتن کوه البرز صد و هشتاد تا سوراخ به سمت خراسان داره؛ صد و هشتاد تا سوراخ هم به سمت خاوران⁉️»
🌸 @Negahynov
مامان مرضیه که دستش را گرفته بود کنار گوشهای سنگینش تا صدایم را بهتر بشنود، کمی فکر کرد و گفت: «نه والا! نشنیدم ننه جون.» 🤔
بعد، کمی فکر کرد و گفت: «شایدم بچه که بودم، قصهشو شنیده باشم. الان دیگه حواس برام نمونده.»
گفتم: «میگن خورشید هر روز از یکی از این سوراخا درمیاد و میره توی اون یکی سوراخ؛ ماه و ستارهها و سیارهها هم دنبالش❗️»
مامان مرضیه با خنده گفت: «یادم نمیاد ننه جون. ولی یه داستان دیگه شنیدم که اونم قشنگه. بذار براتون بگم:
میگن یه روزی یه شاهزاده خانمی آرزو کرد که بِره به آسمون...» ✨
🌸 @Negahynov
مامان مرضیه، حسابی گرمِ قصه گفتن شد.
من آهسته به هیربد گفتم: «یادم رفت ازش بپرسم کوه البرز، دورتادور جهان کشیده شده یا نه!
بُندهش که این جوری میگه. به نظرت درسته؟» 😒 (۵۶)
هیربد سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند. زیر لب گفت: «بسه دیگه یسنا!» 😡
🌸 @Negahynov
قصه مامان مرضیه که تمام شد، سفره هم تقریباً جمع شده بود.
دورتادور اتاق نشستیم. من گفتم: «مامان مرضیه، قصه ستارههایی رو که برای عبور از سوراخهاشون سوار گردونه میشن و اسب، گردونههاشون رو میکشه، تا حالا شنیدید؟» (۵۷) 😊
مامان مرضیه که حسابی سر ذوق آمده بود، گفت: «دخترم، تو از مامان بزرگ منم بیشتر قصه بلدی! 🙂
میخوای این دفعه تو تعریف کن؛ من گوش کنم.»
به هیربد کارد میزدی، خونش درنمیآمد!
من هم با حوصله و آب و تاب، شروع کردم به قصه گفتن:
«جونم براتون بگه که اینو توی یه کتابی به نام روایت پهلوی (۵۸) خوندم...» 🗣
🌸 @Negahynov
یکی از بچههای گروه گفت: «قضیه رو سیاسی نکن که من اصلاً حال و حوصله بحث سیاسی ندارما❗️»
با خنده گفتم: «این کتاب، به زبان پهلوی ساسانی یا پارسی میانه هست!... حالا ولش کن. از یه کتاب دیگه براتون میگم که اسمش سیاسی نباشه! 😁
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۵۶- بندهش، فرنبغ دادگی، ص ۵۹، بند ۵۵
۵۷- بنگرید به: روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، تهران: مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۶۷، ص ۸۳، فصل ۶۵
۵۸- «روایت پهلوی» از جمله کتابهای زرتشتیان به زبان پهلوی ساسانی (پارسی میانه) است.
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و سوم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و دوم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7023
با خنده گفتم: «این کتاب، به زبان پهلوی ساسانی یا پارسی میانه هست!... حالا ولش کن. از یه کتاب دیگه براتون میگم که اسمش سیاسی نباشه! 😁
میگن یه ستاره هست به نام «وَنَند». توی «وَنَند یشت» نوشته: این ستاره، هم درمانبخشه؛ هم مسؤول مبارزه با حشرات و آفریدههای اهریمن (۵۹).
یه کتاب هست به اسم مینوی خِرَد؛ توش نوشته محل استقرار ستاره ونند، گذرگاهها و درهای البرزه! اونجا محل عبور دیوهاست و «وَنَند» مراقبه که اونا یه وقت راه رو بر خورشید و ماه و ستارهها نبندن. چون همون طور که توی داستان قبلی گفتم، گذرگاهها و درهای البرز، محل عبور خورشید و ماه و ستارهها هم هست! (۶۰) 😳
🌸 @Negahynov
هیربد آن روز دیگر چیزی نگفت. ولی من حسابی ترمز بریده بودم!
از ماجرای روییدنِ کوه البرز هم گفتم که «شیش هزار و هشتصد سال طول کشید و دوباره بعدش هم بلند و بلند و بلندتر شد... از طبقه اول آسمون که بهش میگفتن «ستاره پایه» عبور کرد؛ از طبقه بعدی که «ماه پایه» بود هم همین طور؛ بعدش رسید به طبقه «خورشید پایه»؛ از اونم رد شد و چسبید به طاق آسمون!» (۶۲)(۶۱) 🏔😵
مامان مرضیه خیلی خوشش آمده بود. بقیه بچههای گروه هم برایشان جالب بود. نمیدانستند همین داستانهایی که باعث سرگرمی آنها شده، در من چه آشوبی به راه انداخته! 😔
نمیدانستند همین داستانهای قشنگ، وقتی بشوند متون دینی، دیگر دینی را باقی نمیگذارند. 🔥
🌸 @Negahynov
حالا هیربد و بزرگترها و همه عالم و آدم هم بگویند اینها نمادین و اسطورهایست، بگویند اینها درک و برداشت انسانی است، فایدهای ندارد❗️
نمیدانم دیگر به چه زبانی باید میگفتم و چند بار باید تکرار میکردم که: «بابا، اینا یا متن اَوِستا هستن یا کتابهای «زند» و «پازند». یعنی تفسیر اَوِستا، و تفسیرِ تفسیرِ اوستا! 📚
اینا کتابهای دینی هستن. اون موبدهایی که اینا رو نوشتن، در جایگاه معرفی باورهای دینی، اینا رو نوشتن؛ نه در جایگاه بیان کشفیات و نظرات شخصی خودشون.
اصلاً اگر اینا رو بذاریم کنار، دیگه چی از دین بِهی میمونه؟! فقط چند صفحه به نام گاتها؟! واقعاً از توی گاتها دین درمیاد؟ واقعاً گاتها نیازهای زندگی یک شخص دیندار رو جواب میده؟!» 🗣📣🤕
بگذریم! به هر حال، آن سفر، آخرین بار بود که هیربد با من به رصد آمد.
چند ماه بعد هم برای همیشه رابطهاش را با من قطع کرد. ❌
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۵۹- اوستا، جلیل دوستخواه، ص ۵۰۷
۶۰- مینوی خرد، ترجمه احمد تفضلی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، ۱۳۵۴، ص ۶۶
۶۱- گزیدههای زادسپرم، ترجمه راشد محصل، تهران: مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ۱۳۶۶، ص ۱۱-۱۲، بند ۳۰ و ۳۱
۶۲- زمانهای دیگری هم برای روییدن کوهها در کتب زرتشتی بیان شده است. برای نمونه بنگرید به: گزیدههای زادسپرم، ص ۸۹، یادداشت ۳۳؛ بندهش، ص ۶۵، بند ۶۶.
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و چهارم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و سوم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7049
آن سفر، آخرین بار بود که هیربد با من به رصد آمد.
چند ماه بعد هم برای همیشه رابطهاش را با من قطع کرد. ❌
با رفتنِ هیربد (کسی که با همه جر و بحثهایمان دوستش داشتم و خودش هم به من وعده ازدواج داده بود)، آخرین رشتهای که من را به آیین زرتشت وصل نگه داشته بود، پاره شد! ⚡️
🌸 @Negahynov
حالا دو سال و چند ماه است که من دین را با همه خرافههایش رها کردهام. ❌
فکر میکردم وقتی از شر دین خلاص شوم، حالم خوب میشود... فکر میکردم آشفتگیهایم تمام میشود...
ولی حالا دو سال و چند ماه است که همچنان حالم خوب نیست. 😕
ولی چه میشود کرد؟!
چیزهایی در دین من بود که دیگر نمیتوانستم تحملشان کنم... و چیزهایی بود که هنوز خاطراتشان برایم دوست داشتنیست...
هنوز یکی از زیباترین تصاویر زندگیام، صورت قشنگ مادرم است؛ وقتی که صبحها رو به شمع کوچکی، نماز «هاونگاه» (۶۳) را میخواند. 🌸
هنوز غبطهی حال قشنگ روزهای نوجوانیام را میخورم؛ وقتی که در حرم امام رضا به زمزمه «خورشیدنیایش» مامان گوش میدادم. 😇
🌸 @Negahynov
با صدای جابهجایی مهماندارها و آوردن پذیرایی، چشمهایم را باز میکنم.
یک ساندویچ سرد کوچک، یک آبمیوه و یک شکلات، چیزهایی بود که همه را به سرعت خوردم و دوباره چشمهایم را بستم.
باد خنک هواپیما دوباره من را میبرد به یکی دیگر از شبهای رصد... 😌
شب پرستاره و آرامِ «چَک چَک».
منطقه ای در اطراف اردکان یزد که هم محل زیارتی زرتشتیان است و هم مقصدی برای بعضی از گروههای رصد. 🔭
دورتادور «چک چک» را کوه فرا گرفته و دیدن طلوع ستارهها در آن امکان پذیر نیست.
ولی بالاخره بالا میآیند؛ میدرخشند و دیده میشوند... ⭐️
🌸 @Negahynov
شبهایی که به تماشای ستارگان در آسمان «چَک چَک» گذشت، اگرچه رصدی حرفهای نبود، اگرچه اطلاعاتم از آسمان کم بود، ولی زلالیِ دوران نوجوانی و شور و شوق و معنویت دینیام آن را به ماندگارترین خاطرات رصدم تبدیل کرده است. 👌
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۶۳- یکی از نمازهای پنجگانه زرتشتیان که زمان آن از هنگام طلوع خورشید تا ظهر است و امروزه غالب زرتشتیان آنها را انجام نمی دهند!
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و پنجم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و چهارم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7078
با همین فکرها خوابم برد و با اعلام فرود در فرودگاه شهید هاشمینژاد مشهد بیدار شدم...
صبر کردم تا بیشترِ مسافرها پیاده شدند. بعد، بلند شدم و به طرف در خروجی هواپیما رفتم.
تمام مدتِ خروج از هواپیما، فاصلهای که تا سالن فرودگاه، با اتوبوس طی شد، و حتی انتظار کنار نقالهی تحویل وسایل، به استرس و نگرانی گذشت! 😕
حس میکنم گاردَم باز شده! آن خشم و نفرتی که نسبت به دین و نمادهای دینی داشتم، کمی فروکش کرده.
و این، الآن خطرناک است‼️
میترسم کم بیاورم و نتوانم پای تصمیمم بایستم!
باید مراقب باشم که چیزی دلم را آنقدر گیر نیندازد که نتوانم جدا شوم؛ آن هم یک جدایی همیشگی... 💔
🌸 @Negahynov
بعد از تحویل گرفتن چمدان، از همان فرودگاه یک تاکسی گرفتم به مقصد حرم.
در این فاصله، باید همه تلاشم را بکنم تا دوباره گاردم بسته شود❗️
شروع کردم به مرور همه دلزدگیهایم از دین و دیندارها... 😖
فایدهای نداشت! هیچ کدامشان ربطی به امام رضا نداشت!
دستپاچهام... 😰
زورم به خودم نمیرسد... زورم به دلم نمیرسد...
شاید اشتباه کردم که آمدم مشهد... نمیدانم...
🌸 @Negahynov
شروع کردم به مرور فرآیند سختی که برای گرفتنِ فرصت مطالعاتی پشت سر گذاشتهام. 🔍
از همان روزهای اولِ مقطع کارشناسی ارشد، به فکر رفتن افتادم.
برای پایاننامهام، یک پروژه تحقیقاتی سنگین تعریف کردم و از همان موقع هم دست به کار شدم تا بتوانم موافقت مؤسسه اخترفیزیک پاریس و موافقت دانشگاه را برای فرصت مطالعاتی جلب کنم.
تلاشهای علمی و دوندگیهای اداری زیادی کردم تا این فرصت را به دست آوردم. 🤓
به خصوص برای مقطع کارشناسی ارشد که جلب این موافقتها سختتر از مقطع دکتری هم هست!
🌸 @Negahynov
روزی که بالاخره همه چیز نهایی شد و رفتنم قطعی شد، آن قدر خوشحال بودم که چند تا از دوستانم را برای نهار به یک رستوران خوب دعوت کردم. 😋
برای خانواده هم یک جعبه دوکیلویی شیرینی گرفتم؛
یک دسته گل هم برای خودم خریدم. 💐😎
هنوز شادی و شیرینیِ آن روز را احساس میکنم. 😌
توی دلم گفتم: «امکان نداره همچین فرصتی رو از دست بدم. 👌
زندگی و تحصیل توی پاریس... فکرشو بکن! 😌🗼»
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و ششم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و پنجم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7098
توی دلم گفتم: «امکان نداره همچین فرصتی رو از دست بدم. 👌
زندگی و تحصیل توی پاریس... فکرشو بکن! 😌🗼»
بعد هم دوباره برای خودم خط و نشان کشیدم که نکند یک وقت دلبستگیها پایم را بلرزانَد... ☝️
حالا خیلی بهتر شد. دوباره مصمم شدم. 💪
دوباره بین خودم با همه چیزِ اینجا حصاری کشیدم که چیزی نتواند زیاد از حد به قلبم نزدیک شود!
🌸 @Negahynov
بالاخره رسیدم به حرم. چمدانم را تحویل امانتداری دادم و نگران و محتاط، به سمت بابالجواد رفتم. 🚶🏻♀️
از بابالجواد وارد شدم. با قدمهای آهسته...
به گنبد نگاه نمیکردم. حرف نمیزدم. از روی سنگفرشهای صحن جامع، چشم برنمیداشتم. 😑
هزار بار به خودم قول دادهام که محکم باشم. حالا دوباره زیر لب تکرار کردم: «فقط یه خداحافظی. اونم چون برای همیشه داری میری.» ☝️
مخاطبم خودم بودم. با امام رضا که قرار شده حرف نزنم. فقط لحظه آخر، خداحافظی میکنم و میزنم بیرون.
دوباره با خودم تکرار کردم: «برای همیشه... برای همیشه...». 🗣
🌸 @Negahynov
بطری آب را درآوردم. نگاهی به بطری انداختم و نگاهی به آبخوریهای صحن.
بطری را توی کیفم گذاشتم. سراغ آبخوریها هم نرفتم... فاصلهام را باید با همه چیزِ حرم حفظ کنم. اینجا همه چیزش نمک دارد. آدم را نمکگیر میکند❗️
آب دهانم را قورت دادم به امید اینکه بغض را با خودش فرو ببرد؛ ولی نبرد. 😢
دوباره چشم دوختم به سنگفرشهای صحن. مثل بچگیهایم، سعی میکردم پایم را روی خطوط مرز سنگها نگذارم... بد نبود. کمی حواسم را پرت کرد. ✅
بدون اینکه مقصد خاصی را در نظر گرفته باشم، یکدفعه خودم را در صحن جمهوری دیدم.
رفتم آخرهای صحن؛ یک گوشه خلوت ایستادم. رو به گنبد بودم و نگاهم را از گنبد میدزدیدم.
به خودم روحیه دادم: «آفرین! تا الان سر قولت بودی... همین جوری محکم باش... «پاریس»، «مارسی»، «لیل» منتظرت هستن. 👌
حالا دیگه خداحافظی کن...»
🌸 @Negahynov
یک نفس عمیق کشیدم... دومی را عمیقتر... و سومی را...
چهارمی را نشد عمیق بکشم. چشمهایم به گنبد افتاده بود...
با کلافگی به خودم گفتم: «قرار نبود... قرار نبود... قرار...» 😥
دلم تنگتر از همیشه شد... برای همه چیز تنگ شد. برای خودم، برای خانواده، برای اشو زرتشت، برای اینجا، برای همان خطوط بین سنگفرشها... 💔
آمدم چشمهایم را دوباره از گنبد پس بگیرم... نشد!
همانجا نشستم. بطری را از توی کیفم درآوردم و یکی دو مشت آب ریختم روی صورتم... حالا بهتر شد. اگر اشک هم بیاید، معلوم نمیشود❗️
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و هفتم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و ششم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7106
دوباره به گنبد نگاه کردم. به صاحب گنبد گفتم: «چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
دارم میرم فرصت مطالعاتی! اشکالی داره؟!» 🙄
خندهام گرفت. با صدایی که هم خنده در آن بود و هم از بغضِ توی گلویم بَم شده بود، گفتم: «بابا امام رضا، اذیت نکن؛ بذار برم!»
سکوت کردم. بطری آب را یکنفس سر کشیدم... دو سه دقیقه با خودم کلنجار رفتم...
بعد، درحالی که با بند کیفم ور میرفتم، گفتم: «باشه، تسلیم! شاید یه روزی بیام سر بزنم... تو هم بعضی وقتا بیا اونجا سر بزن❗️»
🌸 @Negahynov
از جایم بلند شدم و گفتم: «فعلاً خدافظ» ✋
اشکم جاری شد... 😭 زود خودم را به سقاخانه صحن رساندم. یک لیوان برداشتم و پر از آب کردم... برگشتم سمت حرم؛ آب را جرعه جرعه سرکشیدم.
آرامتر شدم. خواستم بروم؛ دیدم دیگر عجلهای نیست؛ ترسی هم نیست. کاری که نباید میشد، شده بود❗️
🌸 @Negahynov
برگشتم به همان جای قبلی. حالا تازه دیدم بالایش نوشته: «دفتر پیدا شدهها»!
یادم میآید نوجوان که بودم، اینجا نوشته بود «دفتر گمشدهها»، شاید هم «دفتر اشیاء گم شده»!
نشستم همانجا. آفتاب غروب کرده بود و حرم داشت شلوغتر میشد. فرشها را پهن کرده بودند و صفهای نماز داشت شکل میگرفت.
صدای دَنگ دَنگ ساعت بلند شد. موبایلم را نگاه کردم. تا پرواز ساعت نه و نیم، فقط دو ساعت و نیم دیگر باقی مانده. 🕖
فکری به سرم زد. یکی دو تا از سایتهای فروش بلیط را چک کردم. فردا صبح هم دو سه تا پرواز مشهد - تهران هست. جا هم دارند...
به گنبد نگاه کردم. با خنده، سرَم را خاراندم و گفتم: «صبح میرم!» ☺️
🌸 @Negahynov
حالا انگار خالی شدهام... نه ناراحتم؛ نه خوشحال. نه خشمگین، نه آرام. نه دیندار، نه بیدین❗️
یک گوشه صحن نشستهام و چشم دوختهام به مردمی که دارند صفهای نماز را پر میکنند...
حالا نماز شروع شده است.
من در سمت راست صفهای نماز، رو به گنبد نشستهام.
خانمی در بین نمازگزارها توجهم را جلب میکند... نمیدانم چرا من را یاد مامان میاندازد! 😌
چشم از او برنمیدارم.
در تمام طول نمازش، مامان جلوی چشمهایم رو به شمعی نشسته است و دارد زمزمه میکند: «خشنوتره اهورهه مزدا، اشم وهی...» (۶۴)
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۶۴- ابتدای نماز اویسروثریمگاه (یکی از نمازهای پنجگانه زرتشتیان که زمان آن از غروب آفتاب تا نیمه شب است و امروزه اغلب زرتشتیان آن را انجام نمیدهند!)
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و هشتم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و هفتم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7115
نماز که تمام شد و جمعیت پراکنده شد، من هم از حرم بیرون رفتم.
چند دقیقهای در خیابان امام رضا قدم زدم.
به یاد روزهای کودکی، در هر مغازهای که خشکبار و تنقلات داشت، سرک کشیدم و از هر مغازهای کمی خوراکی خریدم! آنقدر کم میخریدم که بعضی مغازهدارها اصلاً پول نمیگرفتند! 😁
یک مشت نخودچی کشمش، ۵۰ گرم حاج بادام، یک بسته کوچک لواشک با طعم میوههای مختلف و کمی هم جیلی بیلی، چیزهایی بود که من از مغازهها خریدم و مقداری از هر کدام را همانجا خوردم! 😋
🌸 @Negahynov
بعد، دوباره راه افتادم به طرف حرم.
خسته هستم. ولی نگران نیستم که خوابم ببرد.
اصلاً دلم هم نمیآید که بخوابم.
شبهای حرم همیشه برای من شبیه شبهای رصد بوده. 🔭
همه چیز آنقدر زیبا و هیجان انگیز است که نوبت به خواب نمیرسد. 😍
این بار از بابالرضا وارد شدم و یکراست رفتم به صحن انقلاب. 😇
تعدادی از فرشها هنوز پهن است.
جایی روبهروی ایوان طلا، چشم در چشم گنبد، نشستم و غرق تماشا شدم. 😌
همهی وجودم حرف بود؛ درد بود؛ شوق بود؛ ولی انگار مُهر سکوت بر لبهایم زده بودند.
🌸 @Negahynov
نمیدانم چهقدر گذشت و از کجا شروع کردم. وقتی به خودم آمدم که داشتم میگفتم:
«راستشو بخوای، همیشه، هر دینی که داشتم، یا حتی وقتی که دین نداشتم، تو امامم بودی! 😇
چه جوری شو نمیدونم... فقط میدونم که بودی.
خودتم میدونی!
این که مسلمونا به کی میگن امام، به من ربطی نداره. «امام» برای من، اصلاً تعریف نداره. فقط چِشیدنیه؛ فقط دیدنیه و احساس کردنی...» ✨
مکثی کردم... لبخند زدم و اشکم را پاک کردم.
باورم نمیشد که این طور راحت، خودم را لو بدهم! همه چیزهایی را که این دو سه سال، از خودم هم پنهان میکردم، حالا دارم رو میکنم.
حالا که نه زرتشتی هستم تا خرده اوستا بخوانم و نه مسلمان، تا زیارتنامه،...
شاید بشود حافظ خواند. 📖
با صدایی که فقط من میشنیدم و او، زمزمه کردم:
«دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شُرطه برخیز
باشد که بازبینم دیدار آشنا را...
در کوی نیک نامی، ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی، تغییر کن قضا را» 🍃
🌸 @Negahynov
کمی سکوت کردم و به فکر فرو رفتم.
بعد دوباره به گنبد زل زدم و گفتم:
«حالا میگی چی کار کنم؟
یعنی دوباره زرتشتی بشم؟» 🤔
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و نهم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و هشتم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7174
کمی سکوت کردم و به فکر فرو رفتم.
بعد دوباره به گنبد زل زدم و گفتم:
«حالا میگی چی کار کنم؟
یعنی دوباره زرتشتی بشم؟» 🤔
بعد از سکوت کوتاهی ادامه دادم:
«خبر داری ما آسمونمون شبیه تخم مرغه؟! زمینمون مثل زردهی وسط این تخم مرغه! (۶۵) کوه البرزمون سوراخ سوراخه و ماه و خورشید و ستارهها از توی سوراخاش رد میشن❗️ (۶۶)
خبر داری شوریِ آب دریاها از نظر کتابای ما، به خاطر زهرِ جنازهی خرَفَستَرانه؟! (۶۷) (۶۸) 🐜🦗🕷
میدونی چی میشه که رعد و برق میاد؟ میگن ستاره تیشتر با دیو اپوش دارن توی آسمون میجنگن! (۶۹) ⚔️⚡️
البته جنگای توی آسمون ما که یکی دو تا نیست! همین زحل که من عاشقش هستم و اگر از شب تا صبح هم با تلسکوپ، زل بزنم بهش، سیر نمیشم، با اون قمرهای ریز و درشت و حلقههای بینظیرش، اهریمنیه و ستاره مرگ! و داره با «میخِ وسط آسمون» (۷۰) که سپاهبُدِ سپاهبُدانِ اختران هست، میجنگه! (۷۱) 🤛🤜
بازم برات بگم؟... 😐
آخه من چه جوری دوباره زرتشتی بشم؟!
اصلاً نمیدونم اگر به این چیزا اعتقاد داشته باشم، زرتشتی هستم؟
اصلاً اشو زرتشت از این حرفا زده؟
اگه نزده، پس چی گفته؟!» 🤔
🌸 @Negahynov
دوباره ساکت شدم.
دست کردم توی کیفم؛ دو تا از حاجبادامها را درآوردم و در دهانم گذاشتم. 😋
نمیخواهم حال خوب امشبم را خراب کنم.
بلند شدم و رفتم به طرف سقاخانه...
آب سقاخانه، باز در من آرامش و نشاط را جاری کرد. ✨
بعد، آرام، انگار که یک پَر باشم روی دستان نسیم، شروع کردم به قدم زدن توی صحن... 🍃
اینجا هر چیزی نگاهم را به سمت خودش میکشانَد:
اشکها و خندههای زائرها،
دستهایی که به دعا بلند شدهاند،
چشمهایی که حرف میزنند،
لبهایی که زمزمه میکنند،
بچههایی که میدَوَند و بازیگوشی میکنند،
فوارههای کوچکِ توی حوض، که آب و نور را با هم به بالا میپاشند... ✨💦
گاهی میمانم که به کدامشان نگاه کنم.
مثل بارش شهابی است... یا شاید مثل کهکشان راه شیری.
پر از زیباییهایی که انگار چشمک میزنند و دست تکان میدهند تا نگاهشان کنی... 😌
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۶۵- مینوی خرد، ترجمه احمد تفضلی، ص ۶۱
۶۶- بندهش، فرنبغ دادگی، ص ۵۹، بند ۵۵؛ مینوی خرد، ص ۶۶-۶۷، روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، ص ۸۳، فصل ۶۵
۶۷- بندهش، فرنبغ دادگی، ص ۶۴، بند ۶۴
۶۸- خرَفَستَران: موجودات موذی و آسیبرسان، مخلوقات اهریمن
۶۹- ادبیات مزدیسنا - یشتها (قسمتی از کتاب مقدس اوستا)، تفسیر و تألیف پورداود، انتشارات انجمن زرتشتیان ایرانی بمبئی و ایران لیگ، ص ۳۳۳ (مقدمه تیریشت)
۷۰- میخ میان آسمان، میخگاه (در متون پهلوی): ستاره قطبی (پژوهشی در اساطیر ایران، مهرداد بهار، تهران: انتشارات آگه، چاپ چهارم، ۱۳۸۱، ص ۶۴، یادداشت ۳)
۷۱- برای نمونه بنگرید به: بندهش، فرنبغ دادگی، ص۵۷، بند ۵۲، و ص ۶۰، بند ۵۷ و ۵۸
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
نگاهی نو
✨ خورشیدنیایش ✨ (قسمت بیست و نهم) #داستان 📎 لینک قسمت بیست و هشتم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/71
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال و هوای زیارت امام رضا (ع) از زبان پژوهشگر آلمانی 😇
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت سیام)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و نهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7190
حالا نیمساعتی هست که دارم توی صحنها قدم میزنم.
بدون عجله و آرام، روی همه جزئیات، دقیق میشوم.
از پیچ و تاب اِسلیمی کاشیها تا پیچ و تاب موهای دختربچهها و خطوط چروک صورت پیرمردها و پیرزنها، 🌱
از شکلات توی جیب خادمها که گاهگاهی نصیب بچهها میشود، تا شیرینیِ هم کلام شدن با صاحب این بارگاه که کام جانِ بزرگترها را مینوازد، 😌
و تا همین حاجبادامهای توی کیف خودم که آخرینشان را چند دقیقه پیش خوردم!
از چشمک ستارههای آسمان تا درخشش ستارههای روی زمین؛
از دلرباییِ خورشید گنبد که هیچ وقت غروب نمیکند... ☀️
تا زمزمه قرآن آن دختر نوجوان برای مادربزرگش که: «... إنّی لا اُحِبُّ الآفِلین» (۷۲): من غروب کنندگان را دوست ندارم. 👌
🌸 @Negahynov
از کشمکش درونی خودم بین علم و دین، و خواستنِ هردو با هم (که محال مینماید)،
تا سخنرانی خودمانی این روحانی جوان برای پسرهای نوجوانی که انگار از طرف مدرسه یا یک مرکز علمی آمدهاند... 📣
سخنانی که شنیدنِ چند جمله آن کافی بود تا من را از قدم زدن منصرف کند و تمام وجودم گوش شود:
«... پس بچهها حواستون باشه که علم، شما رو به خدا نزدیکتر میکنه.
توی قرآن، خداوند بارها سفارش میکنه که بِرید علم یادبگیرید؛ برید فکر کنید... 📚
روایات معصومین علیهمالسلام هم تا دلتون بخواد، پر هستند از توصیه به علمآموزی.
این امام رضای عزیزتر از جونمون که همه شما هم براش عزیز هستید، معروفه به «عالم آل محمد (ص)...»
🌸 @Negahynov
بچهها با هم بلند صلوات فرستادند و چشمهای زائران نیمه شب صحن آزادی را به طرف خود چرخاندند.
روحانی جوان ادامه داد:
«دوست دارید شبیه امام رضا بشید؟ میخواید امام رضا بیشتر دوستتون داشته باشه؟
اگر آره، پس حواستون به علم و معنویتتون باشه. این دو تا رو اگر خوب و درست بفهمید، همیشه با هم هستند.
معنویت بدون آگاهی، شما رو زیاد بالا نمیبره و حتی ممکنه زمین بزنه؛
علم بدون معنویت هم یه پاش لنگ میزنه و شما رو به مقصد نمیرسونه...» ☝️
دلم یک جوری شد! یک جور جدید! ❤️
شبیه غنچهی گلهای دور حوض صحن که نوکشان باز شده باشد؛
شبیه شیشه عطر یاس همین مغازههای اطراف حرم که درش را یک ذره شُل کرده باشند... 😇
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۷۲- انعام: ۷۶
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282